| کد مطلب: ۱۱۶۳۳

چیزی که می‏‏‏‏‏‏‏‏‏‌ترساندش

درباره فیلم آسمان سرخ اثر کریستن پتزولد*

چیزی که می‏‏‏‏‏‏‏‏‏‌ترساندش

hosseinizad محمود حسینی زاده

محمود حسینی‌زاد

نویسنده و مترجم

لئون، نویسنده‌ای جوان که با کتاب اولش موفقیت داشته و حالا دارد روی کتاب دومش کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، کتابی که نه خودش از آن رضایت دارد و نه ناشرش، اوایل تابستان همراه با فلیکس، دوست جوانش آمده به خانه‌ای کنار دریای بالتیک در شمال آلمان تا در آرامش، کارهای نهایی رمانش را انجام دهد. خانه متعلق به مادر فلیکس است، اما هر دو غافلگیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، چون تنها نیستند و دختر دوست مادر فلیکس هم آمده تا تابستان را در آنجا بگذراند. این زن ‌جوان ــ نادیا ـ هم دوست‌پسری دارد به‌نام دیوید که نجات‌غریق جوان خوش‌قیافه‌ای است و هر دو شب‌های پرسروصدایی را با هم می‌‌‌‌‌‌‌‌گذرانند. نویسنده که از عالم و آدم طلبکار است، حالا با این مشکل هم باید کنار بیاید. درهمان زمان هم آتش به جنگل‌های اطراف افتاده و آسمان سرخ در دوردست دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. نادیا از لئون نویسنده خوشش می‌‌‌‌‌‌‌‌آید و فلیکس هم به دیوید نجات‌غریق تعلق‌خاطر پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. نویسنده در آن حصاری که دور خود کشیده، کسی را راه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، اما نجات‌غریق با فلیکس صمیمی‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌می‌‌‌‌‌‌شود و حالا این‌دو شب‌های پرسروصدایی را با هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذرانند. 

از فیلم «آسمان سرخ» بسیار تعریف شده. فیلم خوبی هم هست. شاید نه در حد این‌همه تمجید. در خود آلمان هم نظرها متفاوت بود. با وجود جایزه خرس نقره فستیوال فیلم برلین، در لیست نهایی «جایزه فیلم آلمان ۲۰۲۳» قرار نگرفت که سروصدایی بلند شد. اما فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ است حتماً دیدنی. از آن فیلم‌ها نیست که با همان چند صحنه اول میخکو‌‌‌‌‌‌ب‌ات کند. از آن فیلم‌هاست که باید تمام شود، باید کل اثر مقابل‌ات باشد تا داوری‌اش کنی. فیلم شروعی تکراری دارد و پایانی خلاقانه و نفس‌گیر. این خلاقیت را پتزولد در طول فیلم به‌کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌برد. صحنه‌ها شروعی دارند به‌نظر بارها دیده‌شده (ورود زن ‌جوان به فیلم، ورود نجات‌غریق، ورود ناشر، آتش‌گرفتن جنگل، بردن ناشر به بیمارستان و...)، اما همین صحنه‌ها به‌تدریج و آرام پیچی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنند غافلگیرکننده. درنهایت هم فیلم در 15-10دقیقه آخر نقطه‌اوج یگانه‌ای پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.    

گرچه در فیلم آتش‌سوزی جنگل‌ها هست و تابستان خشک، اما در زمره فیلم‌های محیط‌زیستی نیست. گرچه گرازها و خوک‌ها این‌ور و آن‌ور می‌‌‌‌‌‌‌‌روند، گرازی آتش‌گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دود، شهر کوچک در جوار آتش خالی از سکنه به‌نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد، اما فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ دیستوپیایی نیست. گرچه چهارجوان با هم کلنجار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند، اما فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ حول‌وحوش مشکلات جوانان نیست. گرچه تمام‌مدت صحبت از رمان نویسنده است و شعر و... اما فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ درباره ادبیات نیست.

پتزولد در جایی گفته، در دوران پاندمی‌‌‌‌‌‌‌‌ که بیمار و بستری بود، از ایده یک فیلم دیستوپیایی و ویران‌شهری دست کشیده، نشسته دوباره با دقت فیلم‌های شابرول، برسون و اوزو را دیده و مایل نبوده تا این فیلم را در دوران پاندمی‌‌‌‌‌‌‌‌ بسازد چون فیلم، فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ است درباره عشق، درباره تمایلات بین این چهارنفر، به‌گفته پتزولد باید در فیلم جسم دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده، نه آدم‌های ماسک‌زده. 

فیلم دو خط اصلی دارد؛ نارسیسم و خودپسندی ویران‌کننده هنرمند و عشق. در تمام فیلم، نویسنده جوان را می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم که گرفتار خودپسندی خودش است. از ناتوانی‌اش خبر دارد اما خودش را مرکز دنیا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند، فقط صورت آدم‌ها و اشیاء را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیند. به نادیا که با فکر کمک به او، از او می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد تا رمان را بدهد او هم بخواند، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خندد، چون نادیا در ساحل بستنی‌فروش است و بعد لئون متوجه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود نادیا بی‌جنجال و هیاهو دارد رساله دکترایش درباره هینریش هاینه را می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد. زن هتلدار را که اسم نویسنده آلمانی «اووه یونزون»  را  «اووه جانسون» تلفظ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، مسخره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. دوست‌اش فلیکس را که دارد برای ورود به آکادمی‌‌‌‌‌‌‌‌ هنر عکاسی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، تحقیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که چرا با دیگران و با یک نجات‌غریق درباره کارش مشورت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و بعد همان ناشری که کتاب او را رد کرده، از کار فلیکس تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و از جوان عکاس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد بعداً با او تماس بگیرد. نویسنده بارها دعوت به شنا و تفریح را رد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و مدام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «کار اجازه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌ده». سروصدا که هست پتو روی سرش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشد، از چیزی که مایل به دیدنش نیست، رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرداند. به آتش‌سوزی تهدیدآمیز‌‌‌‌‌‌ جنگل بی‌اعتناست و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید که جهت باد عوض شده و آتش این‌سو نمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید. کمترین کمکی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند تا اتومبیل فلیکس را که با آن داشتند به این خانه می‌‌‌‌‌‌‌‌آمدند و بین راه خراب شده را به تعمیرگاه ببرند. اما دیوید با همان چند روز صمیمیت با فلیکس، تراکتوری کرایه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند تا بروند و اتومبیل را به تعمیر‌‌‌‌‌‌گاه ببرند. در یک موقعیت کاملاً اضطراری حاضر نیست در مسافت کوتاهی حتی رانندگی کند، چون گواهینامه ندارد. از بیماری سرطان ناشرش بی‌خبر است و در بیمارستان حتی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیند که ناشر در بخش خون‌شناسی بستری است. تمام این‌ها را تماشاچی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیند و در جایی پتزولد اعتماد‌به‌نفس‌اش را به‌عنوان کارگردان نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و آن‌چه را که دیده‌ایم و داریم پیش خودمان به‌عنوان نشانه‌های نارسیسم نویسنده بالا و پایین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم، از زبان زن ‌جوان به‌صراحت بیان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که به نویسنده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «اصلاً متوجه چیزی هستی؟ اصلاً می‌‌‌‌‌‌‌‌بینی دوروبرت چی می‌‌‌‌‌‌‌‌گذره؟» کارگردان بدون این‌که بخواهد هنر پوشیده‌گویی‌اش را به‌رخ بکشد، برای‌مان دیده‌های‌مان را جمع‌بندی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

نویسنده خودپسند است، محور دنیاست. نارسیست واقعی است. غرق است در هدف شخصی، تا  جایی که حتی دوست صمیمی‌اش را درک نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و بعد هم که از اتاق دیگر صدای دو مرد جوان را می‌‌‌‌‌‌‌‌شنود، نمی‌‌‌‌‌‌‌‌تواند درک کند که فلیکس جذب دیوید شده و از نادیا می‌‌‌‌‌‌‌‌پرسد: «مگه دیوید دوست تو نیست؟»

لئون آنقدر دیر و بی‌موقع به نادیا اظهار عشق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که حتی فرصت تمام‌کردن جمله‌اش را هم ندارد. به هزار زحمت دارد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «از نگاه اول...» که با ورود دو پلیس، جمله‌اش ناتمام می‌‌‌‌‌‌‌‌ماند. دو پلیس آمده‌اند تا بگویند آن دو مرد جوان با تراکتورشان در آتش جنگل، گرفتار شده و سوخته‌اند و آن‌چنان در آتش هم را بغل کرده بودند که نویسنده با دیدن جسدها در سردخانه، یاد جسدهای سوخته و سنگ‌شده بعد از آتشفشان پمپئی می‌‌‌‌‌‌‌‌افتد. 

«آسمان سرخ» فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ است درباره برج‌عاج‌نشینی، نارسیسم و خودپسندی هنرمند (و ازاین‌نظر شباهت بسیار دارد به فیلم «پاساژها»، ‌از آیرا ساکس. این فیلم هم در مورد هنرمند فیلمسازی است که خود را محور دنیا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیند و فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند بین دوستی‌اش با یک‌مرد و یک‌زن و بین زندگی خصوصی‌اش و کارش، تعادل برقرار کند.)

البته که «آسمان سرخ» فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌است درباره عشق. (ظاهراً پتزولد قصد دارد فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ دیگر درباره عشق‌هایی که در ایران باید گفت «نامتعارف»! بسازد). فیلم درباره عشق است در نگاه اول. در نگاه نویسنده به زن ‌جوان که جایی در فیلم به آن اعتراف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، در نگاه عکاس به نجات‌غریق.

اگر فیلم را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینید - که ببینید-  و نه کارگردانی حساب‌شده‌اش نظرتان را جلب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و نه کار خیلی خوب فیلمبردار، اگر نه بازی‌های خیلی‌خوب بازیگرها را دوست دارید و نه قدرت کارگردان در ساختن فیلمی‌‌‌‌‌‌‌‌ پرکشش با 4بازیگر و در محیطی بسته (خانه و ساحل) و نه شیوه روایت آرام اما پر از تعلیق‌اش را، پس صبر کنید لااقل تا حدود یک‌ربع آخر. تکان‌دهنده است و کم‌نظیر. آمدن پلیس‌ها برای دادن خبر مرگ دو جوان در آتش، درست در وسط جمله نویسنده. دیدن دست‌های جنازه دوجوان سوخته که آنچنان به‌هم چسبیده‌اند که امکان جداکردن وجود ندارد. برگشتن نویسنده به خانه و دیدن اتاق خالی زن ‌جوان. دیدن ناشر که دارد بخش پایانی رمان بالاخره نوشته‌شده لئون را برای‌مان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند و بعد آسوده می‌‌‌‌‌‌‌‌خندد و منتظر پرستار است که برای تزریق یا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دانم چه درمانی در ارتباط با بیماری‌اش بیاید. دیدن نویسنده که در حیاط منتظر رفتن پرستار است و ناگهان زن ‌جوان را می‌‌‌‌‌‌‌‌بیند و دچار واهمه پشت درختی می‌‌‌‌‌‌‌‌رود و زن ‌جوان می‌‌‌‌‌‌‌‌نشیند روی صندلی چرخدار و بی‌خیال چرخ می‌‌‌‌‌‌‌‌زند و نویسنده سرانجام شهامت بیرون‌آمدن از پشت درخت را پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. این‌ها را ببینید و این جمله‌های احتمالاً پایانی رمان لئون را با صدای ناشر و روی تصاویر بشنوید و ببینید که از ناتوایی‌هایش گفته و از غفلت‌هایش: ‌«نشست روی ماسه‌ها و منتظر بود. چیزی که او را می‌‌‌‌‌‌‌‌ترساند این بود که همه درست می‌‌‌‌‌‌‌‌گفتند او می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند تمام این‌ها را روزی به فراموشی بسپارد، خانه را، دریا را و زن را و خیلی به‌ندرت و فقط در لحظه‌هایی، خاطره مبهمی‌‌‌‌‌‌‌‌ به سروقت‌اش خواهد آمد، در لحظه‌هایی که تنهایی اذیت‌اش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند یا اندوهگین است.» زن اما آمده و حتماً تمام آن خاطرات هم دیگر لئون را رها نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کنند.

*نام فیلم به آلمانی، آسمان سرخ است.

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی