اندیشه سیاسی اغلب روایت تاسیس است
چیزی درباره سیاست هست که معمولاً به یک اندازه در روایتهای آکادمیک یا روشنفکرانه ما در ایران مغفول میماند. مسئله مهمی که بهنظر میرسد حتی نزدیک شدن به آن میتواند زمینهساز یک جور سوءتفاهم بنیادین درباره کسی که درباره آن صحبت میکند، باشد: نظم مستقر بهعنوان نقطه عزیمتِ سیاست. این مسئله احتمالاً بهخاطر وسواس اخلاقی ما بهعنوان مردم درباره سیاست است؛ وسواسی که در مجموعهای از تجربیات تاریخی ما در ایران و البته شیوه خاص آموزش دانش سیاسی در دانشگاههای ایرانی ریشه دارد. ما عادت کردهایم که رابطه مستقیمی بین حقیقت و سیاست برقرار کنیم. احتمالاً بههمیندلیل است که سیاست برای ما به میدان بازی خیر و شرّ تبدیل شده است. در این دوانگاری هستیشناختی رادیکال، نظم مستقر، نماینده شرّ مطلق و شورش نماینده خیر مطلق است. این دوانگاری هستیشناختی رادیکال، یک بنیان مفهومی دیگر هم دارد که به همان اندازه آنتاگونیستی است. براساس این دوانگاری، بنیادینتر سکه سیاست یا به نقش مردم ضرب شده یا به چهره دولت «آلوده شده است». در چنین برداشتی یا با شکلی از دولتگرایی رادیکال سروکار پیدا میکنیم که سیاست را بهعنوان میدان عمل دولت میفهمد؛ یا با شکلی از وفاداری مفهومی و عملی به مردم بهعنوان اصل اصیل سیاست روبهرو میشویم. این شکل از دوانگاری آنتاگونیستی درنهایت اندیشیدن به سیاست را به بنبست میکشاند. همینطور شرایط لازم برای شکلگیری یکجور سنّت در عمل سیاسی بهعنوان مبنایی برای اندیشیدن درباره سیاست را از بین میبرد.
این آنتاگونیسم هستیشناختی رادیکال همچنین علیه ایده تداوم عمل میکند. در افق این صورتبندی دوآلیستی از سیاست، آنچه در هر نظم مستقری ساخته شده باشد بهعنوان چیزی شیطانی فهمیده میشود که باید هرچه زودتر آن را از بین برد. از این قرار تاریخ سیاسی ما، مخصوصاً در عصر جدید چیزی نیست جز تاریخ گناه، رنج ناشی از توبه و پاکسازی و تطهیر سیاست از طریق انقلاب یا شورش نیهیلیستی کور علیه وضع مستقر، فراموش کردن گناه تاسیس و دوباره شورش عمومی علیه امر تاسیسشده در مقام گناهی علیه سیاست: تاریخ سیاسی ما تاریخ تاسیس، شورش و تاسیس دوباره است. از این قرار تنها چیزی که ما درباره سیاست میدانیم سازوکارها، تکنیکها یا تاریخ انقلاب یا شورشهای بزرگ است. ازاینجهت محتوای دانش سیاسی در آکادمی ایرانی یا دلمشغولی اصلی روشنفکران ما، تاریخ چیزی جز متعلقات شورش یا انقلاب نیست.
این تنها دانشگاه یا جامعه روشنفکری ما نیستند که در تله شورش گرفتار آمدهاند. آنچه مفهوم روشنفکر را برای بخش زیادی از مردم عادی در ایران منشنمایی میکند، نه شیوههای فضیلتمندانه یا شرافتمندانه از رفتار و سلوک اجتماعی، یا اشتغال به ایدهها یا امر عمومی، بهعنوان سازمان زندگی عمومی یک مردم در کنار هم، بلکه مجموعهای از باورهای مشوش، رفتارهای ضداجتماعی یا عادتهای فردی علیه مجموعهای از ارزشها یا هنجارهای مستقر است. از این قرار روشنفکر در باور بخش زیادی از مردم در جامعه ما یک جور سلبیّت نازا، یا نیروی نیهیلیستی نفیِ بیرونیّت پیدا کرده در فرد انسانی است؛ نیرویی نیهیلیستی و نفیمحور که نمیشود آن را بهعنوان یک پدیده تاریخی خاص و بهشکل معناداری مورد مطالعه قرار داد. این پدیده بهطور بنیادینی فاقد تاریخ و تداوم است؛ یعنی بهطور کلّی نمیشود آن را بهعنوان پدیدهای مستقل مورد مطالعه قرار داد. آذرخشی است که در پس زمینه تاریک یک وضع مستقر، برای لحظاتی و تنها مانند ستارهای زودگذر ظاهر شده و بعد از آن، به همان سرعت و به همان شکلی که ایجاد شده بود، از میان میرود یا خاموش میشود. این مانند این است که بگوییم تنها لحظهای در آسمان تاریک وضع مستقر ظهور میکند و بهسرعت به خاطرهای تبدیل میشود که کوچکترین اثری از آن در واقعیت زندگی سیاسی ما بهعنوان یک مردم باقی نمیماند. تنها نامی از آن باقی میماند و خاطره اشتیاق دیداری. احتمالاً بههمیندلیل است که بحث درباره زیباییشناسی سیاسی برای ما به منبع کیف جمعی تبدیل شده و تاریخ سیاسی ما بهجای اینکه تاریخ تاسیس، تداوم، تعدیل و ثبات باشد، داستان شیرینی از دشواریهای مقاومت درباره نظم مستقر است. داستانی که در هیچ جایی بهتر از شعر، بهتر از شعر حماسی و در ستایش شورش نمیشود آن را بیان کرد. در چنین حالتی است که ما دیگر به چیزی بهنام اندیشه یا فلسفه سیاسی نیازی نخواهیم داشت.
فلسفه یا اندیشه سیاسی بیش از هر چیزی، روایت تاسیس است. از افلاطون تا میشل فوکو، تقریباً هیچ فلیسوف یا اندیشمند سیاسیای وجود ندارد که به موضوع تاسیس نپرداخته باشد. از این قرار میتوانیم اینطور ادعا کنیم که «ذات سیاست را قبل از هر چیزی باید براساس نظم مستقر توضیح داد». بحث درباره نظم مستقر قبل از هر چیز درباره سازوکارهایی نهادی است که به زندگی مردم بهعنوان یک هستی سیاسی معنا بخشیده یا اصلاً آن را ممکن میکند. فرقی نمیکند که فیلسوف یا اندیشمندی محافظهکار، ایدهآلیست، انقلابی یا اهل مصالحه و اصلاح باشید، آن چیزی که شما را به فیلسوف یا اندیشمندی سیاسی تبدیل میکند، فهمی است که از عمل تاسیس و کیفیات مربوط به برساختهشدن وضع مستقر دارید. این موضوعی است که به وضوح و به یک اندازه درباره فیلسوفان انقلاب، مانند کارل مارکس و پیروان چپگرای او صادق است. برای روشنتر شدن منظورم تنها کافی است این موضوع را در نظر بگیرید که مارکس برای اینکه بتواند فلسفه را به ابزاری برای تغییر جهان تبدیل کند، در درجه اول و پیش از هر چیز به توصیف جزئیترین مکانیسمهای فعال در تاسیس سرمایهداری بهعنوان وضع مستقر میپردازد. در مارکس و مارکسیسم انقلابی، آنچه برافتادن یا براندازی وضع مستقر را به اصلی اجتنابناپذیر تبدیل میکند، در توصیفی قرار دارد که هرکدام از آنها درباره چیستی وضع مستقر و سازوکارهای مربوط به عملکردن آن ارائه میکند. این مسئله را به یک اندازه درباره اصحاب قرارداد، میشل فوکو، جان راولز یا هر نظریهپرداز و فیلسوف سیاسی میتوانیم صادق بدانیم.
موضوع اصلی اینجاست که سیاست بهعنوان یک رشته از دانش بشری نهایتاً بر چیستی نظم مستقر ابتناء دارد و البته فیلسوفان و اندیشمندان سیاسی گوناگون، هرکدام به اعتبار روایتی که از نحوه شکلگیری یا استقرار یک وضع مستقر صحبت میکنند از یکدیگر تمییز داده میشوند. احتمالاً بههمیندلیل است که دکتر جهانگیر معینیعلمداری در جلسهای که در روز یکشنبه، سیزدهم اسفندماه سال جاری، در دانشکده حقوق و علوم سیاسی ایران و با هدف نقد و بررسی آراء و اندیشه سیاسی دکتر سیدجواد طباطبایی برگزار شده بود، اینطور گفته بود که «ذات سیاست را قبل از هرچیز باید براساس نظم سیاسی مستقر توضیح داد؛ این چیزی بود که من از کلاس طباطبایی یادگرفتم.» اهمیت آنچه معینی درباره اندیشه طباطبایی گفته، بیش از هر چیز در اینجاست که به ما امکان میدهد تا رویکرد خاص او به اندیشه سیاسی در ایران در قالب نظریه ایرانشهر را در پرتو آن مورد بازاندیشی قرار داده و اینطور ادعا کنیم که آنچه طباطبایی در بحث ایرانشهری خود دنبال میکند، چیزی جز مبنایی برای تاسیس ایران بهعنوان یک واحد سیاسی نیست؛ مسئله بسیار مهمی که همواره به تعویق میافتد و نهایتاً ناممکن بودن آن در آخرین متنی که از او با عنوان «انقلاب ملّی در انقلاب اسلامی» در اختیار داریم، به نمایش درآمده است.ش