مثلث بودن، نبودن و شدن
نمایش «سَنتِز»، به نویسندگی و کارگردانی علی اخوان، نمایشی است بیاتکا به دیالوگ که عنصر پیشبرنده در آن، موقعیتهای بهوجودآمده طی آن است. نمایشی که قصد دارد فارغ از گفتار و کلام، شخصیتهای نمایشیاش را در سکوت محض رویداده بین آنها پردازش کند، اما آن چیزی که نقطهعطف در انتخاب بدون دیالوگ این نمایش محسوب میشود، دیالکتیک حادثشده بین کاراکترهاست که ساختار مباحثهای و مناظرهای در قالب زبان به خود نمیگیرد.
تماشاگر بااینکه از پیش، از داستان نقطه تضاد و تصادم پدر و دختری مشغول در رختشورخانه آگاه نیست، با رمزگشایی از جهان نشانهای نمایش از چگونگی شخصیتپردازی کاراکترهای نمایش و تعاملات آنها مطلع میشود.
پدر (با بازی نادر فلاح) که در این نمایش تعیینکننده جابرانه موضوعیت ایده مطلق یا همان تز است، دچار وسواس فکری (OCD) است و نشانههای این وسواس را در رفتار او ازقبیل تمایل به لمسکردن، مرتبکردن و چیدن اسباب و بالاخص شستن، میتوان دریافت کرد.
بنابراین چگونگی حضور این شخصیت در موقعیت بدون استفاده از دیالوگ، نهتنها بیانگر شخصیت بیرونی او در مواجهه و تعامل با دختر (با بازی یسنا فلاح) میشود، بلکه درونیات او را نیز عیان و آشکار میکند.
حتی بازی در سکوت چشم و ابرو این پرسوناژ نیز، نمودی از نشانههای دیداری این نمایش است که القاءکننده خشم درون اوست.
نمایش «سَنتِز» شاید در ظاهر امر پیشدرآمد (Prologue) نداشته باشد، اما سیر داستانی باعث میشود که پیافزودهای نمایش (epilogue) در یک چرخه بیپایان مدور همانند چرخه ماشین رختشویی چیده و بهنوعی نمایش از نقطه پایان به نقطه آغاز متصل شود و این حلقه زمانی در بستری لایتناهی مدام در حال تکرار و چرخخوردن باشد، اما پیام نمایش در معناسازی اِلمانهای آن بهشکل صحیح منتقل میشود.
پدر که نماینده تفکر و تز سنتی است، با به سر گذاشتن کلاهخود اشقیاء، قصد قربانیکردن دختر را در تسلیخ دارد و او را به مسلخگاه میبرد، اما آنچیزی که مانع عینیشدن جهان ذهنی او در راستای از میان برداشتن و پاککردن صورتمسئله آنتیتز (دختر) بهعنوان مانعی در سر راه میشود، حضور دختر دوم (با بازی حسنا فلاح) دیگر بهعنوان «سَنتِز» است که تلاش دارد وجود خویش را مانع بر سر نیستی و عدم وجود دختر اول بهدلیل تعارضات با پدر گرداند.
او که در ابتدا با پوشیدن کلاهخود اشقیاء دیگر مانند مرد و در راستای ایجاد دیالکتیک، سعی در همپوشانی با او را دارد (مرحله تصدیق)، بهمرور نهتنها میخواهد قوت سادهوارانه خود را بهزور به خورد مرد دهد تا شاید اندیشیدن را بهشکل دیگر به او دیکته کند (مرحله نفی)، در برابر حکم تصدیقگونه مرد، سر تعظیم فرود نمیآورد و خوردن و پیشکشی قرص را که نمادی از پذیرش اصلاح و تعدیل رفتاری است را نیز پس میزند (مرحله نفی در نفی).
باید اذعان داشت نمایش «سَنتِز»، چاره را در شستن خون با خون نمیبیند، ولو اینکه دنیای ذهنی دختر اول، مجدداً عینی شود. زیرا ماشین رختشویی که در جدارههای آن دَلَمه و لکههای خون نقش بسته، دیگر توان پاککردن و شستن این معرکه را ندارد و از کار ایستاده است.
حتی چیدمان و تعداد ماشین رختشوییها باتوجه به کارکردی که دارند بهصورت تز، آنتیتز و سَنتِز، حسآمیزی و حسبخشی دارند اما اینکه چرا دختر اول رضایت به ترک این مکان بههمراه دختر دوم را ندارد، باید در تعریف او از «بودن» جستوجو کرد؛ بودنی که دیگر حاضر به شدن به نوع دیگر نیست و حاضر نیست نوسان بین این دو دوره گذار را سر و سپری کند، اما آیا با رجعت مجدد مرد به مکان رختشورخانه، دختر دیگر خود را انکار نمیکند یا بهطور کل با خویش بیگانه شده است؟ آنچه مشخص است، او باید به آذوقهای تن دهد که تا ابد سایه سنگین کفنهای آویختهشده را روی سر خود احساس میکند.