از فورانِ کلانداده تا یأسِ جمعی در ماجرای قتل الهه حسیننژاد
در دوران معاصر که مرز میان سکوت و فریاد، فاصلهای به باریکیِ یک کلیدواژه است و حقیقت، در تنگنای دروغهایی با ظاهری ویروسی، دفن میشود؛ پدیدهی شبکههای اجتماعی نهفقط به عرصهای برای «بازتاب» بلکه به نهادی برای «پیشبرندگی» بدل شده است.

در دوران معاصر که مرز میان سکوت و فریاد، فاصلهای به باریکیِ یک کلیدواژه است و حقیقت، در تنگنای دروغهایی با ظاهری ویروسی، دفن میشود؛ پدیدهی شبکههای اجتماعی نهفقط به عرصهای برای «بازتاب» بلکه به نهادی برای «پیشبرندگی» بدل شده است. اگر پیشتر، رسانه صرفاً آینهای بود که رخدادها را بازمیتاباند، امروز الگوریتمهای سوشالمدیا، خود به مثابهی کارگردانانی عمل میکنند که نهتنها زاویه دوربین، بلکه شدت نور، عمق میدان و حتی ترتیب سکانسها را نیز تعیین میکنند. و در این میان، ماجرای تلخ و تکاندهندهی الهه حسیننژاد، نمونهای کمنظیر است از آنچه میتوان «دگردیسی خونسرد تکنولوژی به کنشگری پرشور اجتماعی» نام نهاد.
الگوریتم، کنشگر بیچهره
ماجرای ناپدید شدن الهه حسیننژاد ـ دختری که در غروب عادیِ یکی از روزهای بیپایان تهران، ناگهان از جهان حذف شد ـ در آغاز، شباهتی داشت به صدها و هزاران فقدانِ دیگر که بیصدا و بیپیگیری در کوچهپسکوچههای این سرزمین رخ میدهد. اما آنچه الهه را از دیگران متمایز کرد، نه جایگاه اجتماعیاش بود و نه وجودِ نشانهای خاص از جنایت، بلکه نحوهی مواجههی سوشالمدیا با فقدانِ او بود. در کمتر از ۷۲ ساعت، الگوریتمهای توئیتر و اینستاگرام با ردیابی هشتگها، نرخ تعامل (Engagement Rate)، مشارکت کاربران، و شدت بازنشر محتوا، تشخیص دادند که این واقعه پتانسیل انفجار دارد و چنین شد که بیهیچ دخالت نهادی رسمی، مفقود شدن دختری گمنام، بدل شد به پروندهای با اولویت ملی.
الگوریتم، در اینجا، نه یک ابزار صرف، بلکه یک کنشگر تمامعیار است. او با هوشمندی سرد و بیطرفش، میان غمهای بزرگ و غمهای بیاهمیت تمایز میگذارد – نه از منظر انسانی، که از منظر داده. هر واژه، هر واکنش، هر کامنت و هر بازنشر، چونان خوراکی است که این غولِ ریاضیزده را تغذیه میکند و جهت حرکتش را تعیین.
تأثیرگذاری روانشناختی در مقیاس جمعی
در علم روانشناسی اجتماعی، پدیدهای هست به نام «اثر واگیر هیجانی» (Emotional Contagion)؛ حالتی که در آن، هیجانات از فردی به فرد دیگر و از گروهی به جامعه سرایت میکنند، گاه بدون اینکه شخص از منشأ احساساتش آگاه باشد. سوشالمدیا، این انتقال هیجان را با سرعتی چند صد برابر تسریع میکند. و آنچه از این مکانیزم بهظاهر بیجان زاده میشود، نوعی روان جمعی نوظهور است: تودهای از افراد که به شکلی همزمان دچار خشم، امید، ترس، اضطراب یا شور میشوند.
الهه حسیننژاد در این میان، به مثابهی کاتالیزوری عمل کرد که همهی این هیجانات را یکجا آزاد کرد. جامعهای که زیر پوست خود مملو از اضطراب انباشته، ناامیدی مزمن و بیاعتمادی به نهادهای رسمی است، ناگهان قربانیای یافت برای فرافکنی همهی خشمها و دردهای پنهانش. هر تصویر از الهه، هر پست از مادرش، هر توئیت با لحنی ملتمسانه، نهتنها خبر از مفقود شدن دختری میداد، بلکه فریادی بود از زخمی عمیقتر: زخم بیپناهی، زخم دیده نشدن، زخم بیعدالتی.
شبکههای اجتماعی در قامت کارآگاه خصوصی
اما شبکههای اجتماعی تنها به برانگیختن احساسات بسنده نکردند. آنها، همزمان با پلیس، و در پارهای از لحظات حتی فراتر از آن، به پیگیری پرونده پرداختند. کاربران اینستاگرام و توئیتر، با تحلیل دادهها، بازنشر اطلاعات و اخبار رسمی و تایید نشده، بررسی روابط و شواهد، و حتی کشف ارتباطاتی که پیشتر مغفول مانده بود، عملاً به تیمی از کارآگاهان دیجیتال بدل شدند. جامعه، خود را مأمور رسیدگی به این پرونده دانست؛ نه از سر وظیفه، که از سر فقدان اعتماد به مأموریتِ رسمی.
در جهانی که نهادها از مشروعیت تهی شدهاند، سوشالمدیا نه فقط رسانه، که نهاد موازیای است برای اجرای عدالت، بازسازی حقیقت و حتی انتقام. کارآگاهانِ مجازی، مجهز به دانش جمعی (Collective Intelligence)، بیآنکه مجوزی در جیب یا لباسی رسمی بر تن داشته باشند، مسیری را پیش بردند که در نهایت به کشف جسد و شناسایی قاتلان انجامید. و شاید دقیقاً همین همزمانی، این همکاریِ ضمنی میان جامعه و نهادهای رسمی، بود که نقطهی اوج امیدواریِ این تراژدی را ساخت.
امید، یأس، و چرخهی هیجانات پرشتاب
اما پایان این ماجرا، آنگونه که دراماتورژیِ شبکههای اجتماعی اقتضا میکند، هرگز نمیتواند پیروزی کامل باشد. از آنجا که محتوا باید همیشه در حرکت باشد، هیجانات باید مدام جای خود را به هیجانی تازه بدهند. و این، یعنی بعد از قلهی همدلی، درهی یأس فرا میرسد.
با اعلام خبر کشف جسد و تأیید قتل، جامعهی مجازی که خود را در مقام ناظر، دادستان و ناجی میدید، با یک دوگانگی آشنا روبهرو شد: از یک سو، آرامشی موقت حاصل از پایان انتظار؛ و از سوی دیگر، سقوطی در دل واقعیت تلخ و غیرقابل انکار: الهه مرده است، و عدالت، حتی اگر اجرا شود، باز قربانی را بازنمیگرداند. این شکاف میان نقش خیالی جامعه در روایت ماجرا و واقعیت سرد پایان آن، موجب پدید آمدن یأسی عمیق و فراگیر شد.
در اینجاست که باید گفت شبکههای اجتماعی، همانقدر که امید خلق میکنند، مستعد زایش یأساند. الگوریتمها، با تحریک مدام احساسات، چرخهای از فراز و فرودهای روانی را در جامعه رقم میزنند که گاه نه فقط روان فردی، بلکه ثبات جمعی را تهدید میکند.
نمونهای جهانی از بحرانی محلی
ماجرای الهه حسیننژاد، در عین حال که در بستر جغرافیای سیاسی ایران اتفاق افتاد، تصویری از پدیدهای جهانی بود. در آمریکا، در پرونده گبی پتیو (Gabby Petito) و یا در انگلستان در قتل سارا اورارد (Sarah Everard)، نقش شبکههای اجتماعی در پیگیری، برانگیختن افکار عمومی و اعمال فشار بر نهادهای رسمی، عیناً تکرار شده است. الگوریتمها، در هر جای جهان، کارکردی مشابه دارند: شناسایی پستهای پرتعامل، تشدید انتشار آنها، و خلق روایتهایی از پایین به بالا. تفاوت تنها در سازوکار پاسخدهی نهادهای رسمی و میزان تحمل جامعه است.
واپسین واژه: عدالت در عصرِ الگوریتم
در نهایت، شاید مهمترین نکته در ماجرای الهه حسیننژاد، نه قتل دلخراش او بود و نه حتی نقش جامعه در کشف ماجرا؛ بلکه این بود که نشان داد چگونه در جهانی که رسانهها فرو کاسته شدهاند به پلتفرم، و حقیقت به نرخ تعامل، ما به عنوان جامعه، بیش از هر زمان دیگری نیازمند تحلیلگری انتقادی نسبت به سازوکار تأثیرگذاری شبکههای اجتماعی هستیم.
الگوریتمها، بیچهره و بیاحساس، میتوانند هم ناجی باشند و هم شَر، هم کاشف حقیقت و هم باعث پنهان شدن آن. و ما، اگر ندانیم چگونه و چرا با هر موج احساسی همراه میشویم، در نهایت نه فقط از حقیقت که از خویشتنِ خویش نیز دور خواهیم شد.