ریشه در تاریخ و خفته در خاک
مسکوب جایی در روزها از راه میگوید: «ولی دوستی با حسن [کامشاد] خاصیت دیگری دارد. چنان عمیق است که انگار از عمر پنجاهسالهاش قدیمیتر است. انگار ریشه در تاریخ دارد. به زمانهای دورِ گذشته، به سالهای درازِ پیش از تولدِ ما برمیگردد.» حالا جسم هر دو در خاک خفته است، نمیدانم روحشان کجاست، ولی دیگر هر دو یکجا هستند، هرچند آنجا، هیچکجا باشد.

دنیای سوفی دریچه ورود خیلی از نوجوانان و حتی بزرگسالان مشتاق به خواندن برای آشنایی با فلسفه بود. آشنایی عمده نسل ما با حسن کامشاد به واسطه خواندن همین کتاب بود؛ کتابی که یوستین گردر برای آشنایی نوجوانان و شاگردهای جوانش با فلسفه به صورت رمانی فلسفی نوشت و بعدتر نزدیک به 50 زبان ترجمه شد. طبیعی بود وقتی برای اولین بار با سوفی، خالق و مترجمش آشنا شدم نه کامشاد را میشناختم و نه میدانستم که چه کرده است.
بعدتر که کامشاد و رفقای بزرگش را شناختم، کار حسن کامشاد را سترگتر یافتم. اولین چاپ دنیای سوفی سال 73 منتشر میشود. این کار را کامشاد به پیشنهاد هوشنگ گلشیری انجام میدهد. کامشاد کتابهای مهم دیگری هم دارد. هرکدام از ترجمه و تالیفهایش قابل اعتنا و بعضی از آنها هم نقش بیبدیلی در تاریخ روشنفکری ایران دارد. «حدیث نفس»اش نهفقط یک زندگینامه خودنوشت مترجم و نویسندهای کارکشته که سندی دست اول از تاریخ معاصر ایران و جریان روشنفکری است.
آنچه ورای همه اینها در این گعدهای که دیگر تقریباً هیچکدامشان میان ما نیستند، اگر نگوییم بیش از ترجمه، نوشته و پژوهشهایشان ارزشمند است، رفاقت و جنس دوستیایست که با یکدیگر داشتهاند. رفاقت سایه با کیوان، کیوان با مسکوب، مسکوب با کامشاد و زنجیرهای که نامهای بزرگ دیگری را هم شامل میشود. شمایل این دوستی و زیست رفیقانه در بسیاری از تالیفات این نامها به چشم میخورد. از پیرپرنیاناندیش که گفتوگو با سایه است تا کتاب «مرتضی کیوان» که به همت شاهرخ مسکوب برای یکی از عزیزترینهای زندگیاش جمعآوری شده است.
حسن کامشاد در این میان از بقیه هم پیشروتر شد و رفاقت را در حق شاهرخ مسکوب تمام کرد. بیشک یکی از مهمترین عوامل تاثیرگذار در اقبال به شاهرخ مسکوب در سالهای اخیر تلاش رفیق گرمابه و گلستانش، کامشاد بوده است. چه وقتی که همت کرد و «سوگ مادر» را از میان آثار مسکوب بیرون کشید تا یکی از مهمترین یا در واقع مهمترین مواجهه مدرن با فقدان و مرگ در ادبیات فارسی پدید آید، چه آن بخشهایی که از مسکوب در حدیث نفساش میآورد، همه و همه هم به جا آوردن حق رفاقت است و هم نتیجه این دوستی ناب و رفاقت بیغش؛ خیری است که بسیار گستردهتر از حلقه دوستی خودشان، به گستره همه فارسیزبانان میتوانند از آن استفاده کنند.
هزار افسوس که انگار این الگوی دوستی و حق رفاقت به جای آوردن دیگر رسم نیست. چه خوشبخت بودند که مسکوب و کامشاد که رفیق پستو و عیان هم بودند. هم با هم بیهقی میخواندند به ایران فکر میکردند هم با هم نوشاک مینوشیدند و روزمرهشان را سپری میکردند. نتیجه آن توأمان با همبودنها، حتی وقتهایی که به جبر روزگار از یکدیگر به لحاظ فیزیکی دور بودند، چنین کارهای سترگی در زبان فارسی شد. رسمی دیگر یافت نمیشود.
این روزها عطش دیده شدن بر هر چیزی میارزد و ارزش «لذت» بردن از هر رفافت و رابطهای دیگر انگار باارزشتر شده است. آن نوع زیست و مواجهه با زندگی و دوستی به نظرم بزرگترین خسران رفتن کامشاد، مسکوب و آن نسل بود. نسلی که کلمه به کلمه را از هزارتوی دیکشنری، لغتنامه و گعدههای دوستانه بیرون میکشید، هم حرمت کلمه را میفهمیدند و هم ارزش دوستی و گعدههایشان را. مسکوب جایی در روزها از راه میگوید: «ولی دوستی با حسن [کامشاد] خاصیت دیگری دارد. چنان عمیق است که انگار از عمر پنجاهسالهاش قدیمیتر است. انگار ریشه در تاریخ دارد. به زمانهای دورِ گذشته، به سالهای درازِ پیش از تولدِ ما برمیگردد.» حالا جسم هر دو در خاک خفته است، نمیدانم روحشان کجاست، ولی دیگر هر دو یکجا هستند، هرچند آنجا، هیچکجا باشد.