درد و رنج تکراری نمیشود
نوجوان بودم، صبح بهار بود؛ بهارِ شیراز و آن دلبریهایش. خانه ما طبقه دوم بود و از پلههایی رفتوآمد داشتیم که حیاط خانه همسایه، کامل در دید ما بود. بعد از سالها و همسایگی دیگر 6-5 خانه کوچه، حکم خانواده هم را داشتند. مامان صبح، زودتر از همه میرفت مدرسه. او که داشت میرفت، آقای مشکسار پیرمرد همسایه یکی، دو کار روزمرهاش را انجام داده بود و دیگر مشغول آبدادن باغچهها میشد.
پیرمرد عارفمسلک بود، مرید کم نداشت. شب زود میخوابید و صبح هم آفتابنزده بیدار میشد. آن صبح بهاری مادر بهرسم همیشه، سلامی به آقای مشکسار میدهد و جوابی نمیشنود. دقت میکند و پیرمرد را افتاده میان باغچه میبیند و شیلنگ آب هم فورانکنان در آغوشش. هرچه او را صدا میزند جوابی نمیشنود. همسرش را صدا میزند. همسنوسالهای خودش بود، ولی نه به قوت و راستقامتی شوهرش، هوش و حواس درست هم نداشت.
متوجه اتفاق نمیشود و بیراه جواب میدهد. مامان من را صدا کرد. از تیغه بالای سر آقای مشکسار رفتم، صدایش کردم و صورتش را چندین و چندبار تکان دادم، با ناله خفیفی گفت، «بگذار بخوابم». در کوچه را باز کردم، دیگر کل خانواده ما و یکی دیگر از همسایهها همگی بالای سر پیرمرد بودند و آمبولانس هم در راه. آمبولانس که رسید گفت، سکته قلبی کرده و اوضاع هم حسابی بد است.
باید سریع ببریمش بیمارستان نمازی، البته یکی هم باید بهعنوان همراه بیمار با آنها میرفت. تکلیف خانمش که مشخص بود، بقیه هم که داشتند میرفتند سرکار و قرعه فال بهنام من افتاد. با همان لباس خانه و دمپایی، جلوی ون آمبولانس نشستم، یکی از تکنسینها مشغول احیاء شد و یکی هم پشت فرمان نشست آژیر را زد و راه افتاد. با سرعت از خیابانهای یکطرفه میرفت، همه ماشینها تقریباً کنار میزدند و خیابان را برای ما باز میکردند، آخر سر به میدان نمازی سابق که رسیدیم، میدان را دور نزد، همانطور مورب از دل ماشین وارد بیمارستان شد.
اینجا دیگر نتوانستم ذوق خودم را پنهان کنم. برای آنها همه اینها نه ذوقی داشت، نه ترسی و نه هیجانی حتی. بعدتر به این فکر کردم که برای چنین مشاغلی احتمالاً دیگر همه غمهای عالم، شادی دل فزاید و بعد از دیدن این همه درد و رنج احتمالاً دیگر غصهای آنها را فرو نگیرد. پیرمرد که رسیده نرسیده به بیمارستان، مُرد و پسرش تا آخرینباری که او را میدیدیم، هر بار از من تشکر میکرد و من خجالت میکشیدم که بگویم ازقضا یکی از هیجانانگیزترین لحظههای زندگی را به میانجی مرگ پدر شما تجربه کردم.
همه این صحنهها بعد از 20 سال، با اولین سکانسی از فیلم «شهر آسفالت» به کارگردانی «ژان استفان سووایر»، مثل یک سکانس طولانی و بدون کات از جلوی چشمم رد شد.
«شهر آسفالت»، داستان دو تکنسین اورژانس؛ یکی بسیار تازهکار و دیگری کارکشته است که در نیویورک ـ این شهر عجیب و هزار قوم ـ هرلحظه با یک درد و بدبختی روبهرو میشوند. سکانس اول فیلم که ماشین بزرگ آمبولانس روی آسفالت نیویورک، زیر آن نورهای رنگارنگ غالباً قرمز، با سرعت مشغول حرکت هستند و به مرد سیاهپوست تیرخوردهای میرسند، خبر از فیلمی پر از التهاب میدهد و همینطور هم است.
در بینابین ماموریتهای این دو ـ که هرکدام درد و رنجی جدید، بهخصوص میان طبقات فرودست را عیان میکند ـ با داستان زندگی رات با بازی «شان پن» و اولی «تای شریدان»، همراه میشویم.
همراهیای که یکسره میان شلوغیهای نیویورک، خون، اعتیاد، فقر، تنهایی، حاشیهنشینی و... ادامه پیدا میکند. در سکانس ابتدایی گمان کردم فیلمساز میخواهد همان چیزی را بگوید که من از پسِ تجربه رساندن پیرمرد به همراه اورژانس به آن رسیدم؛ اینکه جوان تازهکار از درد و زخم شوکزده میشود، اما مرد دنیادیده و دم بازنشستگی، برایش عادی است. بعدتر اما کارگردان به ما رکب میزند، رکبی به سیاق دنیا؛ اینکه هیچوقت درد و رنج عادی نمیشود، بدبختی همیشه میتواند آدمی را غافلگیر و بسیاری اوقات زمینگیر کند.