سیر تطهیر یک روح سیاسی در تبعید
دربارهی نشخوار رؤیاها نوشته آریل دورفمن
ویریا آدینهوند
روزنامهنگار
مس کالایی است که عمده صادرات شیلی را به خود اختصاص داده است. اما در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدیهای سیاسیاش بود. در میان این سیل تبعیدیها چهرههایی بودند سخت اثرگذار که ازجملهی آنها یکیشان آریل دورفمن است، نویسندهی کتاب «نشخوار رؤیاها: خاطرات یک تبعیدی سرکش». آریل دورفمن، نویسندهای پرکار و فعال است که بیش از همه بهخاطر آفرینش نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» به شهرت رسیده است. او در کتاب «نشخوار رویاها» دست به اقدامی متهورانه زده است، بیهیچ پردهپوشی از زمین خوردنها و بلندشدنهای یک تبعیدی گفته است، از رویاهای اپوزیسیون و مخالفان در تبعید حرف زده است، از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یکشبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم میشود.
دورفمن همهی اینها را از لابهلای خاطرات و تجربههای شخصیاش نقل میکند. او در این کتاب شرح میدهد چگونه بازگشت به شیلی و زندگی در آنجا، رؤیایش در تبعید بود و میگوید چرا تصمیم گرفت، بعد از بازگشت همیشگیاش به شیلی در سال 1990، موطنش را بار دیگر ترک کند و در ایالاتمتحده مستقر و عاقبت شهروند آمریکا شود.
استخوانبندی «نشخوار رویاها» بر دفترچه خاطرات دورفمن، از ژوئن 1990، استوار است. جابهجای این دفترچه شرح سالهای زندگی او در تبعید را خواهیم خواند. دورفمن از سال 1973 خواننده را همراه خودش میکند. این درواقع زمانی است که دولت آلنده بهواسطهی حمایتها و دخالتهای آمریکا طی یک کودتا سقوط میکند. دولت دموکراتی که دورفمن برای روی کار آمدنش زحمت بسیار کشیده بود، اما با کودتا سقوط کرد و ژنرال پینوشه به قدرت رسید. در بخشهایی از کتاب، روایت سفر این نویسنده را به شیلی در سال 2006 میخوانیم؛ قصدش از سفر به شیلی، ساخت فیلم مستند «وعدهای به مردگان» براساس کتاب خاطراتش به سوی جنوب، چشم به شمال: سفری دوزبانه (1998) بود.
دورفمن صدها روایت را در هم تنیده است، قصهی آنهایی که رفتند و آنهایی که زیر شکنجه جان باختند و آنها که شمع امید را زیر سایهی ترس، روشن نگه داشتند.
میتوان گفت کتاب «نشخوار رؤیاها» ادای احترامی است به تبعیدیها، اعدامشدگان، شکنجهدیدگان و کسانی که در رژیم پینوشه ناپدید شدند. عذاب وجدانِ زنده ماندن و جان بهدر بردن دورفمن را واداشت تبعیدیهای امثال خود و حامیانش را برای تظاهرات و بازگرداندن دموکراسی به شیلی گرد هم آورد. همچنین خواستار ابزار و تجهیزاتی برای پیشروی و کنار زدن کینه و عدواتی شود که نهتنها مردم شیلی، بلکه مردم بسیاری از کشورهای جهان را از همدیگر گسسته بود. او میخواهد به خطاها و اشتباهها اعتراف کنند، که رنجها به یاد آورده شوند و همدردی و اعتماد رواج پیدا کند. میگوید: «نوشتن این کتاب جای جلسات رواندرمانی را برایم گرفت.» منتقد مجلهی نیشن مینویسد: «آریل دورفمن برخلاف عرف میان متفکران چپ در کتاب «نشخوار رویاها» نشانمان میدهد لحظهای که از حزب بُرید، آنلحظهای که با وجود تمام احترام به سالوادور آلنده، دیگر سرباز حزب نبود، طی چه پروسهای برایش اتفاق افتاده است.»
آمریکاییها کاخ بلند دموکراسی را با حمایت از ژنرال پینوشه در شیلی به خاک و خون کشیدند و دولت دموکراتیک آلنده را برکنار کردند. آریل دورفمن جوان به دستور حزب از شیلی گریخت تا زنده بماند، چون حزب لازمش داشت. اما آنچه در سفر اودیسهوار و تبعید دید از او انسان دیگری ساخت، انسانی وفادار به مفهوم آزادی، آزادی به هر قیمتی. و ضربهی ماقبل نهایی بریدن از حزب کمونیست را آریل دورفمن، شبی در کلبهی بیرون شهر به میزبانی گونتر گراس، نویسندهی آلمانی خورد. گونترگراس، خالق رمان طبل حلبی برای آریل و آنخلیکا ماهی پخته بود. شبی بهاری در سال 1975 بود، زیر نور شمع با گیلاسهای شراب از شیلی و ادبیات میگفتند و سیاست. گونترگراس آنروزها به پناهندگان چک و اعضای مقاومت در برابر اشغال شوروی کمک میکرد. گراس همراه با چند روشنفکر و فعال سیاسی اهل چک، رفته بود به کنفرانسی در جنوب فرانسه. برخلاف انتظار گراس هیچیک از فعالان سیاسی، سوسیالیستهای شیلیایی و مخالفان پینوشه را آنجا ندیده بود. گویی آنها از ترس برادر بزرگ، از ترس شوروی نیامده بودند.
گونترگراس سر میز شام از دورفمن میپرسد چرا دوستان شیلیاییاش درک نمیکنند که بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو بهدست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شدهاند؟ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکاییها!
دورفمن میخواهد مثل یک رفیق برای گونترگراس از دستوپای بستهی سوسیالیستهای شیلیایی در مخالفت با شوروی بگوید، میخواهد که گراس بهعنوان یک چپگرا درک کند، چرا شیلیاییها نمیتوانند آشکارا علیه شوروی و متحدان کمونیست صفآرایی کنند.
دورفمن مینویسد، چشمان گونترگراس از شنیدن این حرفها تنگ شد و سبیلاش از قبل هم سیختر. گراس آب پاکی را ریخت روی دست آریل دورفمن، او بیتعارف به موضع دوگانهی آریل تاخت و گفت: «چنین موضعی شرمآور است، چون آزادی عقیده را فدای سیاستهای حقیر حزبی کردهای و نمیتوانی ببینی اینجا و در این لحظه دوبچک و آلنده با هم برابرند؟»
گراس آن شب از خیر میهماننوازی گذشت و لابهلای فریادهای از سر خشمش بر سر آریل دورفمن از نویسنده و مسئولیتش در برابر آزادیبیان به هر قیمتی فریاد زد. دورفمن مینویسد: «اگر خوشرویی و جذابیت آنخلیکا نبود و سگ گونترگراس از من خوشش نیامده بود، گراس همان لحظه ما را بیرون میکرد.» گونترگراس پشت به میهمانها سر میز کارش برگشت. اما در لحظهی خداحافظی سرش را بالا آورد و به دورفمن گفت: «وقتی چیزی ازنظر اخلاقی درست باشد، باید بدون در نظر گرفتن عواقب سیاسی یا شخصی از آن دفاع کرد.»
انقلاب فرهنگی چین گویی کافی نبود، بهار پراگ کافی نبود، نسلکشی کامبوج کافی نبود، یورش خوفناک شوروی به افغانستان نیز کافی نبود. هرچند تکتک این رویدادها طناب اتصال او با چپگرایی را فرسوده بود و بهتدریج خلعسلاحش کرده بود، اما آن دیدار با گراس و کشتار کارگران لهستانی تیر خلاص بود. نقطهای بر تغییر موضع همیشگی آریل دورفمن. در شبی از شبهای بهار 1975 دورفمن با کوهی از عذاب، با حسی آمیخته به خیانت از خانهی گونترگراس بیرون آمد. حس گناه از خیانت به آزادیبیان و خیانت به کشتهشدگان در راه آرمانهایشان توأمان سراغش آمده بود. او مینویسد: «آنچه نمیتوانستم به گراس بگویم، آنچه احتمالاً نمیخواستم پیش خودم اعتراف کنم... من به خاطر همهی آن کمونیستهایی که کنارشان جنگیده بودم، عقب میایستادم.»
دورفمن مینویسد: «زمان برد، تردیدها و پس و پیش رفتنها زمان برد و انباشت تدریجی اشتباهات، یورشها، خیانتها و کشتارهای جمعی در طول زمان باعث شد تا بتوانم خود را از آن سرسپردگی پرابهام دور کنم.» کردارهای اشتباه فراوانی لازم بود تا دورفمن از قطار انقلابیگری پیاده شود.
خواننده نشخوار رویاها میتواند دورفمن را تصور کند که روی کاناپه نشسته و خشمش را از خائنان به آرمانهایش بیرون میریزد و به کسانی که حامیاش بودهاند ادای احترام میکند، بهخصوص همسر و والدینش. تجدید دیدارها را بهیاد میآورد و آرزوها و رؤیاهایش برای آینده را شرح میدهد. هرچند، دوست ندارد شنوندهای بیعاطفه مخاطبش باشد. همانطور که خودش میگوید: «هر کاری لازم باشد میکنم تا از ذهنم بیرون بکشماش، روی کاغذ بیاورمش و در جریان زندگی خوانندگان قرارش دهم، بهاینترتیب میتوانم تطهیر شوم و ممکن است به آنها ضربهای وارد شود.»
گویا تبعید، سنت خانوادگی دورفمنها بوده است. دورفمن مینویسد یکی از مادربزرگهایش ـ که مترجم تروتسکی بود ـ دوبار مجبور به فرار از اُدسا شد و مادربزرگِ دیگرش مجبور به ترک کیشینیف (که حالا کیشیناو شناخته میشود) شده بود تا از دست پوگرامهایی که شوهرش را به کشتن داد، فرار کرده باشد. از دریافت جزئیات بیشتر درباره زندگی پدر آریل دورفمن استقبال میکنیم، نه فقط به این دلیل که چرایی زندگی کردنش در آرژانتین را روشن کنیم ـ که برای یک چپگرا بهاندازه شیلی ناامن بود ـ بلکه چون دورفمن پدر و مادرش را چنان دوستداشتنی توصیف میکند که خواننده دلش میخواهد بیشتر دربارهشان بداند. زبان از مهمترین موضوعهای این کتاب خاطرات دورفمن بهشمار میرود؛ چون هم به دوزبانه بودن دورفمن مربوط میشود (او از دو تا دوازده سالگی در نیویورک زندگی کرد و در برکلی مدرسه را تمام کرد)، هم به شیفتگی او به کلمات. نقلقولها، ارجاعات ادبی و تکههایی از فرهنگ عامه در آثار او بیشمارند: همهچیز از آیسخولوس تا وودی گوتری، دلنوشتههایی علیه پاریسی که دورفمن سالهای تبعیدش را در آنجا گذراند، با بسیاری از ترانههای احساسی درباره آن شهر در هم آمیخته شده است و حتی برخی از تکگوییهای مالی بلوم نیز در این اثر دیده میشوند. عنوان کتاب برگرفته از جملهای از آیسخولوس است و بر پیشانی هر کدام از فصلهای کتاب نقلقولی از اوید، دانته، برشت و نرودا میخوانیم که همگی در برههای از زندگیشان تبعیدی بودند. همینطور جملهای از رابرت فراست که تعریف مشهور خانه را اینچنین بیان میکند: «خانه جایی است که وقتی مجبور شدی بروی، گزیری جز پذیرفتنات نداشته باشند.»