مسئله اصلی ما همچنان مدرنیته است
13 اسفندماه 1402 و در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، مراسمی با عنوان «نقد و بررسی آراء و اندیشه سیاسی دکتر سیدجواد طباطبایی» برگزار شد. برگزارکنندگان این مراسم، کانونهای ایرانشناسی دانشگاه تهران و دانشکده حقوق و علوم سیاسی این دانشگاه بودند و در این مراسم مهدی فداییمهربانی، جهانگیر معینی و حجت کاظمی، اعضای هیئتعلمی گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران، احمد بستانی، عضو هیئتعلمی دانشگاه خوارزمی و اسماعیل مطلوبکاری، پژوهشگر تاریخ باستان به ایراد سخنرانی پرداختند. در ادامه بهدلیل کمبود فضا برای انعکاس تمام سخنرانیها، مشروح سخنرانی دکتر جهانگیر معینیعلمداری تقدیم خوانندگان خواهد شد.
من به دو دلیل موضوع سخنرانی خود را نسبتِ اندیشه طباطبایی با اندیشه غرب انتخاب کردم. اول اینکه دکتر طباطبایی در آموزش دانش سیاسی غرب، دین بزرگی به جامعه علمی و دانشگاه تهران دارد و حضور او و کلاسهایش، راهگشای بسیاری از همدورهایهای من بود. دلیل دوم اما این است که به اندازه کافی درباره سهم سیدجواد طباطبایی در معرفی اندیشه سیاسی غرب در ایران (نهصرفاً بهمعنای تاریخ اندیشه، بلکه بهمعنای توجه به امهات بحث بهخصوص در حوزه مربوط به چیستی سیاست) صحبت نشده است.
چه تفاوتی وجود دارد میان طباطبایی با بخش بزرگی از مدرسان اندیشه سیاسی در ایران در حوزه غرب؟ طباطبایی مانند سایر کارهایش در این حوزه هم معرفی ساده و سرراست اندیشهها را کار فرعی خود تلقی میکرد و بیشتر تمایل داشت ایرانیان را با امهات بحث آشنا کند. البته متاسفانه او هیچ کتاب مستقلی درباره ماهیت امر سیاسی ننوشت و این برای من بسیار تعجببرانگیز است، چون براساس سالها دانشجوی آکادمیک ایشان بودن، متوجه شده بودم که او دغدغهای بسیار اساسی دارد که برای دانشجویانش توضیح بدهد که بنیاد شکلگیری امر سیاسی در غرب چیست؟ و بدینوسیله بهجای آنکه به معرفی فیلسوفان اکتفا کند، ما را با ذات سیاست آشنا کند. این بسیار اهمیت دارد زیرا طباطبایی بعدتر درگیر برخی جدالهای بیرون از دانشگاه شد. در آن روزهای دانشجویی ما، اصلاً این منازعهها محلی از اعراب نداشت و هدف ما و او، آموزش بود. در ادامه میکوشم بگویم که او در این آموزش بهدنبال انتقال چه نکاتی به دانشجویانش بود؛ نکاتی که من هیچگاه بهطور صریح در هیچکدام از آثارش ندیدم و بیشتر براساس شاگردی به این نکات رسیدم و البته بر روحیه و طرز تدریسم اثری جدی نیز بر جای گذاشت.
تفاوتهای طباطبایی در بحث از غرب و ایران
شیوه ورود طباطبایی به مباحث اندیشه غرب را البته نمیتوان با بحثهایی که در حوزه ایرانشهری مطرح کرد، از یک جنس دانست. همین هم اندکی کار من را مشکل میکند، چون احتمالاً ذهن شما مدام میرود روی همین بخش. در این دوران اولیه، طباطبایی گوشهگیر بود و چندان در عرصه عمومی حضور نداشت. منظورم سالهای 1369 تا 1374 و قبل از اخراج ایشان است. چیزی که در آن دوران من متوجه شدم این بود که طباطبایی غرب را بهخاطر غرب یا تقلیدکردن دنبال نمیکرد، بلکه او دنبال این بود که دریابد چگونه میتوان براساس تجربههای غربی که اتفاقاً تاییدش نیز میکرد، میتوان در ایران اندیشه سیاسی غربی را تاسیس کرد؟ در اینمیان چیزی که از نوشتههای او بر میآمد، این است که او خود را با کسانی چون افلاطون و فارابی مقایسه میکرد؛ با این تفاوت که او نظیر شخصیتی تولیدگر علم و فردی در چارچوبهای آکادمیک به قضیه نگاه میکرد. جز این، چیزی که بیش از همه برایش اهمیت داشت و در افکار غربی دنبال میکرد، این بود که چگونه مناسبات جدیدی در غرب شکل گرفت که درنهایت به توسعه و تحول آن انجامید؟ او همواره به دانشجویانش نیز میگفت که مدام در پی خواندن نظریههای غربی نباشید چون وضعیت ما با غرب تفاوت دارد. عدهای تصور میکردند با توجه به این سخنان، او علاقهای به دنبال کردن افکار غربی و ضرورت یادگیری این تئوریها نداشت. این تصوری غلط است. او به دنبال چیزی بود که خود «سامان نوآیین در حال استقرار» مینامید، آن را مبنا میگرفت و معتقد بود، باید این تجربهها در غرب را شناخت و این سامان نو را فهمید و هر تحولی در حوزه تفکر در ایران منوط به تضارب با این تفکرات است. متاسفانه اما برداشت برخی این بود که طباطبایی بهکلی مطالعه اندیشههای غربی را امری زائد و بینتیجه میداند. حتی برخی مباحثی که طباطبایی تحت عنوان «تغییر در عین تداوم» مطرح کرد، اینگونه فهمیده شد که ما باید به سنتهای خود برگردیم و براساس همین سنتها تغییر را انجام بدهیم ولی با مراجعه به مطالعات او درباره غرب میتوان گفت اگر در یک مرحله بالاتر مبنا را نظریهپردازی قرار بدهیم، او بیشتر در پی این بود که چگونه میتوان غرب کلاسیک را با غرب متجدد سازش داد؟
سنت مبنای مدرن است
من همیشه از ایشان میپرسیدم، چه نسبتی میان افلاطون و ارسطو با هگل است؟ اینها از دو زمینه متفاوت هستند. یا اینکه چگونه میتوان میان کوژو و اشتراوس، نسبتی برقرار کرد؟ ایشان به فکر فرو میرفت و بعد بهمرور فهمیدم او وقتی در بحث گذار از سنت به مدرن میگوید سنت مبنای مدرن است، در مابهازای اندیشه غربی آن، بهنوعی میخواهد پارادوکس بین فلسفه کلاسیک و متجدد غرب را حل کند. متاسفم که طباطبایی هیچگاه بهطور مشخص وارد بررسی مسائل اندیشه غرب و دغدغههای خود دراینزمینه نشد. شاید این عرق ایرانگرایی او بود که بیشتر غلبه کرد. یکی از مسائل مهمی که او در اندیشه سیاسی غرب دنبال میکرد و شاید اندازه آن درباره ایران صحبت نکرد، این بود که او وقتی درباره ایران صحبت میکند، نگاهش بسیار تاریخیتر است و بهنحوی دنبال این است که بحرانها را توضیح بدهد. وقتی سراغ غرب میرود اما نگاهش خیلی تئوریک است و مرکزیتش هم خیلی بیشتر است. یعنی همانطور که در ایران روی ایرانشهری تمرکز دارد، در اندیشه سیاسی غربی روی نظم سیاسی اتکا دارد. من از او آموختم که ذات سیاست، قبل از هر چیز باید با نظم سیاسی توضیح داده شود. کمااینکه هر رژیم سیاسی را هم براساس نظم سیاسی که مستقر کرده است بهخصوص رابطه سیاسی که از این نظم سیاسی برمیآید، باید سنجید. این دقیقاً چیزی است که از کلاس طباطبایی آموختم و هرچه گذشت بیشتر متوجه اهمیت آن شدم. او همیشه عادت داشت سر کلاسهای درس به ما یادآور شود که با درک ارسطویی از سیاست موانست دارد؛ درکی که رابطه سیاسی را براساس فقدان تغلب توضیح میدهد. کوشش او این بود که رابطه سیاسی مبتنی بر برابری را مبنای سیاست در نظر بگیرد و گذار به یک جامعه استبدادی را خروج از نظم سیاسی آرمانی قلمداد کند. حتی چند جا دیدم که پارادایم او وقتی از سیاست آرمانی سخن به میان میآید، اشاره به غرب دارد. این البته اصلاً به این معنا نیست که بگویم او آدمی غربگرا یا غربزده بود. او دراینزمینه توضیحی بسیار مفید داده است و در یکی از سمینارها طباطبایی نقل قولی دارد مبنی بر اینکه؛ «اگر نتوانیم مجتهد در غرب شویم، نخواهیم توانست مفاهیم آنها را تنقیح کنیم و مجتهدانه در مورد تاریخ خودمان به کار ببریم. لذا عصای دوم ما این است.» بنابراین اصلاً اینگونه نیست که برخی مدعی میشوند طباطبایی دیگران را دعوت میکند به اینکه به نظریههای غربی توجه نکنند، چون مسئله ما نیست. چنین فهم اشتباهی ناشی از بدفهمی از افکار او است.
دیگر پستمدرن نیستم
حداقل یکی از چیزهایی که از دکتر طباطبایی بهویژه در دورانی که در کلاسها خدمتشان بودم، آموختم، اهمیت مدرنیته بود. باری ایشان به یکی از دانشجویانم گفته بود، معینی هنوز پستمدرن است؟ من البته پیام دادم که نه دیگر پستمدرن نیستم. من در دوران دانشجویی پستمدرن بودم و بعدها اهمیت مباحث طباطبایی درباره الزامات مدرنیته را دریافتم و فهمیدم که مدرنیته هنوز مسئله اصلی ماست و حتی امروز نسبت به زمانی که دکتر طباطبایی شروع به کار دراینزمینه کردند، فضا غبارآلودهتر و مبهمتر هم هست. هنوز مسئله ما الزامات مدرنیته است و در کلاسهایم هم همیشه بهصراحت از این ایده دفاع کردهام. این مرا بیشتر به این نکته سوق میدهد که مدل آرمانی مدنظر طباطبایی، بیشتر با چارچوبهای مدرن سنخیت داشت، بنابراین یک پرسش مهم میتواند این باشد که این مدل آرمانی مدرن چقدر برای وضعیت ایران کاربرد دارد؟ دراینزمینه من بحث را در سه محور خلاصه میکنم؛ سه محور و حوزهای که دکتر طباطبایی در حوزه مطلق اندیشه بهخصوص اندیشه غرب مطرح میکردند، اما متاسفانه آن را اصلاً در مورد ایران بهصورت مشخص و منجز آنطور که در چارچوب اندیشه سیاسی غربی صحبت میکردند، اعمال نکردند. این سه حوزه در نظر و دغدغه طباطبایی، الزامات سیاسی مدرنیته بودند و به درستی نیز اهمیت بسیار زیادی دارند. نمیدانم اما چرا طباطبایی این سه مسئله را که بهطور بنیادی در بحثش در غرب مطرح بود، بهصورتی پوزیتیو در مورد ایران به کار نبردند و البته این امر برای بسیاری از کسانی نیز که آثار طباطبایی را پیگیری کرده بودند، مغفول مانده است. این سه مسئله را میتوان به سه حوزه نظریهورزی، نهادسازی و مفهوم حقوقی تفکیک کرد.
پیشتر نیز ذکر کردم که سامان سیاسی مسئله امر سیاسی است. طباطبایی به بحثهای کارل اشمیت که امر سیاسی را براساس «دوست» و «دشمن» تعریف میکرد، نقد داشت و برخلاف بعضی نسبتها که برخی میان طباطبایی و اشمیت پیدا میکنند، میدانم که طباطبایی اصلاً با اشمیت میانه خوبی نداشت و از افکار او رضایتی نداشت. این مسئله که سامان سیاسی، مسئله اصلی امر سیاسی است، صبغهای ارسطویی و کانتی دارد. طباطبایی نیز در قالب نظرورزی این بحث را میپروراند و بنا به تعلقی که به ایجاد رابطه میان تفکر کلاسیک و تفکر مدرن داشت، میکوشید این امر را در قالب دو مفهوم خودآگاهی (مفهومی کاملاً فراموششده برای ما زیرا وقتی سوژه دیکانستراکت شود دیگر خودآگاهی موضوعیتی پیدا نمیکند) و عقل سیاسی (امری که امروز بیش از هر زمانی دیگر بدان محتاجیم) توضیح بدهد. درباره نهادسازی هم میتوان گفت این حوزه به امر اجتماعی تعلق دارد و در قالب مباحثی که از طباطبایی شنیدیم، این امر اجتماعی را در حوزه رابطه دولت و جامعه مدنی میتوانیم فهم کنیم. بارها و بارها او به نقل از هگل میگفت، امر وساطت اجتماعی. این یعنی طباطبایی اصلاً اندیشمند سیاسی Speculative نبود و به رابطه سه فاکتور بهطور اساسی احترام میگذاشت. این سه فاکتور عبارتند از : رابطه بین عمل سیاسی، نظریه سیاسی و زندگی سیاسی. بنابراین بهصراحت عرض میکنم طباطبایی یکی از مسائل ایرانشهری را که متاسفانه مغفول مانده است و آن زیستجهان ایرانی است هم بهطور غیرمستقیم در نظر داشت. به مسئله سوم اما طباطبایی توجه ویژهتری نشان میداد و همیشه افتخار میکرد که لیسانسیه حقوق بوده است. او بهشدت روی اهمیت فلسفه حقوق تاکید میکرد و میگفت من ابنخلدون را که به امر حقوقی اولویت میدهد، به فارابی ترجیح میدهم. او این بحث حقوقی را وارد بحث ایدهآلیسم آلمانی کرد و کوشید نسبت میان دولت قانونمند اواخر قرن نوزدهم را که براساس آیینهای نوظهور نظم سیاسی شکل میگیرد، با برابری سیاسی یونانیان نشان بدهد.
دنبال نفی امر اجتماعی نبود
میدانیم که او نقاد جامعهشناسی بود اما تصورم این است که دغدغهاش اصلاً بهمعنای در پرانتز گذاشتن یا اپوخهکردن زندگی اجتماعی نبود. برعکس، او معتقد بود با نظریه جامعهشناسی نمیتوان درباره وساطتهای اجتماعی صحبت کرد. بنابراین این بحثهای او اصلاً بهمعنای نفی امر اجتماعی نبود. اینجاست که رابطه بین زندگی در شهر ایرانی و زیستجهان ایرانی بهعنوان مسئلهای مهم در اندیشهاش بهوجود میآید. او اما هیچگاه بهطور مشخص به آن نپرداخت و این نکته در بحثهایش از ایران مابهازایی پیدا نکرد. دلیل این غیبت را با احتیاط این میدانم که او وقتی درباره غرب صحبت میکند، مبنای اصلی بحثش ایدهآلهای سیاسی است. این هم بهدلیل تاثیری است که از تفکر یونان باستان و آیدهآلیسم آلمانی گرفته است و خود بهصراحت میگفت مگر میشود بدون ایدهآلیسم بود؟ یا مگر میشود بدون ایدهآلیسم اندیشه ورزید؟ طباطبایی ولی وقتی به ایران میرسید، نقطه عزیمت خود را واقعیتهای سیاسی قرار میداد، نه ایدههای سیاسی و مرتب سعی میکرد به نحوی واقعیت سیاسی را نجات بدهد و در دل تاریخ به دنبال این میگشت که چگونه این واقعیت سیاسی را ترمیم کند. در چنین وضعی، بحث از حالت ایجابی خارج میشود و مسئله جهانداری و جهانگیری به مسئله اصلی بدل میشود. این شکاف بزرگی را در آرای طباطبایی ایجاد کرد و باعث شد میان آن وضعی که ما او را با آن میشناختیم و سراسر ایدهآل سیاسی بود و بحثهای او درباره ایران، شکافی به وجود آید.
آن ایدهآل سیاسی که داشت و ما او را با آن میشناختیم، درباره ایران در قالبی مشخص و تاریخی بهنام ایرانشهر بیان شد. درنهایت این به ناسیونالیسم ایرانی میرسید. او خود البته این تعبیر را دوست نداشت و خود را ناسیونالیست نمیدانست. به هر روی او در اندیشه غربی کاملاً ایدهآلیست سیاسی بود که نگاهش مانند هر تئوریسین دیگری از یک جغرافیای سیاسی فراتر میرفت. این رویکرد ایدهآلیستیاش امکان ارتباط با رویکردهای جامعهشناسی متعارف را هم که با واقعیت شروع میکند و در شکل تجربی به سمت آمار و... میرود، غیرممکن میکند. طباطبایی در مقابل به حوزه ایده اصالت ویژهای میداد.
اندیشمند جدی به فکر آینده است
طباطبایی سیاست و فلسفه را کاملاً درهمتنیده درک میکرد. کتاب «تمیهدات» کانت ازجمله آثار کانت است که خیلی در ایران خوانده نمیشود. این کتاب تحت تاثیر سه نقد کانت قرار گرفته است. در آنجا کانت جملهای میگوید که به نظرم طباطبایی را میتوان با این وجه کانتی توصیف کرد. کانت میگوید، اکنون متافیزیک گذشته به پایان رسیده و وظیفه فیلسوفان بر این قرار گرفته که مبنای متافیزیک جدیدی را بنا نهند. این شاهکلید جمله کانت در آن رساله است که متاسفانه بسیار مورد بیتوجهی قرار گرفته است. متافیزیک کانت، متافیزیک وجودشناسانه نیست و بههمیندلیل هایدگر در داووس به آن حمله میکند و میگوید، نوکانتیها اپیستمولوژیکال هستند. متافیزیک کانت مبنای جدید اصول و ارزشهاست، نه یک متافیزیک اونتولوژیک. اتفاقاً پس از هایدگر این درک از متافیزیک کانتی فراموش شد و این نیز خود ضایعهای است. طباطبایی و کانت، هر دو به تأسی از ایدهآلیسم آلمانی بهدنبال چنین پروژهای بودند. بدینمعنا پروژه ناموفق ایرانشهری او بهمعنای برنامهای برای آینده دستکم از یک موضع فلسفی برای آینده ایران، همان رسالتی را دنبال میکند که «تمهیدات» کانت در پی آن است. بنابراین میتوان گفت کدام اندیشمند جدیای است که به فکر آینده نباشد؟ شاید یکی از دلایل گردهمآمدن ما در اینجا نیز همین موقعیت متافیزیکال طباطبایی باشد.