خبررسان بدشانس/درباره مسعود پزشکیان و سندرم کشتن پیغامرسان
این روزها واکنشهای متعدد و متنوعی به سخنان اخیر رئیسجمهور مبنی بر لزوم مذاکره و نیز وجود بحرانهای جدی و انکارناپذیر در کشور ابراز شده است.

این روزها واکنشهای متعدد و متنوعی به سخنان اخیر رئیسجمهور مبنی بر لزوم مذاکره و نیز وجود بحرانهای جدی و انکارناپذیر در کشور ابراز شده است. برخی استقبال کرده و گفتهاند، شناخت مشکل خود نیمی از راهحل است، بنابراین تا صادقانه و بهدور از شعارزدگی، کاستیها را بهرسمیت نشناسیم، نمیتوانیم امیدوار باشیم به حل مسائل. در برابر، عدهای تاکید بر مذاکره را نشانه تسلیم دانسته و اذعان به بحرانها را نیز ارسال پیام ضعف به دشمن قلمداد کردهاند. تا جایی که بحث تفسیر این سخنان مطرح است، البته میتوان گفت تا بوده، همین بوده و هر رئیسجمهوری همیشه موافقان، منتقدان و مخالفانی داشته است.
در این میان اما یک موضع و آن هم موضع یکی از نمایندههای افراطی، چیزی فراتر از تفسیر است. او بدون تعارف کفایت سیاسی رئیسجمهور را زیر سوال برده و همین، برخی را نگران کرده که مبادا پروژه بنیصدرسازی از پزشکیان در حال کلیدخوردن باشد. این نگرانی البته بهگمانم چندان موضوعیت ندارد زیرا نه پزشکیان بنیصدر است، نه مخالفان او، حزب جمهوری اسلامی و نه مردم ایران کنونی، مردم انقلابی سال ۱۳۶۰.
مشاهده چنین واکنشهایی در این روزها که سندرمیابی ایرانیان رواج یافته و حتی از نظر برخی، از هر دونفر ایرانی، یکنفر دچار سندرم استکهلم شده، اما مرا بهیاد سندرمی انداخت بهنام سندرم کشتن پیغامرسان. این سندرم به وضعیتی اشاره دارد که در آن فرد یا گروهی، وقتی با پیام ناخوشایندی که خبررسان به آنها منتقل میکند، مواجه میشوند، بهجای پذیرش، تأمل یا چارهجویی درباره خبر بد، خبررسان را مورد شماتت قرار میدهند و با او بدرفتاری میکنند.
بنابراین این اصطلاح اغلب در موقعیتهایی بهکار میرود که فرد یا گروهی تمایلی به شنیدن اخبار بد ندارد و بهجای آن، کسی را که این اخبار را میآورد، مقصر میداند. این روزها به نظر میرسد پزشکیان هم در موقعیتی شبیه همان خبررسان بدشانس قرار گرفته است.
بر کسی البته پوشیده نیست که ناترازیهای امروز، نتیجه خطاهای پیشینیان است و پزشکیان بیشتر میراثبر آنهاست تا مسببشان. بنابراین سرزنش و تهدید او، نه گرهای میگشاید، نه اصل آن بحرانها را که ازقضا اینبار آنها نیز دیگر بدون رودربایستی توی صورتمان میخورند، رفع و رجوع میکند. شاید البته برخی ادعا میکنند که نه، در گذشته چنین نبود و در همین مدت کوتاه چنین مشکلاتی پیش آمده. به چنین ادعایی اما در بهترین حالت ممکن، فقط میتوان لبخند زد.
اصلاً اگر بخواهیم دنبال مقصردانستن آدمها نباشیم و بحرانهای فعلی را گردن خطاهای ذهنی غالب بر فکر مسئولان پیشین بیاندازیم، باید گفت آن خطایی که بیش از هرچیز مایه گرفتاری ما شده است، همان پنهانکاری موجود در فرهنگ عمومی و اداری است که باعث میشود پاییننشینها تمایلی به گفتن واقعیتهای تلخ به بالادستیها نداشته باشند زیرا میدانند اوقات آقایان تلخ میشود، بنابراین آنها نیز بیخیال بیان اخبار واقعی میشوند و میگویند سری را که درد نمیکند، دستمال نمیبندند.
نتیجه سندرم کشتن خبررسان اما بهمرور میشود تحریف اطلاعات، شکنجه آمار و ارقام و ایجاد جهانی بادکنکی، تصنعی و رویایی در ذهن مدیران که شاید بشود مدتی آن را با پول نفت و تبلیغات رسانهای و سرگرمیهای دیگر به جامعه فروخت، اما بههرروی، دیر یا زود خواهد ترکید. به همین دلیل است که مدیران مجرب بیشتر به کسانی در مجموعه خود بها میدهند که خبرهای بد را بهسرعت به گوششان برسانند. برآورد درست این مدیران این است که شاید چنین رفتارهایی امکان همیشگی خطای سندرم کشتن خبررسان را تعدیل کند و فرصت را برای جبران خطاها از بین نبرد.
براساس همین قاعده میتوان گفت، جوامع برای پیشرفت بیش از هر چیز به منتقدان و رسواگران نیاز دارند. به کسی که بگوید ایها الناس، وضعیت خراب است. کسی شبیه همان بچه معروفی که فریاد زد، پادشاه لخت است.
شاید البته برخی ایراد بگیرند که آخر نفر دوم مملکت که نباید نقش آن بچه را ایفا کند؟ یکی از مسئولان اسبق در پستی که اینبار برخلاف اکثر نوشتههای قبلیاش میتوان آن را لااقل فهمید، اصلاً به همین اشاره کرده و توصیه کرده که رئیسجمهور دست از «خوشمزگی»، «بدیههسرایی» و «پراکندهگویی» بردارد. من نمیدانم چقدر این نقد در وضعیت حالحاضر کشور، وارد است. این را نیز میدانم که هر راست، نشاید گفت اما بههرحال فراموش نکنیم که بهقول قدما؛ نجات هم از راستی است، نه از ناراستی.