خردمندی در عبور از تاریخ بیخردی/درباره حسن کامشاد مترجم و پژوهشگر زبان فارسی که دوم خرداد در ۱۰۰ سالگی درگذشت
انشاءهایی که سیدحسن از ترکیب داستانهای رمانتیک موجود در بازار مینوشت، نظر شاهرخ مسکوب را جلب کرد. اما نه جلب به آن معنا که خوشش بیاید، شاهرخ با تهدید از حسن خواست بهجای آنها «تاریخ بیهقی»، «سیاستنامه» و «خمسه» نظامی بخواند و از روی آنها برداشت کند

وقتی خبر رسید که حسن کامشاد درگذشته، همه درباره کارهای او صحبت کردند، از ترجمههای مهماش تا تحصیل و تدریس در مهمترین دانشگاههای انگلیس و آمریکا. اما چیزی که در کامشاد بیش از هرچیز زندگی پرفرازونشیب او را جذاب میکرد، جسارتش بود. احتمالاً آن روزی که از شدت فشار از دیوار مدرسه البرز تهران فرار کرد تا به اصفهان برگردد، هیچوقت فکرش را هم نمیکرد، روزی در کرسی استادی دانشگاه کمبریج لندن به تدریس بپردازد.
یا آن روزها که با رفیق دیرینهاش شاهرخ مسکوب در حال گوش دادن به نطقهای اعضای حزب توده بود، در خیالاتش هم نبود که بعدها اعلام کند از این حزب و عقایدش رویگردان است و میداند که سران آن همه گماشته شوروی بودند. کامشاد از نسلی بود که جوانیشان در دوران ملی شدن صنعت نفت ایران گذشت و ناخواسته و تحتتاثیر شرایط، جذب سیاست شدند. اما او مسیرش را پیدا کرد و با شروع کار در شرکت نفت، پژوهشگری در زبان فارسی تدریس و بعدتر ترجمه، آثار درخشانی از خود بهجا گذاشت. آثاری که حالا انگار یک جوان نوباوه را از دست دادهایم و ادبیات و ترجمه فارسی از یکی از ستونهایش خالی شده.
از تولد در گود لرها تا فرار از البرز
سیدعلیآقا میرمحمدصادقی، در چهارم تیرماه 1304 صاحب پسری شد که ناماش را سیدحسن گذاشتند. این پسر در آغاز سلسله جدید، در یکی از محلههای پایینشهر اصفهان به اسم گود لرها به دنیا آمد. آنقدر به خواندن و نوشتن علاقه داشت که همیشه برای بچههای محل قصه میگفت. قصههایی از امیرارسلان نامدار و دیگر داستانهای فولکلور آن دوران. اما وقتی تحصیل حسن در دوره ابتدایی تمام شد و تصدیق ششم ابتداییاش را گرفت، سیدعلیآقا اصرار داشت که او را به حجره خودش ببرد. در حجره پدر دیگر از درس و کتاب خبری نبود، تنها از پوست خبر بود و تجارتی پرسود.
اما حسن دلش پیش داییاش بود. دایی که روشنفکر بود و سردبیر یک روزنامه در اصفهان، الگوی پسرک کتابخوان شده بود. بالاخره همان دایی هم حسن را نجات داد و سیدعلیآقا را راضی کرد تا پسر را به هنرستان صنعتی اصفهان بفرستد. جسارت از همان موقع که برخلاف حرف پدر به حجره نرفته بود، در او شکل گرفته بود. بعد از مدتی دید فضای هنرستان و رشته نجاری هم مناسب حال و علایقاش نیست.
مدتی از شروع مدارس گذشته بود و حسن مغموم که با پا درمیانی یکی از دوستانش بدون اطلاع خانواده، مدرسهاش را عوض کرد و به دبیرستان ادب اصفهان رفت تا در رشته ادبی درس بخواند. در تمام این سالها هم مطالعه بزرگترین سرگرمیاش بود، اما واقعیت این بود که نمیدانست چه باید بخواند. ترجمهها و پاورقیهای ذبیحالله منصوری، قصههای حسینقلی مستعان و... سالهای جنگ جهانی دوم و اشغال بود و او هرچه به دستاش میرسید میخواند.
اینکه داییجان الگویش بود باعث شد در دوران دبیرستان، همراه با دوستانش مجلهای هفتگی را هم منتشر کنند بهنام «داستان دوستان». وقتی دوستانش تصمیم گرفتند برای گرفتن دیپلم به دبیرستان البرز تهران بروند، حسن هم همراه آنها در سال 1323 به تهران آمد. اما محیط البرز برایش خفقانآور بود و یکروز از دیوار مدرسه فرار کرد و به اصفهان بازگشت و در دبیرستان صارمیه وارد سال آخر رشته ادبی شد. آنجا بود که با دو نفر همکلاس شد؛ شاهرخ مسکوب و رضا ارحام صدر.
از ورود به حزب توده تا نمایندگی ایران در اوپک
انشاءهایی که سیدحسن از ترکیب داستانهای رمانتیک موجود در بازار مینوشت، نظر شاهرخ مسکوب را جلب کرد. اما نه جلب به آن معنا که خوشش بیاید، شاهرخ با تهدید از حسن خواست بهجای آنها «تاریخ بیهقی»، «سیاستنامه» و «خمسه» نظامی بخواند و از روی آنها برداشت کند. سیدعلیآقا دیگر با او کاری نداشت. حسن همان 12-10 سالگی راهش را از عقاید پدر جدا کرده بود. در همان دوران حتی حسن نام فامیلیاش را هم تغییر داد؛ او کامشاد را بهجای میرمحمدصادقی در نظر گرفت و از 20 سالگی تا پایان عمر شد حسن کامشاد. شاهرخ و حسن، هر دو در کنکور دانشکده حقوق شرکت کردند و سال 1324 وارد آن دانشکده شدند.
ورود به دانشکده درواقع بیشتر برای شرکت در بحثهای سیاسی بود و فعالیتهای جانبی و کمتر برای درس خواندن. آنها با هیجانات موجود همراه شدند و به حزب توده پیوستند. حسن 60 سال بعد از آن روزها در کتاب «حدیث نفس» درباره آن روزها نوشت: «سالهای دانشکده حقوق بیشتر به لاسیدن با حزب توده گذشت. سادهدل و تهیذهن بودیم و گزافهگوییهای حزب، هوش از سرمان ربوده بود. صبحها یک روزنامه «مردم» میخریدیم، آن را سه تا میکردیم و طوری در جیب مینهادیم که عنوانش به چشم آید. خوانندهی روزنامههای چپی، نوعی حرمت و حیثیت خاص در دانشکده داشت». این ذهنیت سالهای بعد حسن بود، در آن روزها با جدیت در حزب فعالیت میکرد.
سال 1327 و در اوج مبارزات حزب توده، حسن بهدلیل مسائل مالی به استخدام شرکت نفت آبادان درآمد. در همان دوران بورسیهای از آمریکا بهدست آورد که برای زبانآموزی و تکمیل تحصیلات به آنجا برود. اما به پیشنهاد مسکوب در ایران ماند و در حزب توده خدمت کرد. خدمتی که تا پای جان به آن پایبند بود. در همان روزها شاهرخ از تهران برای او همراه با نامه کتاب میفرستاد و از او خواست با ترجمه کتابها، زبانش را تقویت کند. راهی که شروعی بود بر یک عمر مترجمی حسن کامشاد. پس از مدتی از آبادان به اهواز منتقل شد و فعالیت حزبیاش را گستردهتر کرد.
اما در گیر و دار ملیشدن صنعت نفت، از ترس دستگیری به تهران فرار کرد. در تهران هم اوضاع بهتر از خوزستان نبود و تشکیلات تازه تاسیس ساواک همه تودهایها را بازداشت میکرد. در همان روزها ابراهیم گلستان که حسن کامشاد را از آبادان میشناخت، به او پیشنهادی متفاوت داد؛ تدریس در دانشگاه کمبریج. دیگر تودهایها در ایران اجازه فعالیت نداشتند و کودتای 28 مرداد هم همهچیز را تغییر داده بود.
حسن هم بهسختی خود را به فرودگاه رساند و توانست از کشور خارج شود و به انگلستان رفت. در آنجا او در کنار تدریس زبان فارسی در کمبریج، دکترای ادبیات خود را هم گرفت و از رسالهاش با نام «پایهگذاران نثر جدید فارسی» دفاع کرد. وقتی به ایران بازگشت دیگر آبهای تودهایها از آسیاب افتاده بود. ازدواج کرد و به پیشنهادی دوباره از گلستان در روابط عمومی کنسرسیوم نفتی ایران استخدام شد. از همین طریق هم توانست در اوایل دهه 50 بورس بنیاد راکفلر در آمریکا را بگیرد تا در آنجا به تکمیل رساله دکترایش بپردازد. بعد از مدتی که از آمریکا بازگشت، نمایندهی ایران در کمیسیون اقتصادیِ اوپک شد.
بازنشستگی و شروع راه ترجمه
پس از تغییراتی که در شرکت نفت ایجاد شده بود، حسن کامشاد به سِمَتی بالا در شرکت نفتکشهای ایران رسید. اما در سال 1354 وقتی شرکت ملی نفتکش در قسمت حملونقل بینالمللی شرکت نفت ادغام شد، کامشاد پستاش را از دست داد. اما شرکت نفت به جبران این خسارت در ۲۹ بهمنماه ۱۳۵۴ حکمی صادر کرد: «از تاریخ صدور این بخشنامه، آقای حسن کامشاد به سمت نماینده شرکت ملی نفتکش ایران، مقیم در انگلستان منصوب میگردند.» این حکم قرار بود تنها برای چند سال اجرایی شود اما باعث اقامت کامشاد تا پایان عمرش در لندن شد.
سه سال بعد از این حکم انقلاب پیروز شد و در تغییرات وزرات نفت، حسن کامشاد در خردادماه 1360 مجبور به بازنشستگی ناخواسته از این وزارتخانه شد. در خاطراتش درباره پس از بازنشستگی گفته: «روز پس از بازنشستگی با صادق چوبک دیدار کردم و گفتم روز اول بیکاری و سرگردانیام است! درواقع میپرسیدم که حالا چه کار کنم؟ چوبک گفت بیا سوتهدلان با هم بنالیم، اما بعد گفت، من کتاب تو را دربارهی ادبیات جدید فارسی به انگلیسی و یکی، دو ترجمهات را به فارسی دیدهام. کارهای موفقی است. چرا همین کار را ادامه نمیدهی؟ گفتم من مدتهاست دست به قلم نبردهام. قلمم زنگ زده، از کار افتاده است. گفت نگران نباش، قلم یواشیواش به کار میافتد.»
در همان روزهای دهه 60 تصمیم گرفت خاطراتی که از روزهای کار در تشکیلات سیاسی و نفتی ایران داشته را تبدیل به کتاب کند، اما این اتفاق بهدرستی نیفتاد و دو دهه بعد در سال 1382 با نام «در خدمت تختطاووس» به چاپ رسید. اما انگار دوره شکوفایی حسن کامشاد در زمینه ترجمه از ابتدای دهه 70 آغاز شد. زمانی که او از نیمه 60 سالگی گذشته بود. از سال 1370 تا 1377، یازده ترجمه از او به چاپ رسید.
اولین ترجمه او کتاب «امپراطور» نوشته کاپوشینسکی، نویسنده لهستانی بود که در اروپا سروصدا بهپا کرده بود، همان روزها گلستان به کامشاد گفت که بدون مجوز نمیتواند در انگلستان ترجمه کند و او با همین راهنمایی سراغ کاپوشینسکی رفت و اولین ترجمه این کتاب به فارسی از سوی کامشاد انجام شد. کتاب بعدی او یکی از مشهورترین کتابهای تاریخنگاری از یک شخصیت مشهور تاریخی یعنی «آخرین امپراطور» چینی بود. کتابی که برناردو برتولوچی، فیلمی به همین نام از آن ساخته بود و جایزهی اسکار سال ۱۹۸۸ را گرفته بود.
ترجمههای بعدی او کتابهای؛ «دنیای سوفی»، «تاریخ بیخردی»، «ایران: برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها»، «قبله عالم»، «درک یک پایان» و بیش از 20 عنوان دیگر است. نوع انتخاب کتابها پیش از ترجمه و انتخاب نوع زبان ترجمه هنگام کار نوشتن، کار حسن کامشاد را متمایز میکرد. او در زمینه آثار تاریخی بهدنبال کتابهایی فراتر از روایت ساده و پیشپاافتاده وقایع تاریخ بود.
اما در میان آثار فلسفی، در جستوجوی نثرهای راحت و ترجمه آنها به زبانی ساده بود. کامشاد در گفتوگویی با سیروس علینژاد گفته بود: «مترجم اگر نویسنده نباشد، نمیتواند مترجم باشد. ممکن است خودش این را نداند، ممکن است چیزی هم به آن معنا ننوشته باشد، اما حتماً استعداد نویسندگی در ضمیرش نهفته است.»
رفیق دیرینه حسن کامشاد، یعنی شاهرخ مسکوب، سال 1384 در پاریس درگذشت. کامشاد پیشترها گفته بود اگر درگذشت، سوگنامهاش را مسکوب بنویسد. اما این رفیق 20 سال پس از مرگ او، زنده ماند و حتی در جمعآوری یادداشتهای مسکوب تلاش کرد. کتاب «سوگ مادر» که یادداشتهای شاهرخ مسکوب درباره مادرش است، همچنین «در حالوهوای جوانی: روزهای پیش از روزها در راه» که به کوشش حسن کامشاد، منتشر شد. کامشاد پس از سالها فرازوفرود در فعالیتهای سیاسی، همچنین انتقال ادبیات جهانی به ایران بهواسطه ترجمههایش، در سن 100 سالگی در دوم خردادماه 1404 در لندن درگذشت.