به بهانه هشتمین سالمرگ عباس کیارستمی
آنکه به زندگی گفت آری
اکنون ما در زمانهای زندگی میکنیم که پیش از هر زمانی این «زندگی» است که به آرمان تبدیل شده است، این «زندگی» است که مطالبه میشود، این «زندگی» است که میل به روایت دارد و عباس کیارستمی و سینمایش، روایت زندگی است. ازاینحیث شاید امروز در فقدان کیارستمی، سینمای او بیشتر به تماشا احضار میشود تا ما زیستن و میل به زندگی را در آثار او ببینیم و این تماشا را به تمنا تبدیل کنیم؛ به تمنای زندگی.
هنوز نمیتوان مرگ کیارستمی را باور کرد، شاید برای اینکه او همواره از زندگی گفت تا مرگ را پس بزند؛ فیلمسازی که چه در فیلمهایش و چه در کلام و مرامش، جریان زندگی جاری بود؛ کارگردانی که وقتی از زلزله و خودکشی هم فیلم میساخت، طعم زندگی میداد و به ستایش زیستن میپرداخت. از این رو شاید گزافه نباشد که روز تولد عباس کیارستمی «روز نکوداشت زندگی» نامگذاری شود. او راوی و ستایشگر زندگی بود و چیزی جز تصویر زندگی را قاب نمیگرفت حتی در قلب ویرانی و نومیدی.
کیارستمی جملهای دارد چنین: «درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است اما تنها چیزیست که ما داریم»... این جمله، روایتی اگزیستانسیالیستی از زندگیست. اینکه تنها چیزی که در اختیار داریم با همه رنج و ملالش، خود زندگیست. زندگی نهفقط بهعنوان مکان و مجال زیستن که بهمثابه امکانِ یک ممکن. تا آنچه هست را به آنچه میخواهیم بدل کنیم... خود زندگی البته به آدمی نشان میدهد آنچه میخواهیم لزوماً امر مطلوب نیست اما همواره امر ممکن است. این جمله کیارستمی همچنین روایتی است از آنچه امروزه در مطالعات زندگی روزمره بر آن تاکید میشود که گرچه زندگی روزمره سرشار از امر سرکوبشده و در انقیاد هژمونی قدرت و به تعبیر هابرماس مستعمره سیستم است اما درعینحال سرشار از نیروهایی رهاییبخش هم هست که به میانجی مقاومت در زندگی روزمره ممکن میشود.
در زمانهای به سر میبریم که بیش از گذشته به نگرش کیارستمی نیاز داریم تا زندگی به محاق رفته را به زیست-جهان خود احضار کرده و شور و معنا را به آن برگردانیم که چیزی جز تجربه زندگی، راهی به رهایی نیست. ازاینرو خوانش سینمای کیارستمی نهفقط احضار سینما که احیای زندگی است. ازسویدیگر سینمای کیارستمی خود سینما بود، ماهیت و ذات سینما. زبان، بیان تصویر و آنچه در کتابهای سینمایی و تئوریهایش از سینما تعریف میشود. به قول مارتین اسکورسیزی، او نماینده عالیترین سطح هنر در سینماست. یک سینمای ناب و خالص یا به گفته ورا مالوی، کلوزآپ کیارستمی واقعیت را به سینما برمیگرداند و کلام آخر را ژان-لوک گدار، فیلمساز و نظریهپرداز بزرگ سینما درباره او میزند: «سینما با گریفیث آغاز میشود و با کیارستمی پایان مییابد.»
کیارستمی به معنای واقعی کارگردان شاخصی بود که شاخصههای خاص خودش را در سینما داشت و دنبال میکند و هیچگاه نیز تحتتاثیر مدهای روز فیلمسازی و موجهای ازراهرسیده نمیشود. خیلی دشوار است که یک عمر از مسیر سینماییات خارج نشوی و در این پایداری حرفی برای گفتن داشته باشد، نه صرفاً تداوم یک راه بیدلیل! یگانه بودن او در سبک و سیاق سینماییاش تمامقد بر منطق و پشتوانههای محکم سینمایی استوار است.
در این مؤلفههای سینمایی کیارستمی آنچه برای من بیش از هر چیز مفهوم «زندگی» ارزشمند است و چه دردناک است کسی که زندگی را به تصویر میکشید و بر زیستن تاکید میکرد اینگونه نابهنگام قصه مرگ را سرود. ردپای زندگی را میتوان در همه آثار او جستوجو کرد حتی آنجایی که از مرگ حرف میزند یا به مرگ میاندیشد چنانچه شخصیت فیلم طعم گیلاس که در کشاکش مرگ و زندگی دستوپا میزند درنهایت، زندگی را برمیگزیند. بیشک اکنون که کیارستمی دیگر نیست فیلمهایش برای همیشه کلاس درس سینماست و آنها که میخواهند زبان سینما را بیاموزند، باید الفبایش را از سینمای او یاد بگیرند. گرچه بسیاری خواستند کیارستمی شوند اما کپی هیچگاه برابر اصل نشد.
پسرک روستایی فیلم «خانه دوست کجاست» در پی پیچ و خمهای دشوار راه، شعر زندگی را میسراید و در «زندگی و دیگر هیچ» که دیگر جز زندگی چیزی نمیگوید. «زندگی و دیگر هیچ» عباس کیارستمی را میتوان مانیفست سینمایی او دانست، عصاره و نماد تفکر او در سینما همین است: زندگی و دیگر هیچ. شاید همین تعلق او به زندگی بود که مرگش را ناگهانی کرد. تعلق به زندگی، نه از جنس دنیاطلبی و مادیاندیشی که از جنس خود زندگی، زیستن، زنده کردن، ساختن و احیاء. شور زندگی را با شعور زیستن آمیختن. اینها البته مضمون سینمای اوست. سینمایی برای زیستن و زندگی کردن. در فرم که او خود سینما بود و بیاغراق باید گفت یک نابغه سینما، یک نابغه نجیب. با فیلمهای کیارستمی نهفقط میتوان لذت برد و شوق زندگی کردن را آموخت که میتوان سینما را نیز آموخت.
عباس کیارستمی اما فقط کارگردان سینما نبود او میخواست نقاش شود و سینما را به بوم نقاشی بدل کرد. او تیتراژ خیلی از فیلمهای مهم را ساخت. از تیتراژ فیلم «قیصر» مسعود کیمیایی بگیرید تا تیتراژ فیلم «به همین سادگی» رضا میرکریمی. او اهل شعر و ادب بود و حافظ و سعدی را به سبک خلاقانه منتشر کرده بود. او نهفقط دوربین را میشناخت که یک عکاس حرفهای هم بود.
شاعرانگی را میتوان در محتوای آثارش و عکاسی را میتوان در زیباییشناسی قابهایش ردیابی کرد. ردی که تا همیشه در تاریخ سینما میماند هرچند به قول حبیب رضایی، یک نما از سینمای ایران برای همیشه سیاه شد. شاید بتوان بزرگترین میراث معنایی سینمای کیارستمی را در یک چیز خلاصه کرد؛ ستایش زندگی. جالب اینکه این راوی و ستایشگر زندگی، کتابی دارد بهنام «مرگ و دیگر هیچ» که مجموعه یادداشتهای جمعآوریشده اوست. اما او در این کتاب، مرگ را بهگونهای روایت میکند تا به زندگی اصالت دهد؛ کتابی که خواندنش انسان را از ترس مرگ میرهاند و بر میل به زندگی میافزاید.
به باور کیارستمی زندگی یا عشق پاسخی است بهمعنای هستی و مرگ نجات آدمی از رنجِ این هستی است. خود او در یکی از یادداشتهایش در کتاب «مرگ و دیگر هیچ» نوشته است: «بیعقل چرا این همه زجر را تحمل میکنی، از چه میترسی. به هر سو که بنگری پایان رنجهایت را میبینی.» کیارستمی در سه فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، «طعم گیلاس» و «زیر درختان زیتون» درواقع سهگانهای درباره مرگ و زندگی میسازد. آقای خردمند در «زندگی و دیگر هیچ...»، پس از زلزله رودبار، با اتومبیل خود بهسوی محلی میراند که ظاهراً قرار است در آنجا با مرگ و نیستی روبهرو شود؛ اما سوار بر مرکب خود هرچه جلوتر میراند جز زندگی هیچچیز دیگر نمیبیند و آقای بدیعی در «طعم گیلاس» به پیشواز مرگ و تباهی میرود و هر چه پیشتر میرود کورسویی از زندگی و امید میبیند.
در فیلمهای او همواره شاهد غلبه زندگی بر مرگ هستیم. مثلاً در صحنهای از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» اتومبیل آقای خردمند با فاصله از کنار گورستانی عبور میکند. برای لحظهای یک اتومبیل نعشکش و جمعیتی سیاهپوش و عزادار در پسزمینه تصویر دیده میشوند. مرثیهخوانی و ضجه و زاری سوگواران باعث غلبه حس حزن و اندوه میشود؛ اما بلافاصله با حرکت اتومبیل خردمند، شاخه و برگهای سبز و باطراوت درختان زیتون اتومبیل نعشکش را که در بالای قاب تصویر دیده میشود، سپس پهنه گورستان را میپوشاند و همراه با موسیقی آرامبخش ویوالدی، که صدای مرثیه و ضجه و زاری عزاداران را خاموش میکند، چند دختر نوجوان در تصویر پدیدار میشوند که بر غلبه حس زندگی و حرکت بر رخوت مرگ و نیستی تأکید دارد.
این تصویر نمادین، جوهره فیلم «زندگی و دیگر هیچ» است که کیارستمی با نمادها و استعارههای دیگری در سراسر فیلمش بر آن اشاره و تأکید کرده است. درحقیقت او با هر فیلمی که ساخته است ستایش خود را از زندگی چنان که هست یا باید باشد، نشان داده و شدت بخشیده است. هرچند این ستایش را که همواره با نوعی سادگی گوارا و فروتنی طبیعی همراه است، نمیتوان بهمعنای رضایت تمام و کمال از زندگی فرض گرفت. به عبارتدیگر فیلمهای کیارستمی درواقع سرگذشت آدمهای آثار او به سلسلهای از حوادث با پایان خوش ختم نمیشوند؛ گیرم احساسی که از آنها حاصل میشود گشاینده و رضایتبخش است.
آنچه من میتوانم بگویم این است که زندگی با همه پیچیدگیها و مضامین اسرارآمیزش برای کیارستمی مفهوم کموبیش ساده یا روشنی داشت و درک معنای آن، اگر حقیقتأ درک این معنا میسر باشد، چندان به «مرموزاندیشی» نیاز ندارد. چنانچه بپذیریم جستوجوی معنای زندگی پایانی ندارد الزاماً دلیلی هم وجود ندارد که آن را در هالهای از رمز و راز بپیچیم. شاید تعبیر سادهتر این سخن این باشد که بگوییم رابطه کیارستمی با زندگی و بیش از هر چیز با طبیعت، بهدور از تندی و تعارضهای جاری و متداول است و اغلب این احساس را واخوانی میکند که گویی همهچیز از چشم پسربچهای تیزبین و ذاتاً حساس و مهربان دیده یا روایت شده است.
علاقه او به طبیعت، چه در فیلمهایش و چه در زندگی شخصی، بیانگر همین علاقه و میل او به زندگی بود. سینمای او پیامآور آرامش، اندیشه، صلح و ستایشگر زندگی انسانی بود. گرچه برخی آثار او برخلاف جریان زندگی با مرگ آغاز میشود ولی سرانجام به زندگی میانجامد. مثلاً در همان صحنه پایانی فیلم برگزیده و جهانی طعم گیلاس در همان لحظه مرگ کسی که قصد خودکشی دارد، در حرکتی نمادین با در دهان گذاشتن توتی از درخت نهتنها طعم شیرین زندگی را میچشد بلکه با تکاندن شاخههای آن شیرینی را به کودکانی که در اطراف درخت جمع شدهاند میچشاند. کیارستمی فُرمهای مختلفی را برای بیان زندگی انتخاب کرد او هنر را نه از هنر و ادبیات، بلکه از دلِ زندگی استخراج میکند و کافی است به یکی از فیلمهایش نگاه کرده باشیم تا ببینیم، او دقیقاً به این توصیه خودش عمل کرده؛ کیارستمی پیش از هنر، زندگی را بزرگ داشته و وقتی به هنرمندان بزرگ تاریخ نگاه میکنیم، جز این نمیبینیم.
ویژگی تاکید در فیلمهای کیارستمی، «زندگی» است. این ویژگی تا جایی قابلتوجه است که میتوان عباس کیارستمی را فیلسوف زندگی ایرانی نام نهاد. محسن آزرم منتقد سینما درباره سینمای کیارستمی و نسبت آن با زندگی به نکته قابل تأملی اشاره میکند: «هم بهلحاظ هستیشناختی، هم از منظر معرفتشناختی. کیارستمی آشکارگر بداهت زندگی روزمره است، همچنان که سهراب شهیدثالث چنان بود، با این تفاوت اساسی و جدی که نگاه او خوشباشانه، خیامگون و شادخوارانه است و امیدی این جهانی به انسان و زندگی را آشکار میکند.»
از طرفی سینمای کیارستمی نیز سرشار از سادگی است و گویی نسبتی میان سادگی و زندگی در اندیشه او وجود داشت که در سینمایش تجلی کرد. همین لطافت و عمق در عین سادگی است که کیارستمی را تبدیل به اعتبار سینمای ایران کرده است. سینمای او از زندگی واقعیتر و حقیقیتر است، او تأثیر میگذارد و هنر را به واقعیترین شکل ممکن برای مخاطب توضیح میدهد. هنر پیچیدگیهای خاص خود را دارد، اما این توانایی هنرمند است که بتواند با سادگی حرف خود را بزند.
کیارستمی فراتر از یک فیلمساز، یک انسان و الگوی انسانی برای جامعه بود. عینکی که از آن به زندگی مینگریست سرشار از نگاههای انسانی و امید بود، امیدی نه تو خالی بلکه پرمحتوا و با دلیل. هیچگاه (جز چند مورد خاص) بازیگری در فیلمهای کیارستمی بازی نکرد، بلکه آدمها در نقش خود ظاهر شدند. بهرغم تمام انتقادات عباس کیارستمی سردمدار سینمای ایران در جهان و نمونه بارز رئالیسم است.
رئالیسم را نباید در فیلمهای اجتماعی با تم سیاسی جستوجو کرد، بلکه آنها را میتوان در دل خردهروایتی از عاشقی یک پسر جوان در قلب بحران زلزله یافت. کیارستمی پشت آن عینک دودی میدرخشید و آثارش در هر برهه تاریخی درخشان خواهد ماند. آثاری که قید زمان و مکان ندارند و بُعد انسانی آنها قویتر از هر چیز دیگری است. اکنون ما در زمانهای زندگی میکنیم که پیش از هر زمانی این «زندگی» است که به آرمان تبدیل شده است، این «زندگی» است که مطالبه میشود، این «زندگی» است که میل به روایت دارد و عباس کیارستمی و سینمایش، روایت زندگی است. ازاینحیث شاید امروز در فقدان کیارستمی، سینمای او بیشتر به تماشا احضار میشود تا ما زیستن و میل به زندگی را در آثار او ببینیم و این تماشا را به تمنا تبدیل کنیم؛ به تمنای زندگی. برایناساس گزافه نیست که بگوییم سینمای کیارستمی پس از مرگش بیشتر احیا شد و میشود که زندگی سر ایستادن ندارد.
عکس: سیفالله صمدیان