زندگی با اندوه طویل و حفرهای عمیق
در غزل معروف مولانا که میگویند آخرین غزل اوست و در حال احتضار آن را سروده، یک مصرع عجیب وجود دارد؛ «دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد». عجبش این است که مولانا هم با آن جهاننگری و مواجههاش با هستی مرگ را درد میداند. حتی برای مولانا که مرگ را صرفاً مرحلهای برای گذار از دنیای دون به جهان اولی میداند، هیمنه مرگ چنان است که متأثرش میکند و آن را تنها دردی میخواند که درمان ندارد.
هیمنه مرگ از آن روست که با هرگز پیوند خورده است. یک فقدان ابدی. آنکه میمیرد دیگر برای همیشه این زیست را نخواهد داشت و آنکس هم که با مرگ، عزیزی را از دست میدهد با یک فقدان همیشگی مواجه خواهد شد. البته آنکه میمیرد فقدان مرگ خودش را تجربه نمیکند. هایدگر میگفت «دازاین مرگ خود را نمیزید». اپیکور هم قرنها پیش از او گفته بود، وقتی میمیریم دیگر نیستیم که بخواهیم رنج مرگ را تجربه کنیم. یا ما هستیم یا مرگ. بماند که اینها وقتی اعتبار دارد که انسان نداند میخواهد بمیرد. منظور «مرگ آگاهی» در معنای فلسفیاش نیست، آدمی که بداند در حال مردن است تجربه مرگ خودش را هم، لااقل بیش از آنانکه ناگهان میمیرند خواهد داشت.
مرگ دیگری نزدیک به ما، مرگ عزیز، داستان دیگری دارد. تجربه یک فقدان همیشگی، یک نبودن تا ابد انگار حفرهای عمیق همیشه با صاحب درد خواهد ماند. عالمان روان معتقدند وقتی با مرگ نزدیکان مواجه میشویم سه احساس بر ما مستولی میشود؛ اندوه، حسرت و پشیمانی. اندوه که ناشی از همان فقدان عظیم است، حسرت به خوشیهایی که میتوانستیم با آنکه از دستش دادیم، داشته باشیم و روزهایی که با او بگذارنیم مرتبط است و پشیمانی هم با بیاخلاقیهایی که نسبت به او کردیم ربط پیدا میکند. همان صاحبنظران معتقدند که اندوه را بالاخره میتوان پشت سر گذاشت اما کنار آمدن با حسرت و بخصوص پشیمانی بسیار سخت است.
فیلم «چرا گریه نمیکنی؟» ساخته علیرضا معتمدی، داستان مردیست که به اندوه طویل درگذشت برادرش دچار شده و حفره نبودن برادرش زندگی را برای او یکسره بیمعنا کرده است. «علی» که در ادامه «رضا» ساخته قبلی معتمدی بخشی از پازل خودنگاره فیلمساز است، یک عکاس خبری است که برادر کوچک خودش را بهتازگی از دست داده است. او بغض فروخوردهای دارد، پریشان احوالیاش کارش را به بیابانگردی کشانده. همه اطرافیانش میخواهند که به او کمک کنند تا بغضش بترکد و بتواند سوگواریاش را کامل کند. انگار علی میان حسهایی که از فقدان کسی بر آدمی مستولی میشود بیش از همه در اندوه عمیق گرفتار شده است. در این میان، همزمان مبارزه با آن اندوه و تلاش برای هضم آن، باید با کلافگی این هم کنار بیاید که همه اطرافیانش میخواهند برای او نسخهای بپیچند و راهی که گمان میکنند برای خودشان جواب داده جلوی پای او بگذارند.
در میان اطرافیان او انگار تنها صبا، دختری که به تازگی با او آشنا شده است بدون نسخهپیچیهای کلافهکننده فقط کنار او میماند و سعی میکند حالش را خوب کند. نه میخواهد که گریه کند نه راهی پیش پای او بگذارد. بوالعجب که در میان همه عقلا، آنکه به ماه تولد خیلی حساس است و آدمها را براساس آن دستهبندی میکند، پختهتر و همدلانهتر رفتار میکند. انگار اوست که فقط میفهمد با آدم سوگدیده، آدمی که حفرهای عمیق درونش بهوجود آمده چطور رفتار کند که باعث کلافه شدن او نشود. همین کیمیای او و دوست داشتنش است که در نهایت موجب بازپیوند علی به این جهان میشود. «چرا گریه نمیکنی» با هیمنه مرگ شروع میشود و با نور «امکان زندگی» تمام. گویی فیلمساز میخواهد به ما بگوید اگرچه همه دردهایی که ما را نمیکُشد، قویترمان هم نمیکند و بعضی از آنها چون حفرهای تا ابد همیشه با ما خواهد بود، اما میتوان با همان درد و حفره هم به زندگی ادامه داد؛ اگرچه از سر وظیفه.