اینجا ته ایران است
ساعتهای موبایل نیم ساعت جلو رفت؛ به وقت دُبی، به محض رسیدن به جزیره ابوموسی، آخر ایران. این اولین مواجهه ما با جزیرهای بود که پیش از این برایم مرموز و ناشناخته بود و البته تا انتهای اقامت هم ناشناخته ماند.

ساعتهای موبایل نیم ساعت جلو رفت؛ به وقت دُبی، به محض رسیدن به جزیره ابوموسی، آخر ایران. این اولین مواجهه ما با جزیرهای بود که پیش از این برایم مرموز و ناشناخته بود و البته تا انتهای اقامت هم ناشناخته ماند. روزی که دوستان «جاباما» دعوت کردند که به تور سفر مروارید بپیوندم میدانستم که قرار نیست سفرهای معمول جنوب را که این روزها خیلی باب شده، تجربه کنم.
نام ابوموسی این جزیرهای که بهتازگی باز سر زبانها افتاده برایم وسوسه بزرگی بود که در شلوغی روزهای پایان سال چمدان سفر ببندم و سفر پیشانوروزی بروم. قبل از رسیدن به ابوموسی، خمیر و کُنگ را هم دیدیم. بندرهای باصفای جنوبی که حضور مردم مسافر رونق و شور بیشتری به آنها بخشیده. از این شهرهای پرنور و آدم در اینستاگرام و رسانههای دیگر گفتهاند، خلاف ابوموسی که کمتر کسی به آنجا سفر کرده است و کمتر مطلبی از آن میخوانیم.
ابوموسی که یکی از ژئواستراتژیکترین نقاط ایران است تا همین چندی پیش سفر کردن به آن دردسر زیادی داشت. عزیمت به آنجا همین الان هم دردسر کم ندارد. بیهماهنگی نمیتوان به آنجا رفت. سکونت موقت و آنطور که در صحبت با اهالی آنجا یافتم، سکونت دائم هم خیلی شباهتی با دیگر جزیرههای ایران ندارد.
از فرودگاه که در میآیید و به سمت تک اقامتگاه جزیره که حرکت میکنید، تصاویری که از تلاقی دریا و ساحلهای صخرهای قاببندی میشود، با چشم معاشقه میکند. انگار هر تکه آن گوشهای از بهشت است و از دنیا و مافیها جداست.
زیباییها اما با حزنی عجیب همراه است. هرچه در خط ساحلی بیشتر به پیش میرویم این حزن بیشتر میشود. کنارههای ساحل جز چند سرباز که مشغول پست دادناند، آدمی نمیبینیم. نه از مسافر خبریست نه از مردمانی که آدمی انتظار دارد در کنار ساحل چنین ساحلی ببیند. مردمی که یکی مشغول فروش بستنی باشد، یکی چرخ و فلکی داشته باشد، چندتایی تفریحات مرسوم جزیره برپا کرده باشند. یا ایستگاههای تفریحات دریایی که جتاسکی و چه و چه اجاره دهند.
انگار در جزیره «لاست» فرود آمدیم به همان زیبایی، بدون درخت و البته با ادوات نظامی بسیار. بوموسی یا ابوموسی مردم محلی ندارد. محلی به این معنا که تا یادشان بیاید آباء و اجدادشان اینجا به دنیا آمده باشند. مردمان ابوموسی، جز عربهای کوچاندهشده به این جزیره که محل و شرایط خاص خود را دارند، بیشتر مهاجرینی از استانهای فارس، یزد، هرمزگان و کرمان هستند.
هرکدام دلیلی برای هجرت خود به این جزیره را دارند ولی یک چیزی که در همه آنها مشترک است این است که هیچکدام ریشه خود را فرورفته در جزیره نمیدانند. این را از آنجا میشد فهمید که هیچ فوتشدهای در جزیره دفن نمیشود. نه اینکه امکانش نباشد، حکایت همان قوی زیبایی است که میخواهد همانجا بمیرد که عاشقی کرده است. انگار خاک جزیره خاک حاصلخیزی برای عاشقی آدمها نبوده. بوالعجب که چنین زیبایی خالص و بکری، آن دریای آکواریومی و آن ساحلهای حیرتانگیز صخرهای انگار که برای عاشقی و دامنگیری خلق شدهاند.
چند روزی در جزیره باشید دستتان میآید که این تعارض در کجا ریشه دارد. ابوموسی انگار بلاتکلیف است میان سیاستهای سفتکن و شلکن؛ سیاستهایی که یک روز در واکنش به سخن اجنبیها میخواهد که جزیره و اینکه ملک بدون چانه ایران است را برجسته کند و روز دیگر میان تصمیمات محافظهکارانه مسئولان محلی و البته تعدد متولیان پرتعداد این جزیره دوباره نامش محو میشود.
این بلاتکلیفی در سیاستگذاری و حکمرانی جزیره که انگار زودتر از هر چیزی به آدمهای جزیره سرایت میکند؛ چه مردمان مستقری که چندی آنجا هستند و چندی شهر مادریشان، چه صاحب اقامتگاهی که دست و دلش برای باکیفیتتر کردن اقامتگاه و خدماتش نمیرود و چه مسافری که نمیداند بالاخره میتواند اینجای جزیره برود یا نرود؟ کجا محل ممنوعه است و کجا محل آزاد؟ اصلاً میتواند به جزیره سفر کند یا نکند؟
نمیدانم، شاید اگر متولی جزیره یکی شود بالاخره این بلاتکلیفی درست شود. یا جزیره کلاً نظامی شود و کسی هوس سفر به آنجا نکند یا راهی میانه بیابد که هم مردم ایران از آنجا، از آن زیبایی خیرهکننده آخرِ ایران لذت ببرند و هم ملاحظات موقعیت جغرافیایی حساسش حفظ شود.