روایتهای پنهان اسارت/قصه اسارت ۳ برادر در اردوگاههای عراق، به مناسبت ۲۶ مرداد، روز آزادی بزرگ رزمندگان
آزادگان جنگ ایران و عراق میگویند تعدادی زیادی از اسرای آزادشده با فقر، افسردگی و اعتیاد روزگار میگذرانند

یک عصر سرد پاییزی بود که زهراخانم روی زمین افتاد. حیاط خانه زهرا خانم در نهاوند یخ زده، مثل سرسرهای سرد زیر پایش لغزیده و او را به زمین انداخته بود. دنیا دور سر زهرا خانم چرخیده و بعد دستوپایی شکسته روی دستش گذاشته بود. زهرا خانم هرچه بیشتر دوروبرش را پاییده بود، کمتر پسرهایش را پیدا کرده بود. پسرها نبودند. هیچکدامشان. درد توی بدن زهرا خانم دور برداشته و رسیده بود به مغز سرش. درد، اشک شده و میان صورتش دویده بود. پسرها کجا بودند؟
همهشان رفته بودند جنگ. «عبدالحسین»، «غلامحسین» و «ملک حسین». پسرها از روز اول جنگ ایران و عراق، دستشان به جنگ بند شده بود. یکی رفته بود برای آزادی خرمشهر، یکی رفته بود کردستان و یکی بین شهرهای غربی چرخیده و قطرهقطره خون ریخته بود. زهرا خانم با دستوپایی شکسته، هرچه صلا داده بود، کمتر جواب شنیده بود. پسرهای جنگی زهرا خانم، هیچکدام نبودند تا او را به بیمارستان ببرند و روی استخوانهای شکستهاش مرهم بگذارند.
قصه زهرا آقاخانی و سه پسر رزمندهاش، پسرهایی که هرسه اسیر شدند و دو، چهار و هشت سال در اردوگاههای عراق ماندند، سالها بعد روی زبانها افتاد. زنهای نهاوند، همه زهرا خانم را میشناختند. او را همه هشتسال جنگ و هشتسال بعدش، دیده بودند که هراسان دنبال بچههایش میگشت. یکبار هم خبر آوردند که از سه مرد جنگی زهرا خانم، یکنفر شهید شده و بدنش پیدا نیست. آنهمه چشمانتظاری حالا به مرگ رسیده بود. زهرا خانم با دست خالی، هرچه داشت، گذاشت وسط و مراسم سوم، هفتم و چهلم گرفت. یکسال بعد، وقتی هنوز حجله پسر جوان زهرا خانم سر کوچه بود و پارچههای سیاه، سر در خانه سوت و کور او را پوشانده بودند، خبر آوردند «ملک حسین» زنده است. «ملک حسین زنده است؟ مگر میشود؟» ملک حسین کجاست؟
ملک حسین 2 سال اسیر عراق بود
قایقهای شناور روی هورالعظیم را خون برداشته بود. آفتاب صبح چهارم اسفندماه 1362، افتاده بود روی قایقها، روی خونهای شتکزده. مردان جنگیِ «خیبر»، اولین عملیات آبی و خاکی ایران، سهسال پس از شروع جنگ با همسایه غربی، محاصره شده و فکر کرده بودند «ملک حسین جلالوند» مُرده. مردها او را دیده بودند که توی خونش غلت زده و بیجان کف قایق افتاده بود.
ملک حسین را در عملیات خیبر اسیر کردند. روی «هورالهویزه». این آخرین عملیاتی بود که ملک حسین در آن حضور داشت. از آبانماه 1362. اولینبار، یکسال بعد از شروع جنگ، او پایش را به جبهه گذاشت. قبل از آزادی خرمشهر. 27 اردیبهشتماه 61 از بازوی سمت راست و شکم مجروح شد و او را برگرداندند، اول به اهواز و بعد، تهران، بیمارستان شهید مدرس. یکسال بعد، هنوز درست حالش سر جا نیامده بود که باز خودش را بین مردهای جنگی دید. میان خون و باروت و خاکریز و گلوله. عملیات خیبر، بزرگترین آزمونی بود که ملک حسین گذراند؛ با تنی 21 ساله.
عملیات خیبر، اولین عملیات آبی-خاکی ایران بود. خیبر با ۲۲۰ گردان سپاه پاسداران در هورالهویزه و جزایر مجنون و شش گردان از ارتش در پاسگاه زید با سازماندهی قرارگاههایی عملیاتی نجف و کربلا و پشتیبانی قرارگاه نوح در شب سوم اسفندماه ۱۳۶۲ و با رمز یا رسولالله (ص) شروع شد. در آمار رسمی برای عملیات خیبر، 1800 شهید و 5 هزار مفقودالاثر نوشتهاند؛ اما بعضی گمانهزنیها آمار شهدای عملیات خیبر را بیش از این میدانند. در این عملیات دو فرمانده برجسته به شهادت رسیدند؛ حمید باکری، معاون لشکر 31 عاشورا و محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله.
ملک حسین و باقی رزمندهها را از چندماه قبل برده بودند به «بریم»، منطقهای نزدیک آبادان برای آموزش. برای یاد گرفتن حرکت در آب، قایقرانی و جنگیدن در آب. نزدیک عملیات که شد، اواخر بهمنماه، عراق شروع کرد آبادان و مقر ملک حسین و باقی رزمندهها را که یک مدرسه بود، هوایی و توپخانهای بزند. آنها آماده عملیات بودند اما زدند و چندنفر همانجا شهید شدند.
بقیه رزمندهها اما هرطور شده خودشان را به پاسگاه «شط علی» در مرز ایران و عراق رساندند. حرکت مردها غروب بود که شروع شد؛ بچهها در قایقها سرود میخواندند و شهادتین. حرکت از بین نیزارهای انبوه و مسیرهای باریکی بود که برای عبور قایقها کنده شده بود. بعضی قایقها در نیزارها گیر میکردند، پرههایشان میشکست یا بههم برخورد میکردند. هوا آنقدر سرد بود که لباس مردها خیس شده بود و توی قایقها میلرزیدند. بعضی از قایقها با طناب و یدککش کشیده میشدند. 20 کیلومتر، قایقها پشتبهپشت هم رفتند و ناگهان هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی در آسمان پیدا شدند و فضای منطقه پر از دود و صدای انفجار شد. عملیات لو رفته بود. همانجا بود که ملک حسین را زدند. چند تیر مستقیم.
وقتی از قایق خودش را به آب انداخته بود، پاهای ملک حسین جای سالم نداشت. قایق پر از خون شده بود. بچهها با چفیه، بالای زانوهایش را بستند و رفتند به منطقه خاکیای که تازه پیدا شده و جای خوبی برای نبرد بود. ملک حسین یادش هست که وقتی تنها توی قایق، روی آب به آرامی تکان میخورد و آفتاب کمرمق زمستان، آسمان غرب را میشکافت، صدای رادیو، تنها نجاتدهندهاش بود.
دوستان ملک حسین، رادیوئی را بالای سر او گذاشته بودند که مارش نظامی میزد. تنها صدا بود که نوری بر تن زخمی او میتاباند. ساعت نزدیک ظهر بود که از اندک مردانی که اینمیان به او سری میزدند، دیگر کسی نیامد. ملک حسین تابهحال در سالهای اندک جوانیاش، اینطور تنها نمانده بود. تنهای تنها، غرق در خون، غلتان روی قایقی بر آب. و بعد عراقیها از راه رسیدند. با فریاد دسته جمعی «اللهاکبر». ملک حسین بیجانتر از این بود که آنها را درست ببیند. به نیمنگاهی دید که یک قایق عراقی پر از نیرو کنارش آمد و رد شد. او را ندیده بودند.
اما نیروهای بعدی، از روی خشکی، تن غرق در خونش را دیدند و حمله کردند. از بالای همان قایق شروع کردند به شلیک. یک گلوله به پشت ران او خورد؛ تنها جایی که هنوز سوراخ از گلوله نبود و زخماش سالها بعد با ملک حسین ماند؛ هم در دو سال اسارتش و هم هنوز، همین حالا که با صدایی از بغض، نازک شده، از مصیبت اسیر بودن میگوید. ملک حسین را اول بردند به جایی بهنام شهرک «الحاضر»، نزدیک شهر «العماره» در عراق و بعد درمانگاه و بیمارستان. آنجا او و یک نوجوان ایرانی اسیر دیگر، کنار صدها عراقی زخمی خوابیده بودند و درجهدارهای عراقی که میدیدند مدام قدم میزنند و عصبانیاند.
بعد یک اتوبوس مخصوص حمل مجروحان آمد. درنهایت آنها را بردند به جایی که میگفتند متعلق به «هلالاحمر دوّالی» است، احتمالاً همان صلیبسرخ. همانجا پاهای او را عمل کردند، آتل بستند و بردند به اردوگاهی در العماره؛ در روزهایی که همزمان با عملیات والفجر پنج بود. ملک حسین را بارها جابهجا کردند. او مسیر العماره تا بغداد را در اتوبوسی بهیاد میآورد که دریچههایش باز بود و سرما، راه خوبی برای نشستن بر جان زخمی آنها پیدا میکرد.
اسیرها میگفتند تو را به خدا دریچهها را ببندید اما جواب، تهدید و اسلحه بود. اردوگاه موصل 2، آخرین ایستگاه بود. همچنان زمستان بود و ملک حسین از شدت تب و گرمای بدن، با همان حال وخیم روی سیمان دراز کشیده بود. ملک حسین تا دوسال بعد، تا 14 شهریورماه 1364 که اولین گروه آزادگان به ایران برگشتند، در اردوگاه ماند. با تنی زخمی که عفونت رویشان پیدا بود.
او سالهای اسارت را با درد بهیاد میآورد. دردی بهقول خودش، کمتر از «برادرهایی» که زخمی نبودند. بچههایی که ظاهراً راه میرفتند و سالمتر بودند، مصیبتها کشیده بودند. ملک حسین خوب یادش است روزهایی را که اُسرای ایرانی وارد اردوگاه میشدند و عراقیها در صف استقبال آنها میایستادند؛ از دوطرف و اُسرای ایرانی را که از وسط صف رد میشدند، میزدند؛ یکی را با شلنگ، یکی را با کابل، یکی با چوب و یکی با لگد. این هم نوعی پذیرایی بود. پذیرایی با جای کبودی.
ملک حسین هم با اینکه هر دو پایش بسته بود، از کتکها در امان نماند. روی تخت، کتک میخورد. او یادش هست که تختاش دو تا نگهدارنده داشت و ماموران عراقی، مثل ژیمناستیککارها پاهایشان را بلند میکردند و با پوتین میزدند توی صورتاش. آنها بچهها را با تیغ و کابل میزدند. با پوتین میزدند. با چوب میزدند.
تا یکسال بعد، هیچکس از ملک حسین خبر نداشت. نه صلیبسرخ، نه خانواده. رزمندهها برای زهرا خانم، مادرش خبر برده بودند که او در قایقی، تک و تنها شهید شده. همه اهل فامیل و اهالی محل هم باورشان شده و اشکها ریخته بودند تا اینکه بالاخره صلیبسرخ از راه رسید و ملک حسین توانست نامهای برای مادرش بفرستد و بگوید که زنده است.
شهریورماه سال ۶۴ ملک حسین و ۲۹ نفر دیگر را با هواپیما به بغداد، ترکیه و بالاخره به ایران فرستادند. ملک حسین آزاد شده بود. اما چه آزادیای؟ همه از او سراغ عزیزانشان را میگرفتند. یکروز مردی سراغ ملک حسین آمد و گفت اسم پسرش را در رادیو شنیده. پرسید تو او را ندیدهای؟ مرد، سراغ پسر شهیدش را از او گرفته بود. پسری که با دستهای خودش به خاک سپرده بود.
حالا همینهاست که هنوز دست از سرش برنمیدارند. خاطره امیدهایی که در دل هزاران پدر و مادر، زنده بود و ملک حسین آبی نداشت برای آبیاری بذر آنها. حالا ملک حسین میگوید، خیلیها بهظاهر آزاد شدند اما هنوز اسیرند. او یادش نمیآید، هیچوقت پژوهشی را دیده باشد که به گستردگی به اوضاع روانی او و همرزمانش پرداخته باشد. همه این سالها هیچگاه پایش ملی سلامت روانی اُسرا و خانوادههایشان انجام نشد و اوضاع سالهای بعد و بعضی حرفهای مردم، آنها را آزرده کرد.
«من همیشه فکر میکنم وقتی ما به جامعه برگشتیم، قبل از ورود، باید یه دورهای باهامون صحبت میشد. مثلاً بهمون میگفتن که ممکنه وقتی برگشتیم، رفتارهایی ببینیم که برامون شوکآور باشه. اما واقعیت این بود که اونچیزی که ما تو ذهنمون داشتیم، با چیزی که تو واقعیت دیدیم، خیلی فرق داشت. خیلی تلاش شد که بچههای رزمنده بتونن وارد جامعه بشن، ولی واقعیت اینه که انتظارمون از جامعه یهچیز دیگه بود. برخوردهایی که دیدیم، با اونچیزی که فکر میکردیم، خیلی فرق داشت.
بعضیها ظرفیت بالایی داشتن، تونستن تحمل کنن، ولی بعضیها واقعاً نتونستن و دچار مشکل شدن. من هیچوقت به کسی دِین یا منتی ندارم بابت کارهایی که کردم. وظیفهم بوده و هیچ امتیازی هم نمیخواستم. خیلیوقتها میشنویم که تو کشورهای دیگه، حتی سالها بعد از جنگ، از رزمندهها حمایت میکنن. اما اینجا حتی یکبار هم اسم ما رو نمیارن، انگار نه انگار. وقتی کوچکترین امتیازی به ما بدن، سریع بزرگش میکنن. مثلاً میگن «آزادهها فرزندشون راحتتر وارد دانشگاه میشن»، درحالیکه این واقعاً چیز خاصی نیست.
دوستای من حاضربودن تمام این امتیازها رو بدن ولی فقط سلامتیشون برگرده. ما عادی زندگی نمیکنیم. راه رفتن، خوابیدن، انجام کارهای شخصی، همه برامون سخته. بعضیها حتی بدتر از ما هستن، جانباز قطعنخاعی هستن، تو آسایشگاه زندگی میکنن ولی خب، متأسفانه اینچیزا دیده نمیشه.» ملک حسین هنوز با دو عصا راه میرود، با زخمهایی که ازبینرفتنی نیستند؛ درست شبیه عبدالحسین.
عبدالحسین 4 سال اسیر عراق بود
عبدالحسین جلالوند، یک از سه برادر خانواده جلالوند بود که در جنگ ایران و عراق اسیر شد. چهار سال از در جبهه بودنش میگذشت که در عملیات والفجر 10، بهوقت شناسایی و دیدبانی به اسارت نیروهای عراقی درآمد و در 24 شهریورماه 69 آزاد شد؛ درحالیکه سهسال از او خبری نبود، موجود در فهرست مفقودین. عملیات والفجر 10 در پاسخ به بمباران و موشکباران مناطق مسکونی شهرها در دشتهای سلیمانیه عراق آغاز شد؛ در روز سهشنبه 25 اسفندماه 1366 و در پنج مرحله. در این عملیات، سههدف عمده نظامی موردنظر بود؛ آزادسازی شهرهای حلبچه، خرمال، دوجیله، بیاره و طویله، فراهمکردن مقدمات تصرف سد دربندیخان و انسداد عقبه اصلی عراق در استان سلیمانیه.
عبدالحسین، روزهای اسارتش را با «آزادی» بهیاد میآورد. آزادی به بهترین نحو ممکن. جسمی در اسارت اما روحی آزاد، بسیار آزاد. زندان و شکنجه و اسارت، با امید سپری میشد. امیدی که روزهای حصار در حصار را روشن میکرد. عبدالحسین بیش از آنکه از روزهای اسارت بگوید، خوش دارد از آنچه بعد از آن گذشت، یاد کند.
عبدالحسین از زبان دوستان اسیرش میگوید، سالهاست بازگشتهایم؛ ظاهراً جسممان آزاد است، ولی روحمان آزرده، رنجور و دردمند است. روحی که ظلم و جفا را میبیند؛ ظلمی که بر مردمش روا داشته میشود، مردمی که روزگاری جان خود را در کف اخلاص گذاشته بودند، اما حالا زندگی برایش جفا در جفاست. او بیستوششم مردادماه را نه روزی متعلق به کسانی که در تقویم تاریخ، آن را ثبت کردهاند، که متعلق به مردم میداند؛ مردمی که پس از آزادی خرمشهر، بزرگترین شادیشان، 26 مردادماه 1369 بود. «اما با ما و این مردم چه کردند؟»
او جعفر زمردیان را بهیاد میآورد که با پدر و مادری هر دو کر و لال به جبهه رفته بود. در سال 1365 و در عملیات کربلای چهار، جعفر مفقود شد و خبر شهادتش به خانوادهاش رسید. بعدها جنازهای را با تیپ، قیافه، سن و حتی یک کبودی که روی بازویش به نشانه ماهگرفتگی بود، شناسایی کردند؛ جنازهای با مشخصات یک نوجوان، صورتی بدون مو و قدی متناسب، بهعنوان جنازه جعفر زمردیان. چهارسال تمام، پدر و مادر جعفر سر خاکش میرفتند و برمیگشتند اما ناگهان در شهریورماه 1369، خبر آزادیاش را برای آنها آوردند. برای پدر و مادری که با زبان اشاره به اینکه «جعفر را با دستان خود دفن کرده بودم»، نشان میدادند که خودشان جعفر را خاک کردهاند. عبدالحسین جلالوند، در همه سالهایی که در اردوگاههای اُسرا در عراق بود، اتفاقهایی را دید که هیچوقت فراموشش نشد.
«ما کسایی رو داشتیم که زدن، شکنجه کردن، شهید کردن بعد انداختن روی سیم خاردار. بعد ازشون عکس گرفتن، پروندهسازی کردن که حین فرار ما زدیمش و اگر مُرده، علتش فرار بوده. دیگه اون شکنجهها که بماند. ما با همه اون سختیها برای همدیگه میمردیم. انسان وقتی سالم و آزاده، خیلیوقتها قدر این نعمتهارو نمیدونه اما وقتی اونارو از دست میده، تازه میفهمه چه داشته و چقدر اونا ارزشمند بودن. اینکه حتی شبها هم آرامش نداشتیم و هرلحظه در ترس و نگرانی بودن، خیلی سخته. نگهبانهایی که حتی توی تاریکی هم شما را کنترل میکردن. اینا واقعاً فضای خفقانآوری بود.»
عبدالحسین و همبندیهایش، آخرین گروهی بودند که از اردوگاه ۱۸ بعقوبه عراق آزاد شدند. خبر زنده بودن آنها را گروههایی که از 26 مردادماه 1369 آزاد شده بودند، برای خانوادهها برده بودند؛ خانوادههایی که سالها طول کشید تا پس از برگشت اُسرایشان، زندگیشان، دوباره زندگی شود. عبدالحسین تعداد زیادی از همرزمانش را میشناسد که بچههایشان آنها را قبول نکرده بودند. بچههایی که از پدرانشان شاکی بودند که چرا آنها را رها کرده و رفتهاند. اینها را هیچوقت، هیچ پژوهشی ثابت نکرد.
نرگس کریمی، مشاور پیشین امور ایثارگران معاونت امور زنان و خانواده رئیسجمهوری که سالهاست وضع زنان جانباز، همسران شهدا، جانبازان و آزادگان را دنبال میکند، از این موضوع گله میکند. او میگوید تابهحال پژوهش اکتشافی جامعی در ایران درباره وضع سلامت جسمی و روانی آزادگان و خانوادههایشان انجام نشده است.
البته معاونت امور زنان، سال ٩٦ پژوهشی را با جامعه آماری ٣٠نفره درباره همسران جانبازان انجام داده که هنوز نتایجاش منتشر نشده است. کریمی میگوید که همسران اسرا در زمان اسارت و بعد از آن، دچار مسائلی بودند که در سکوت فراموش شد و حالا دامنگیر آنهاست: «کسانی بودند که پس از بازگشت، خانوادههایشان را رها کردند و رفتند. هیچ قانونی هم وجود ندارد که اگر مردی ناشز شد، نصف حقوقاش را به خانواده بدهد. من جانبازان و آزادگانی را میشناسم که آنقدر وضعشان بد است که به میوهفروش محله بدهکارند.
همسرانشان هم افسردهاند و چون معمولاً خانهدارند، نمیتوانند پول بیاورند خانه. مسائل روحی و روانی این زنان هم خاص خودشان است. بعضی مشترک است و بعضی نه. یکی از ویژگیهای همسران ایثارگران، خودسانسوری آنهاست. سکوت آنهاست. وقتی هم مراسمی باشد، از خود مردان آزاده سوال میپرسند، ولی کسی از زنان نمیپرسد که وقتی او نبود، به تو چه گذشت.
این زنان آبروداری میکنند و چیزی نمیگویند. مثل زنانی که کتک میخورند و میگویند صورتمان خورده به شیرحمام.» کریمی خاطرهای هم بهیاد میآورد: «سال ٦٢ در بخش مشاوره و امور تربیتی وزارت آموزشوپرورش بودم. آقای دکتر سامآرام که به پدر مددکاری اجتماعی ایران معروف است، آمد و گفت، باید از امروز برنامهریزی خاصی برای خانوادههای اسرا انجام شود که فردا که برگشتند، مشکلاتشان کم شود. کسی حرف او را گوش نکرد.» به گفته او، بعضی از این زنان از مردان آزاده جدا شدند، چون دیگر نمیتوانستند با هم بسازند و بچههای زیادی قربانی شدند: «آنسالها زندگی بر این زنان سخت گذشت.
البته همه هم وضعشان بد نبود؛ بعضی از مردان آزاده نامههای قشنگ عاشقانهای مینوشتند و همسرانشان آنها را در دورهمیهایمان میخواندند و دلمان گرم میشد. بسیاری هم برگشتند و زندگی خوبی ساختند اما اثر آن شکنجهها هنوز بهجاست؛ یکی از آزادهها تعریف میکرد و میگفت آنها را روی شن و شیشه میغلتاندند و میرفته داخل بدنشان. زنان ایثارگر، حتی زنان جانباز و... رازهای مگویی دارند که باید گفته شود. اینها بخشی از تاریخ شفاهی ماست. برای ترویج صلح، باید روایتهای جنگ را شنید. جنگ مثل افعی است، آدمها را میبلعد.»
عبدالحسین جلالوند میگوید، درد مردان رزمنده را اما بیشتر میشناسند. مردانی که سالها بعد از آزاد شدن، اسیر فقر و اعتیاد شدند. یک اسارت دوباره. کسانی که حالا میگویند اسم اسارت را نیاورید، چون خواب آن را میبینند، شکنجهها را بهیاد میآورند و آرامش از آنها دور است. قصه جانبازانی که برای فرار از دردهای جنگ، مسکن و دارو، دوایی بر دردشان نشد و موادمخدر را مرهمی یافتند برای تسکین، خود قصه دیگری است. «ما اینها را رها کردیم. صادقانه میگویم.» اینها حرفهای غلامحسین هم هست. غلامحسین جلالوند، برادر بزرگ عبدالحسین و ملک حسین که حالا 74 ساله است.
غلامحسین 8 سال اسیر عراق بود
غلامحسین جلالوند، هشت سال پس از پایان جنگ ایران و عراق، در جریان یک مأموریت امنیتی اسیر شد. او همه هشت سال جنگ ایران و عراق را جنگید. کارمند سابق وزارت جهاد کشاورزی و از آندسته رزمندههایی که سر قصههایش از جنگ دراز است؛ نهفقط در میدانهای نبرد، بلکه در سالهایی که دیگر صدای گلوله خاموش شده بود. هشت سال اسارت درحالیکه جنگ به پایان رسیده بود. روایتی کمتر شنیدهشده از سالهای پس از جنگ.
سال ۱۳۶۹ بود. جنگ ایران و عراق تازه تمام شده و جنگ عراق و کویت آغاز شده بود. شورایعالی امنیت ملی به غلامحسین و دیگر همکارانش ماموریتی سری داد تا به منطقه شلمچه بروند تا آنجا در مرز آبی، در عملیات پدافند غیرعامل، بهاندازه 100کیلومتر برای پرورش ماهی جانمایی کنند تا، هم زمان صلح، هم زمان جنگ به کار بیاید اما همانجا به کمین نیروهای عراقی افتادند و دستگیر شدند. اسارت آنها سالها طول کشید. هشت سال تمام.
آنها چندروزی در مرز بودند و بعد آنها را بردند بصره و از آنجا بغداد. حدود 40چهل شبانهروز در استخبارات بودند و بعد هم زندانهای مختلف. آن سالها آنها در یک خلأ سیاسی گیر کرده بودند. جنگ تمام شده بود، اما اسارت نیروهای ایرانی نه. خشونت در اردوگاهها هم هنوز بود. آسیبهای روانی و جسمی. فروردینماه سال 1377 غلامحسین و سردار لشگری و بقیه را با هم آزاد کردند؛ سردار حسین لشگری، اولین و آخرین خلبان اسیر ایرانی در جنگ ایران و عراق بود که پس از ۱۸ سال اسارت در زندانهای عراق، در آن فروردینماه معروف به ایران برگشت. عبدالحسین وقتی اسیر شد، سه فرزند داشت؛ پسری 12ساله و دو دختر هشت و دو ساله. او وقتی که برگشت آنها را نمیشناخت. ارتباطگرفتن سخت بود.
«بچههام ازم طلبکار بودن. احساس میکردند من نبودم، حالا که هستم باید همهچیزو جبران کنم. میگفتن چرا امکانات نداری، چرا نمیتونی ماشین بخری یا زندگی بهتری فراهم کنی؟ درحالیکه من فقط یک کارمند بازنشسته بودم با حقوقی محدود. همسر اولم چندسال بعد از آزادیام، سال ۱۳۸۲، به رحمت خدا رفت. بعد با راهنمایی دوستان دوباره ازدواج کردم. الان بچهها ازدواج کردن، گاهی بهم سر میزنن. ازشون راضیام. ما بعد از آزادی توقع خاصی نداشتیم، فقط انتظار عدالت نسبی. اما دیدیم کسانی جلو افتادن که هیچوقت توی جنگ نبودن. کسانی که با زدوبند جلو رفتن. ما نه قهرمانیم، نه طلبکار. فقط خواستیم دینمون رو ادا کنیم. ولی انگار جامعه یادش رفت ما هنوز اینجاییم.»
احساس افسردگی فقط وقتی بین رزمندهها کم بود که تازه آزاد شده بودند. امید، راهش را توی دلشان باز کرده و ماندگار شده بود؛ وضعیتی که بعدها تغییر کرد. براساس نتیجه مطالعه «بررسی افسردگی در گروهی از اسرای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران» که توسط رضا کرمینیا، سیدحسین سلیمی و محمد مجدیان در سال 1386 انجام شده است، بیشتر آزادگان در بدو ورود به ایران، افسرده نبودند و تنها 26 درصد از آنها از افسردگی رنج میبردند.
جامعه آماری این تحقیق 29 نفر از آزادگان شهر اصفهان و حومه بوده و در فاصله شش تا 12 ماه پس از بازگشت آزادگان به کشور انجام شده است. این آزادگان در همه اردوگاههای نگهداری اسرا در کشور عراق متفرق بودهاند و درحقیقت نمونهای تقریبا تصادفی از کل جامعه آماری آزادگان تلقی میشوند. نتایج بهدست آمده از این مطالعه که بخشی از آن به کمک آزمون بک انجام شده، نشان داد که بیشتر این آزادگان هنگام ورود از افسردگی رنج نمیبردند. 16/3 درصد افراد افسردگی متوسط و 10/1 درصد افسردگی در حد شدید و خیلی شدید داشتند.
در بخشی از این پژوهش نوشته شده است: «نوربالا و محمدی در بررسی اسرای مراجعهکننده به درمانگاه دریافتند که کسالت بیماران بستری تدریجی و اختلال شایع در مراجعان، اختلال سازگاری بود. در مطالعات نوربالا، نریمانی، صباغ و همکاران مشخص شد که رنجها و محرومیتهای دوران اسارت با افزایش مشکلات روانشناختی آنان پس از آزادی، رابطهای معنادار داشت.
در بررسیهای متعدد در مورد مشکلات روانی ـ اجتماعی آزادگان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، مشخص شد که اغلب نمونهها بهطور معنادار قبل و بعد از اسارت دارای افسردگی، اضطراب و خصومت، اختلال SCL_90، ترس مرضی و گرایشهای روانپریشی بودند. درمجموع میتوان گفت آزادگان با تحمل استرسهای دوران اسارت و رنجها و محرومیتهای متعدد بهرغم توانمندیهای اعتقادی و شخصیتی مشکلات روانی-اجتماعی بعد از آزادی داشتهاند و نیازمند حمایت و مراقبتهای درمانی، اجتماعی و خانوادگی هستند. نتایج حاکی از آن است که آزادگان از افسردگی، اضطراب، خصومت و جسمانیسازی رنج میبرند و باتوجه به انجام تحقیق، بلافاصله پس از آزادی و براساس تحقیقات قبلی در آینده نیز انتظار میرود مشکلات آنها شدیدتر و گستردهتر شود.»
برای عبدالحسین، ملک حسین و غلامحسین هم حالا بیش از همه، دلخوری و سرخوردگی مانده. آنها از همرزمانشان میگویند که ازدواجشان ناموفق بود، فشار روانی زیادی را تحمل میکنند و بعضی که گرفتار اعتیاد یا زندان شدند. آنها هنوز شبها خواب اسارت میبینند و میگویند فقط وقتی با همرزمانشان دور هم جمع میشوند، آرام میشوند. «چون فقط ما همدیگر را درک میکنیم. بیرون کسی حال ما را نمیفهمد.»