| کد مطلب: ۲۳۴۶

داستـان‌هایی کوچک از جنگی بـزرگ

جنگ، نقشی جدید با خطرهایی نو برای زنان اوکراینی آورده است

داستـان‌هایی کوچک از جنگی بـزرگ

جنگ، نقشی جدید با خطرهایی نو برای زنان اوکراینی آورده است

سابرینا تاورنیس

خبرنگار نیویورک‌تایمز

در جنگ، همه چیز می‌تواند به سرعت تغییر کند. می‌خواستم این صحنه‌ها را هرچند مبهم، ثبت و ضبط کنم. چندین روز با افرادی صحبت کردم که از مناطقی آمده بودند که رفتن به آنجا برای خبرنگاران بسیار خطرناک بود. وقتی آنها به مناطق امن‌تری در غرب اوکراین رسیدند و با خیال راحت از مرزها عبور کردند، تلفنی با آنها صحبت کردم. همه آنها زن بودند و بسیاری‌شان بچه داشتند. متوجه شدم داستان‌های کوچک زندگی آنها، چیزی درباره جنگی بزرگ به من می‌گفت.

آنها درباره این حرف زدند که زنده ماندن‌شان تصادفی بوده است. آنها از اعجاب لحظه‌ای گفتند که همه‌چیز تغییر می‌کند، زمانی که ناگهان بدن‌تان به گونه‌ای حرکت می‌کند که مغزتان قادر به درک آن نیست. یک روز در حال رانندگی به دندانپزشکی هستید. چند روز بعد با غریبه‌ها در زیرزمینی تاریک به آرامی زمزمه می‌کنید. این لحظه‌ای است که غریزه - برای نجات فرزندان‌تان- بر شما مسلط و احساسات‌تان منجمد می‌شود. سرانجام به خود می‌آیید و به‌ناگاه می‌بینید ناخواسته، به پناهنده‌ای تبدیل شده‌اید که وابسته به سخاوت دیگران است و دیگر آن فرد طبقه متوسطی نیستید که مسئول زندگی خود بودید.

این مرا به یاد لحظات اولیه و شگفت‌انگیز جنگ‌های دیگر می‌اندازد؛ زمانی که مردم هنوز در ناباوری‌اند، با شرایط جدید خو نگرفته‌اند و جامعه هنوز به‌طور کامل دچار فروپاشی نشده است. اینجا روایت‌هایی را از مصاحبه با این زنان آورده‌ام. مصاحبه‌ها ویرایش و چکیده شده‌اند.

ویکا کوریلنکو، 46ساله، فیلم‌نامه‌نویس و روزنامه‌نگار
دارای 3فرزند 5، 10 و 20ساله

آن روز صبح، دخترم باید دندان‌هایش را پر می‌کرد، بنابراین به سوی دندانپزشکی حرکت کردیم. در حال رانندگی بودیم که ناگهان انفجارهای مهیبی را دیدیم. آسمان شروع به غرش کرد و دود سیاهی می‌آمد. خیلی عجیب بود. انگار خواب بودیم. داشتیم به سمت دندانپزشکی می‌رفتیم تا دندان‌های دخترم را درست کنیم اما ناگهان این ابرهای سیاه بزرگ از دود در افق ظاهر شد، سپس هواپیماهای جنگنده. هجوم عظیم خودروها بود و ترافیک شد.

اوایل امیدوار بودیم. یادم می‌آید روزی نزدیک پنجره ایستاده بودم و ظرف‌ها را می‌شستم و از پنجره می‌دیدم که چهار تانک با پرچم‌های زرد و آبی اوکراین در خیابان ما دارند رد می‌شوند. از شدت شوق گریه‌ام گرفت که می‌دیدم تانک‌های‌مان آنجا هستند و از ما محافظت می‌کنند. سرانجام ساختمان ما مورد اصابت گلوله یا شاید خمپاره قرار گرفت. خود ساختمان فرو نریخت، اما سیستم آبرسانی آسیب دید و بعد دیگر نه برق بود، نه آب، نه سیستم گرمایش. روز چهارم ارتباط تلفنی هم قطع شد. خودمان هم می‌ترسیدیم که کسی ما را ببیند یا صدای‌مان را بشنود. حتی شب‌ها شمع‌ها را فوت می‌کردیم تا روس‌ها ما را از پنجره نبینند.

ما شهر پرجنب‌وجوشی داشتیم؛ ویترین مغازه‌ها، چراغ‌های خیابان، درختان، آب، رودخانه و ماشین‌هایی که در رفت‌وآمد بودند. یادم می‌آید روزی برای آنکه موبایلم آنتن بدهد، به بالکن رفتم و انتظار دیدن همان شهر همیشگی را داشتم. پنجره را که باز کردم، گویی در دشتی بی‌درخت هستیم، جایی بدون نور. آسمان به‌قدری سیاه بود که گویی جایی به دور از تمدن هستیم. نوعی آخرالزمان. شهر زیبای ما به چنین چیزی تبدیل شده بود.

روز پنجم، روس‌ها کنترل بوچا را به دست گرفتند. یک شب زنی در خانه ما را زد و با گریه به شوهرم التماس می‌کرد که به شوهرش کمک کند. شوهر او به خیابان رفته بود تا ببیند راهی وجود دارد که با خانواده‌اش خانه را ترک کنند یا نه. در همین حین یک نفربر زرهی روس به او شلیک کرد و هردو ران او زخمی شد. او دیگر نمی‌توانست راه برود و همانجا دراز کشیده بود.

بنابراین شوهرم و آن زن رفتند و هرطور شده بود، شوهرش را آوردند. دکتری که در ساختمان ما زندگی می‌کرد آن مرد را پانسمان کرد، اما دارویی نداشت. آنها حتی نتوانستند با آمبولانس تماس بگیرند چون آمبولانسی وجود نداشت. راستش از سرنوشت آن مرد اطلاعی ندارم.

فقط احساس می‌کردم که باید از آنجا برویم. هر دقیقه که این انفجارها را می‌شنوید، این گلوله‌ها را در جایی نزدیک می‌شنوید، نمی‌دانید آیا می‌خواهند شما را هدف بگیرند یا نه؟ حتی وقتی صدای گلوله‌ها ساکت می‌شد، آن سکوت، شوم به‌نظر می‌رسید و من احساس گناه زیادی داشتم که از فرزندانم محافظت نمی‌کنم. احساس می‌کردم مادر به‌دردنخوری هستم زیرا فرزندانم در خطر هستند و رنج می‌کشند، هوا سرد است و چیزی برای خوردن ندارند. بنابراین تصمیم گرفتیم که برویم. باید به ایرپین می‌رسیدیم تا از آنجا به کی‌یف برویم. برای رسیدن به آنجا باید از یک پارک عبور می‌کردیم. وارد پارک که شدیم، چیزی شبیه جنون شروع شد. گلوله‌باران و تیراندازی. همه روی زمین افتادیم و سرمان را پوشاندیم. همه‌جا در اطراف‌مان، شیشه‌ها منفجر و تکه‌های‌شان به هوا پرت می‌شد. شوهرم خود را سپر کوچک‌ترین دخترم کرده بود. پل از بین رفته بود، بنابراین مجبور بودیم از روی یک قطعه فلزی عبور کنیم. ناگهان دوباره از دوطرف تیراندازی شد. صدای اصابت گلوله به فلز را می‌شنیدم. روی کف دست‌مان به آن‌طرف رسیدیم و آن طرف، یک سرباز اوکراینی بود. او مارینا، کوچک‌ترین دخترم را بغل کرد. مارینا فکر می‌کرد همه‌چیز یک بازی است. وقتی بلند شد، می‌خندید.

من فیلم‌نامه می‌نویسم. حالا اما احساس می‌کنم شخصیت یکی از آنها هستم. نمی‌خواستم وطنم را ترک کنم. با تمام کمبودها، از کشورم راضی بودم. نمی‌خواهم در یک سرزمین خارجی پناهنده شوم. دلم برای خانه‌ام، برای عکس‌های‌مان، عکس‌های پدر و مادرم تنگ خواهد شد. دفترهای خاطرات، اسباب‌بازی‌های بچه‌هایم و لباس‌هایم را رها کردم.

ماریا نوژنا، 36ساله، طراح داخلی
دارای 2 فرزند 7 و 12ساله

یک دفتر خاطرات را نگه داشتم. وقتی فهمیدم آن روز شبیه روزهای دیگر است، اما نه دقیقا شبیه روزهای دیگر، شروع کردم به نوشتن آنچه در حال رخ دادن است. از خواب بیدار شدم، نمی‌دانستم چه روزی از هفته است. نمی‌دانستم چه تاریخی است، چون به‌نظر می‌رسید برای مدتی طولانی ادامه دارد، اگرچه فقط چند روز بود که شروع شده بود.

خانه و باغ ما 25جریب است. آنجا سبزی می‌کاریم. اگر از خانه بیرون بروید، می‌توانید مزرعه قدیمی را در کنار خانه‌مان ببینید. روس‌ها در این مزرعه یک موشک‌انداز گراد قرار داده بودند. تعداد شلیک‌ها را شمردیم. از سه تا هفت و گاهی تا 30 شلیک می‌رسید. صداهای بسیار ترسناکی ایجاد می‌کرد. نمی‌توانم به شما بگویم چقدر ترسناک است. این صدا را می‌دهد: شوه، شوه، شوه. موشک‌ها با قدرت زیادی پرواز و شب‌ها رگه‌های قرمزی ایجاد می‌کنند. به‌نظر نیرویی کشنده هستند.

صدای اصابت موشک‌هایی را هم می‌شنیدیم. تانک‌ها از آنجا عبور می‌کردند. سقف خانه مدام می‌لرزید. ظرف‌ها داخل کمد به صدا در می‌آمدند و من لرزش ناشی از عبور تانک‌ها را با پاهایم حس می‌کردم. اولین‌باری که سربازان روسی سراغ ما آمدند، گفتند می‌خواهند مدارک مردها را بررسی کنند و ببینند چند نفر در خانه هستیم. گفتند، باید پارچه سفیدی را روی دروازه ورودی ببندیم تا نشان دهیم که افرادی در این خانه زندگی می‌کنند. مادر شوهرم که بیرون خانه ایستاده بود به آنها اجازه وارد شدن نداد و گفت: «نه، ما در خانه بچه داریم.»

ناگهان صدای انفجار شنیدم. چهار نفر از اعضای خانواده بیرون بودند. چهار گلوله شلیک شد. بنگ بنگ بنگ بنگ. انگار قلبم مچاله شد. بچه‌ها شروع کردند به جیغ زدن: «پدر کجاست؟» من دویدم بیرون و دیدم شوهر، برادرم، پدر و مادرشوهرم هنوز با هم صحبت می‌کنند و هنوز زنده هستند.

ما خوش‌شانس بودیم چون مادرشوهرم، ارتباطی با آن سربازها پیدا کرد. سربازان اهل داغستان و بوریاتیا بودند. آنها روسی نبودند. روس‌ها بدجنس هستند اما اینها اقلیت‌های ملی بودند.

مادرشوهرم گفت: «ما داغستان هم بوده‌ایم.» با آن سرباز داغستانی بسیار آرام حرف می‌زد. سرباز گفت: «ما اینجا هستیم تا از شما محافظت کنیم.» مادرشوهرم پرسید: «در مقابل چه کسی؟» سرباز گفت، در این روستا دنبال خارجی‌ها می‌گردند. آنها واقعا باور داشتند که در اوکراین ارتشی وجود ندارد و خارجی‌ها برای ما می‌جنگند. آنها در تبلیغات حکومتی‌شان می‌شنوند که روسیه در اینجا با ناتو و غرب در حال جنگ است. آنها معتقدند، باید همه سلاح‌ها را از بین ببرند، چون اوکراین تحت کنترل آمریکا و ناتو است.

دهم مارس، خانه را ترک کردیم. برای اولین‌بار از زمانی که جنگ شروع شد، از دروازه محوطه زمین‌های‌مان بیرون رفتم. شوهرم، بچه‌ها را در ماشین گذاشته بود. من خوکچه‌های هندی را حمل می‌کردم. به‌تنهایی می‌راندم و گریه می‌کردم. تانک‌ها در حیاط خانه‌ها و زمین‌های مردم بودند. تجهیزات تکه‌تکه شده در اطراف بود. از یک ماشین فقط یک توده فلز باقی مانده بود. دوچرخه‌ای دو تکه شده بود و درهای خانه‌ها افتاده بود.

دو سرباز یونیفرم‌دار را دیدیم که در یک گوشه جاده دراز کشیده بودند. نگران بودم که نکند سربازهای ما باشند. اما بعد دیدم که لباس‌های سبز تیره بر تن دارند و به احتمال زیاد روس بودند. خیلی غیرانسانی است. مردم مثل تکه‌ای گوشت هستند.

وقتی بالاخره از ماشین پیاده شدیم، در شهری در منطقه ایوانو-فرانکیفسک بودیم. رفتیم مقداری لباس و قوری بخریم. مردم را دیدم که در یک مرکز خرید داشتند گل می‌خریدند. بخش‌هایی از گفت‌وگوی آنها را شنیدم؛ یکی می‌گفت فلان‌کس تولدش است و همانطور که وسط همه این اتفاق‌ها ایستاده بودم، این احساس را داشتم که هنوز آنجا هستم، تحت اشغال و اینکه این فضا، یک واقعیت موازی بود؛ شبیه یک رویا بود. خیلی حس عجیبی داشتم. الان دارم با تو حرف می‌زنم و گریه می‌کنم، اما دو روز بود که گریه نکرده بودم. این هم دستاورد شخصی من است.

دیدگاه

ویژه جامعه
پربازدیدترین
آخرین اخبار