فلسفه در متنِ زیستن
در پیوند خرد و عواطف
در پیوند خرد و عواطف
میلاد نوری
مدرس و پژوهشگر فلسفه
نمیتوان به زندگی اندیشید مگر از منظر انسانی که آمیزۀ جسم و جان است. او که در پیوند با طبیعت است، همانقدر که با قوانین هستی سمتوسو مییابد، با اندیشه و کنشاش به طبیعت سمتوسو میبخشد. زندگی همین پیوند دوسویه میانِ آگاهی و جهان است. در این پیوند است که او بیم و امید را تجربه میکند. بهتعبیر افلاطون در قوانین: «ما با انسانها و نه با خدایان سخن میگوییم؛ ... و طبیعیترین امور انسانی، لذت، درد و تمایلات است». ازاینرو، اگر خردمندی هم به آدمی تعلّق دارد، نمیتوان جدای از متنِ لذتها، تمایلات و دردها به بینشی درباب آن دست یافت. بااینحال از آنجا که پرسش از خردمندی تنها توسط خودِ شخص خردمند قابلِطرح است، حاصلاش تلاشِ هرمنوتیکی برای فهم و تفسیرِ «خود» در متنِ واقعیّت است.
هر شخص خردمند یک «من» است که تفسیر میکند و تفسیر میشود و این تفسیرگری در متن تنانگی رقم میخورد که آمیخته به عواطف است؛ اما آنکسی که از منظر خاص خود به تفسیرِ این امور میپردازد، همان است که «خردمندی» را آزموده و چشیده است. بنابراین خردمندی در عین پیوندی که با عواطف دارد، خود را از آنها فراتر میکشد، آنها را مینگرد و درباب آنها اندیشه میورزد. هر «من» تعیّنی از هستی است که خود را جدا از کلیّت هستی میاندیشد. اما در همانحال، بهسبب پیوندی که با هستی دارد، در اندیشه به خودش به کلیّت هستی میاندیشد. «من» یک امر شخصی و منفرد است. همانی است که هست. خود را در مییابد و به خودش اشاره میکند. اما در این خودنگری، خوداندیشی و خود را مورد اشاره قراردادن، خودش را در متنِ هستی جای میدهد و به متنِ هستی میاندیشد.
انسان واژهای است که جدای از متنِ هستی، معنایی ندارد و متنِ هستی نیز بدون این واژه خواندنی نیست. بنابراین پیوندِ او با متنِ هستی، مشابه با پیوندِ یک قطعه چوب با یک انباری، یا یک کمددیواری با خانه نیست، بلکه پیوند یک مغز با یک ارگانیسم است که با اندیشه به خودش به کلّ بدن میاندیشد. وقایع روزمره و محسوس، «من» را در بر گرفتهاند. او در پیوند با این وقایع خودش را تفسیر میکند. او بیرون از این متن نیست و میخواهد خودش را بفهمد. پس باید مضمون وقایع و معنای آنها را دریابد. او باید آنچه او را در بر گرفته است را تفسیر کند. بدین سبب، باید از ظاهر وقایع به باطنِ آنها راه برد. من که در متنِ واقعیّت با عواطف و بیموامید آمیخته است، جایگاه و موقعیت خود را درنخواهد یافت، مگر با برکشیدن خودش به سطحی فراتر که امکان نظارهکردن بر خویش را برای او فراهم آورد.
هراکلِیتوس گفته بود: «لوگوس از آنِ نفسی است که خود را بر میکشد». کسی که خود را بر میکشد، نظارهگر است و با نظارهگری و پاییدنِ هستی، به واقعیّت خود راه مییابد. درست به همین سبب، اندیشه و خرد مستلزم کاتارسیس یا تزکیه است؛ زیرا اگر «من» خود را به فراسوی عواطف برنکشد، از درکِ خودِ عواطف و موقعیّتی که در آن است نیز عاجز خواهد بود. انسانها که در متن تنانگی زاده و بالیدهاند، فقط در افق همین تنانگی و جسمانیت است که به خودشان، به عواطفشان، به هیجاناتشان و به غایت و فرجامشان میاندیشند. این اندیشه نمیتواند با خیرهشدن در اموری فراسوی زمان و مکان به فرجامی رسد. چنین اندیشهای در خوشبینانهترین حالت، نوعی ازخودبیگانگی زهدورزانه را رقم میزند که حاصلاش ترک زندگی است. بنابراین حتی کاتارسیس نیز معنای اینجهانی و انسانی دارد. آدمی باید دمبهدم نظارهگر جایگاهِ خویش باشد و خود را به مقامِ یک نظارهگرِ نگران و پروامند بر کشد. این معنای خردمندی است.
«من» که با جسم زاده است، در پیِ تفسیرِ خویشتن است. پس روی به تفسیر جهان میآورد؛ روی به وقایعی که او را به «من» بدل کردهاند. اگر آنها را درنیابد و تفسیر نکند، خود را فراموش خواهد کرد. او باید راه به ابدیّت برد، اما نه در جهانی آنسوی ابرها و نه در تجربه وهمآلود عرفانی، بلکه در متنِ زندگی و در متنِ احساس، اما نه تُهی از اندیشه، بلکه پروامند و نگران. با نظر به متنِ واقعیّت و اندیشیدن به اینکه اینک کجاست، روی در چه دارد و چه میکند. زندگی پیوند دوسویهای است میانِ انسان و جهانی که برای او پدیدار میشود و او را به دیدار خویش فرا میخواند. خردمند به وجه عاطفی این پیوند بسنده نمیکند، بلکه آن را با اندیشناکی تمام مینگرد تا به ژرفای معقولِ آن راه یابد.