| کد مطلب: ۳۰۶۹۳

خصم جهالت، خصم فاشیسم / برای غلامحسین ساعدی آن «آواره‌‏ی معترض»

ساعدی در ساحت ادبیات ایران بی‌گمان چهره‌ای یگانه بود؛ مدرنیسمِ نمایشنامه‌‌های او به‌مراتب پیشروتر و سرزنده‌تر از نمایشنامه‌نویسانی چون اکبر رادی و بهرام بیضایی بود.

خصم جهالت، خصم فاشیسم / برای غلامحسین ساعدی آن «آواره‌‏ی معترض»

نوزدهم فروردین‌ماه ۱۳۶۲، غلامحسین ساعدی بر مزار صادق هدایت چنین گفته بود: «هوشیاری و درایت هدایت در این بود که به چیزی که نمی‌خواست، تن نمی‌داد و هیچ‌چیز شکل گرفته و جا‌افتاده را قبول نمی‌کرد. هوشیاری او در این بود که معترض بود، مدام معترض بود. هوشیاری او در این بود که زندگی را تنها، خوردن و خوابیدن و تخم و ترکه پس‌انداختن، راست‌وریس کردن حساب بانکی و غرغره‌کردن خاطرات نمی‌دانست. این آواره‌ی معترض را اگر انزواگر، انزواجو و مرگ‌طلب خوانده‌اند به غلط خوانده‌اند و نامیده‌اند؛ او زندگی را در پویایی می‌دید، در بیقراری خویش می‌دید و… آزادمردان ادا درنمی‌آورند، آزادمردان چنان می‌نمایند که هستند. این چنین بود که با مردم أخت شد، او برای همه‌ی می‌نوشت.

او یک روشنفکر به‌تمام معنی بود، دُم خود را به جایی نبست، از هیچ حزب و دسته‌ی دمدمی‌مزاجی سردرنیاورد. تقلا کرد، جست‌وجو کرد، نوشت و مدام نوشت، غریبانه زیست، آنچنان‌که در وطن خویش نیز غریب بود. هدایت پیوند استبداد را با تسلط مذهبی بسیار خوب می‌فهمید. او بوی گنداب جامعه‌ی متحجّر را می‌فهمید. جادوگر غریبی بود. بی‌آن‌که با جانوران و حشرات، حشر و نشری داشته باشد، همه را به روشنی می‌شناخت. هدایت اگر امروز زنده بود «حی ابن یقظان» یا «زنده‌ی بیدار» بود. روشنفکری که دُم به تله نداده بود، سر تسلیم، هیچ‌وقت سر تسلیم، در مقابل هیچ قدرتی فرونمی‌آورد، مطمئن‌، هدایت رودرروی زور می‌ایستاد، هم با قلم و هم با اسلحه. هدایت تن به خودکشی نمی‌داد...»

این روزها که بحث توهین وقیحانه‌ی سلطنت‌طلبان به آرامگاه ساعدی در گورستان پرلاشز در پاریس به میان آمده، بار دیگر یاد این سخنرانی او بر مزار هدایت افتادم. جملاتی که ساعدی در اینجا در توصیف هدایت بر زبان جاری می‌کند، بی‌گمان توصیفی از کارنامه‌ی روشنفکری خود او نیز هست. ساعدی در ساحت ادبیات ایران بی‌گمان چهره‌ای یگانه بود؛ مدرنیسمِ نمایشنامه‌‌های او به‌مراتب پیشروتر و سرزنده‌تر از نمایشنامه‌نویسانی چون اکبر رادی و بهرام بیضایی بود.

بااین‌حال او شمایلی یگانه در روشنفکری ایرانی هم بود. از آن‌رو که هیچ بتی برای پرستیدن نداشت. همانگونه که زندگی و مبارزه‌ی سیاسی برای او دو گستره‌ی جدا از هم نبود. اینکه پادوهای فاشیسم او را در گور هم تنها نمی‌گذارند، دقیقاً از همین خصلت یگانه در آثار و تفکر ساعدی سرچشمه می‌گیرد؛ در این‌که به فاشیسم در هیچ صورت و شکلی باج نمی‌داد. او ذاتاً معترض بود و اعتراض برایش عنصری قوام‌بخش بود؛ معنا و سرشت آفرینش ادبی و مبارزه‌ی سیاسی بود. 

حمید نفیسی به‌درستی و به سیاقی درخشان و باریک‌بینانه، ساعدی را «آواره‌ترین فیگور هنرمند تاریخ معاصر ایران» می‌داند. حتی آواره‌تر و تنهاتر از سهراب شهیدثالث. او دیگر تاب تحمّل این خفقان را نداشت. سال‌ها با رژیم استبدادی پهلوی مبارزه کرده بود و درنهایت رویاهایش بر باد رفته بود. خودش در «شب‌نشینی باشکوه»‌ گفته بود: «تداوم و تکرار است که آدمی را آماده می‌سازد و برای آمادگی تنها تحمّل لازم است و تحمّل تنها وسیله‌ای‌ است که پدر همه‌چیز را در می‌آورد، حتی پدر آدم متحمّل را». او به 50سالگی نرسیده، دق کرد.

ساعدی و میراث ساعدی برای تمام آنانی که به هیچ فرمی از ارتجاع تن نمی‌‌دهند، یگانه امید و الگو باقی می‌ماند چون ذات روشنگری را در دوری از تصلّب می‌بیند، در «ایستا‌ نبودن»، در غرق‌شدن در آوارگی فکری و مجیز‌گوی هیچ قدرتی نشدن. برای او آوارگی فقط فرار از دست ارتجاع و دق‌مرگی در غربت نبود؛ اگرچه این هم غمی سهمگین بود امّا همه‌چیز نبود. برای او آوارگی فرمی از زیستن بود... سرنوشتی تلخ برای انسان آزاده‌ای که تسلیم‌پذیر و تطمیع‌پذیر نبود.

او خود در توصیف انسان آواره گفته بود: «آواره، نه که از همان ابتدا شکل گرفته، همچنان آواره می‌ماند همچون پرنده‌ای که بالهایش را بریده باشند و در تل خاکستر رهایش کرده باشند. این برزخ‌نشین درمانده، ته‌مانده‌ای از امید در انبان پاره‌ی خویش دارد، جابه‌جایی اجباری تعادل روانی او را به‌هم‌زده و آنچه بر او گذشته را خواب و خیال می‌پندارد، هنوز خبر ندارد که چه بر او خواهد گذشت...»

ساعدی یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات ایران خواهد ماند دقیقاً از آن جهت که با ذکاوت نسبت میان تاریخ‌ کشورش، خودش و متن‌اش را می‌کاوید و سعی داشت تا لایه‌های درونی فاشیسم را در رگ و ریشه‌ی فرهنگ و جامعه‌‌ای که در آن زیست می‌کرد به تصویر کشد. مدرنیزاسیون افسارگسیخته و نامتوازن پهلوی که برای خیل عظیمی از نارضایان وضعیت موجود در ایران امروز حکم کعبه‌ی آمال را یافته، برای ساعدی واجد آن سویه‌های هولناک و بذر‌های پنهان بود که در ایران برای قرن‌ها ضامن تداوم فاشیسم بوده‌اند.

او با تطمیع فکری، با ابتذال اندیشه، با هنری عافیت‌طلب و منفعت‌جو سر عناد داشت و از این‌رو بود که در نمایشنامه‌ها و داستان‌هایش راوی محذوفان و مطرودان جامعه شده بود. رهروان فاشیسم پهلوی از آن‌رو از او و میراث‌اش خشمگین‌اند که تمام آن تصویر بزک‌کرده از آن «مدرنیسم ارتجاعی» را که سعی دارند به‌مثابه یگانه آلترناتیو برای ایران آینده جلوه دهند، نقش بر آب می‌کند؛ چون به هیچ‌کس و هیچ‌نظامی باج نمی‌دهد. ساعدی بر آن بود که در «تاریخ پر جلال و شکوهی» که حاکمان و  مفتشان در هر دوره‌ای به اقتضای ایدئولوژی و مطامع خود برای ملّت ترسیم می‌کنند، تنها و تنها صدای بی‌صدایان باشد و راوی تاریخ مسکوت مانده.  

بهروز شیدا در مقاله‌ی درخشانش در تحلیل داستان‌های ساعدی به‌درستی اشاره می‌کند که «داستان‌های ساعدی بازنویسی تاریخ نیست؛ نفی تاریخ است به‌نفع تاریخ انسان، به‌نفع تاریخ بی‌انتهای رنج‌های انسان نوعی، به‌نفع تاریخ غم‌ها و اشک‌های انسان یک عصر. داستان‌های غلامحسین ساعدی منشور چند‌وجهی افشا‌ست از طریق ‌پنهان‌کردن، تأیید تنهایی انسان است در روبه‌رویی با فضاهای خوفناک، تأکید بر سرگشتگی انسان است در برابر سلطه‌گر و سلطه‌پذیر.»  

ساعدی خاموش‌شدنی نیست، حتی در گور؛ برای تمام کسانی که دل در گرو ایران آینده دارند میراثش به همان میزان آموزنده و امیدبخش‌ است که لرزه بر اندام فاشیست‌ها می‌اندازد، از هر مرام و مسلک و نظام سیاسی که باشند. اما برای ما زنده است حتی در گور و درواقع بیشتر از همیشه، در گور.

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار