پیشنهادها و راهکارهای ابوالفضل دلاوری برای خروج از بحران در گفتوگوی تفصیلی با هممیهن: نیاز به تحول منازعه داریم
دلاوری در گفتوگوی دوساعتونیمهای که با او داشتیم نگران بود و البته راهکارهایی هم برای خروج از وضعیت فعلی ارائه کرد. آنچه که میخوانید ماحصل و فحوای گفتوگویی سهساعته با ایشان است که در روزهای نخست پس از آتشبس میان اسرائیل و ایران انجام شده و در روزهای بعد از آن نیز مفاهیم و سرفصلهایی به آن افزوده شد.

دکتر ابوالفضل دلاوری، دانشیار علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی در بیان تحلیلهایش در خصوص وضع موجود صریح است. دلاوری در گفتوگوی دوساعتونیمهای که با او داشتیم نگران بود و البته راهکارهایی هم برای خروج از وضعیت فعلی ارائه کرد. آنچه که میخوانید ماحصل و فحوای گفتوگویی سهساعته با ایشان است که در روزهای نخست پس از آتشبس میان اسرائیل و ایران انجام شده و در روزهای بعد از آن نیز مفاهیم و سرفصلهایی به آن افزوده شد.
به نظر شما چرا و چگونه وضعیت به اینجا رسید؟ منظورم جنگ تمامعیار اسرائیل و آمریکا با ایران و البته وضعیت کلیتر خاورمیانه امروز است.
قبل از ورود به بحث جا دارد که ضمن محکومیت تجاوز نظامی اسرائیل و آمریکا به کشورمان همدردی خود را با خانوادههای جانباختگان و تأسف خود را از تلفات و خساراتی که به نیروها و تاسیسات کشور وارد شده ابراز کنم.
به نظر بنده برای فهم وضعیت مورد اشاره شما لازم است در سه سطح تحلیل کوتاهمدت، میانمدت و درازمدت حرکت کنیم و ارتباط و تأثیر و تأثر مجموعه پرشماری از رویدادها و علل و عوامل تاریخی - جغرافیایی، اقتصادی - اجتماعی، امنیتی-استراتژیک و سیاسی – دیپلماتیک را مورد توجه قرار دهیم که البته همه اینها نه از عهده بنده به تنهایی برمیآید و نه در یک مصاحبه دوساعته میگنجد. با وجود این بنده سعی میکنم به اختصار مطالبی را مطرح کنم.
بنده با الهام از مکتب تاریخنگاری آنال و بهویژه آثار فرنان برادل، که از مفهوم «جامعه مدیترانهای» برای فهم و توضیح و تبیین وضعیت امروزی جوامع اروپایی استفاده کرده، میخواهم از مفهوم «جامعه خاورمیانهای» استفاده کنم و وضعیت امروز را در گستره وسیع و دامنه درازمدت جغرافیایی، تاریخی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی آن قرار دهم. قبل از آن، به این نکته اشاره کنم که در چند سال اخیر مطالعات و تحلیلهای کلان و درازمدت از حیّز التفات و حتی از مقبولیت افتاده است. گویا آنچه مثلاً امروز اتفاق میافتد را باید به همان جلوههای امروزیاش محدود کرد و فقط در زنجیره ظاهری و بلافصلش ردیابی و ریشهیابیاش کرد.
به علاوه، معمولاً هم نقطه شروع یک بحران یا درگیری را به صورت دلبخواهانه و از جایی شروع میکنند که عامل مورد نظر یا طرف مقابل وارد ماجرا شده است! درحالیکه پدیدهها و رویدادها، اعم از طبیعی و اجتماعی، چه یک زلزله و چه یک جنگ محصول یک دوره و فرایند طولانی از کنشها و واکنشهای پیچیده است که بدون بررسی آنها نمیتوان به درک و ارزیابی درستی از آنها رسید و با آنها مواجهه مناسبی داشت. فهم و ارزیابی جنگ اخیر نیز بدون توجه به زمینهها و علل و عوامل متعدد درازمدت و میانمدت و کوتاهمدت آن ممکن است ما را در دام سادهسازیها و مصادرهبهمطلوبهای خطرناکی بیندازد که پیامدهای بعدیاش چهبسا از وضعیت فعلی خطرناکتر و پرهزینهتر شود.
برای شروع بحث از این منظر، ابتدا به متن یک لوح مصری متعلق به مِرنِپتاح (فرعون مصر و پسر رامسس دوم) که در حدود سال 1200 پیش از میلاد مسیح یعنی پیش از ظهور دولت هخامنشی بر مصر حاکم بوده اشاره میکنم:
«شاهان همه مغلوب و تسلیم شدند!
تحنو (منطقهای در دلتای نیل که گویا در آن زمان به سلطه فرعون تن نمیداده) ویران شد!
سرزمین هیتی (که در جنوب ترکیه امروزی قرار داشت) آرام گرفت!
کنعان (منطقهای سامینشین شامل جنوب سوریه، غرب اردن و جنوب لبنان امروزی) به یغما رفت و آتش شرارت بر سرش بارید!
اسرائیل در عزا و ماتم فرورفت و دیگر نسلی از آن باقی نمانده است!
فلسطین همچون یک بیوهزن به تسخیر مصر درآمد!
همه سرزمینها یکپارچه شدند و آرامش بر آنها حکمفرما شد!
همه آشوبگران نابود شدند و یا به بند شاه مِرنِپتاح کشیده شدند!»
تصویری که این لوح از منطقه موسوم به خاورمیانه در 3200 سال پیش ارائه میدهد خیلی شبیه چیزی است که در طی 21 ماه اخیر (بعد از عملیات موسوم به طوفانالاقصی) در این منطقه رخ داده! نکته مهمتر اینکه وضعیتی شبیه آنچه در این لوح آمده، حدود 500 سال پیش از آن نیز توسط حمورابی فرمانروای بابل کهن، ایجاد شده بود و باز هم حدود 500 سال بعد از مرنپتاح توسط بخت النصر فرمانروای بابل جدید تکرار شد؛ که این آخری با اسارت و تبعید یهودیان همراه بود؛ و باز هم اندکی بعد و به گونهای البته کمتر ویرانگر با جهانگشایی هخامنشیان و پس از آن دوباره با تهاجم یونانیان و باز هم بارها و بارها با جنگهای متعدد میان رومیان و ایرانیان و سپس با تهاجم اعراب مسلمان و ترکان عثمانی و صلیبیان به این منطقه؛ تا برسد به دو جنگ جهانی در نیمه اول قرن بیستم میلادی و به دنبال آن، جنگهای متعدد میان برخی کشورهای عربی و اسرائیل، جنگ داخلی لبنان و جنگ 8 ساله عراق و ایران در نیمه دوم سده بیستم، تهاجم عراق به کویت و سپس تهاجم آمریکا به عراق و درگیریهای متعدد میان اسرائیل با نیروهای فلسطینی و لبنانی و جنگهای داخلی عراق و سوریه و سرانجام جنگ 12 روز اخیر.
در برخی متون تاریخی آمده که شهر بیتالمقدس در طول تاریخ چندهزارساله مکتوبش دستکم 2 بار کاملاً ویران شده، 23 بار محاصره نظامی و به حمام خون تبدیل شده، 44 بار میان اقوام و حکومتهای رقیب دست به دست شده و 54 بار مورد تهاجم قرار گرفته است. همچنین در مورد فقط یکی از چندین و چند گروه قومی و مذهبی ساکن این منطقه، گفته شده که قوم یهود در طول تاریخ مکتوبش فقط در سه دوره کوتاه که آخرین آن به 80 سال اخیر برمیگردد توانسته سرزمین و حکومتی از آن خود داشته باشد، آن هم نهچندان امن و باثبات؛ و در بقیه تاریخ چندهزارساله خود عمدتاً در مهاجرت اجباری و پراکندگی به سر برده و بنا به دلایل متعددی غالباً هم تحت سوءظن و ستیزش اقوام پیرامون خود بوده است.
چنین وضعیتی آن هم برای قومی که بنا بر باورها و اسطورههایش به درست یا به غلط، خود را قوم خاص و برگزیده خدا میدانسته و بهرغم همه این سرگذشتها و پراکندگیها باور به این برگزیدگی را در آموزهها و ذهنیت بینانسلی خود کم و بیش حفظ کرده است. چنین سرگذشت دراماتیکی که با رنجها و تروماهای متعددی همراه بود، بنا بر دانش روانشناسی تاریخی و به تعبیر دیگری از لحاظ روانکاوی جمعی، انرژی عجیب و هنگفتی را در درون قوم یهود انباشته کرده که البته هم سویههای سازنده و هم مخرب پیدا کرده است.
سویههای سازندهاش را میتوان در ظهور استعدادهای کمنظیر بخش بزرگی از اعضای این قوم در حوزههای کسبوکار، علم، تکنولوژی و سازماندهی مشاهده کرد اما سویههای مخرب این انرژی تاریخی، در سده اخیر و بهویژه بعد از پیدایش فرصت برای مهاجرت یهودیان به جایی که آن را ارضموعود مینامند بروز و ظهور یافت: پایمال کردن حقوق و گاه موجودیت بسیاری از ساکنان چندهزار ساله این منطقه، بهویژه فلسطینیان. دولت برآمده از مهاجرت این قوم (دولت اسرائیل)، در کنف حمایت قدرتهای غربی که برخی اسلاف خودشان تا چند دهه پیش حامل ضدیهودیترین گرایشها و عامل فجیعترین سرکوبها علیه این قوم بودند، طی 80 سال اخیر به عامل بیشترین تجاوزهای سرزمینی علیه مناطق همجوار خود و فجیعترین کشتارها بهویژه علیه فلسطینیان تبدیل شد.
چرا چنین نیروها و چنین سرگذشت و سرنوشت حیرتانگیزی در این منطقه رخ داده؟
بخشی از پاسخ را میتوان در جغرافیا و تاریخ این منطقه جستوجو کرد: 1-اینکه این منطقه جغرافیای طبیعی بسیار متعارض و تنشزایی داشته که هم برخی از حاصلخیزترین و هم بسیاری از خشکترین مناطق جهان را در خود جای داده است: از دلتای نیل و جلگه بینالنهرین و درههای سرسبز زاگرس تا صحراهای مصر و اردن و عربستان و ایران 2- اینکه این منطقه گذرگاه و سکونتگاه اقوام و قبایل انسانی پرشماری در طول هزاران سال و جدال دائمی میان آنان بر سر منابع پراکنده اما حیاتی و غیرقابل چشمپوشی آن بوده است 3- اینکه این منطقه کانون شکلگیری و تسلط دو نهاد دین و دولت بوده که هر دو این پدیدهها به نسبت دیگر مناطق جهان، بسیار سختکیش و سختگیر بودهاند و غالباً به محمل و عامل جدالهای بیپایان درونی و بیرونی در طول تاریخ طولانی این منطقه تبدیل شدهاند.
در اینجا از تفصیل این پاسخ صرفنظر میکنم زیرا تا همین اندازه برای آنانی که از تاریخ و جغرافیای این منطقه تا حدی مطلعند به خوبی گویاست و برای آنانی که چنین اطلاعاتی ندارند نیازمند تفصیلی است که از حوصله این گفتوگو خارج است.
نقش عامل سوم یعنی دو نهاد دین و دولت را کمی بیشتر توضیح دهید...
بازهم به اختصار عرض میکنم: در منطقه خاورمیانه به علل و دلایلی که در بالا عرض کردم که مهمترین آنها منازعات حیاتی بر سر منابع کمیاب و پراکنده بوده، تاسیس دولت، آن هم از نوع متمرکز، نظامی، و جنگجو و سرکوبگر، امری اجتنابناپذیر بوده است. دین نیز علاوه بر ابعاد و کارکردهای معنوی و غیرسیاسی آن که از جمله تسلیبخشی و تحملپذیر کردن شرایط سخت زندگی برای مردم در چنین جغرافیایی بوده، ابزار مناسبی برای تسهیل حکمرانی هم بوده است. بیهوده نیست که ادیان ابراهیمی، که خاستگاه خاورمیانهای دارند، همواره با دولت درآمیخته و حتی با آن یکی بودهاند.
آنجا هم که در یکی از این ادیان، یعنی مسیحیت شاهد تفکیک کارکردی میان دین و دولت هستیم این الگو در بیرون از این منطقه یعنی در جغرافیای روم و اروپا شکل گرفت که در آنجا اصولاً دولت بسیار متفاوت با دولت در خاورمیانه بود. درهمآمیختگی دین و دولت در خاورمیانه همواره با دست بالای دولت همراه بوده است. بهطور کلی در این منطقه در دورههای مختلف و مناطق گوناگونش شاهد درآمیختگی شدید دین و دولت گاه در قالب «خداگونگی حاکم» (نمونه برخی فراعنه مصر) و یا «حاکمگونگی خدا» (حکومتهای مبتنی بر احکام دینی چه در ادوار قدیم و چه دوره جدید) بودهایم.
نتیجه اینکه وقتی این دو مقوله که یکی (دولت) منتهیالیه قدرت و دیگری (دین) منتهیالیه قدسیت است در هم میآمیزند، زندگی سیاسی، آن هم در بستر جغرافیای طبیعی و اقتصادی که قبلاً به آن اشاره کردم، به عرصه شدیدترین صفبندیهای تخاصمی و خشونتبار میان حکومتهای رقیب و متنازع تبدیل خواهد شد. جنگ و جدالهای تاریخی حکومتهای منطقه بر سر تصرف و تسلط بر اندک مناطق و سرزمینهای برخوردار از منابع مادی و نمادی از هزاران سال پیش تاکنون در جریان بوده و جدالهای امروزی را هم نمیتوان بیارتباط با آنها دانست. طرفه اینکه در چند دهه اخیر دربستر بحرانها و تنازعات بیپایان این منطقه، پدیده عجیب و غریب جدیدی نیز شکل گرفت که دامنه بحران و تنازع را از این منطقه به دیگر مناطق جهان تسری داد.
ظهور انواع بنیادگراییهای مذهبی، چه از نوع یهودی و چه اسلامی که این بار حتی از متحد تاریخی دین و دستگاههای دینی که همانا دولتهای منطقه باشند جدا شده و مستقل از آنها در قالب به اصطلاح جنبشها و شبکههای تروریستی در سرتاسر جهان پراکنده شدند و طرفهتر اینکه با استفاده از بسیاری از دستاوردهای تمدن جهانی جدید، درصدد نابودی این تمدن، بهویژه در جلوهها و جوامع غربی برآمدند. این نیروها که بعضاً در برخی مناطق و مواقع به تشکیل نوعی حکومت هم نائل آمدند، به نوبه خود تاثیر زیادی در پیچیدهتر شدن و خشنتر شدن تنازعات دینی و سیاسی در این منطقه داشتهاند و هنوز هم دارند.
با توجه به این ریشههای عمیق تاریخی آیا راهی برای پایان بخشیدن به تخاصمات وسیع و عمیق این منطقه وجود دارد؟
البته که در سطح نظر، میتوان راهحلهایی را مطرح کرد. بنده به نوبه خود عجالتاً راه غلبه بر تخاصمات دیرپا و تکرارشونده در این منطقه را تحقق همان مقوله جامعه خاورمیانهای میدانم؛ جامعهای که از تقویت پیوند میان نیروهای فکری و نخبگی و مدنی کشورهای مختلف این منطقه میتواند شکل بگیرد و بر نیروها و نهادهای عمدتاً ویرانگری که نام بردم مهمیز بزند.
البته این مهم حتی در سطح خود این جامعه مدنی خاورمیانهای نیازمند گشودن پنجره شناختی جدید به روی این وضعیت است: پنجرهای که قربانگاه و قربانی و قربانگر و جابهجا شدن مکرر آنها را همگی چون یک فیلم دراماتیک طولانی جلوی دیدگان قرار دهد و سپس با اتخاذ یک رویکرد تفهمی به بازاندیشی در تصویرسازیهای یکسویه و تبلیغات رسانهای رایجی بپردازد که در طرفین درگیری رسوب کرده و سرانجام با قدرتیابی در حوزه اجتماعی و اثربخشی در حوزه سیاسی به تلاش برای شکلگیری یک اجماع سیاسی و اجتماعی در سطح منطقه، برای توقف و سپس معکوس کردن روند جاری در منطقه همت گمارد و بتواند روند جدیدی را در منطقه ایجاد کند و این بار با بهرهگیری از انرژیهای سازنده موجود در میراثهای غنی تمدنها و فرهنگهای متنوع این منطقه و همچنین با انباشت و همافزایی منابع نهادی و مادی هنگفتی که هنوز در این منطقه وجود دارد، سمت و سوی حرکت و چهره این منطقه را به سوی منطقهای باثبات، امن، خالی از خشونت، توسعهیافته و الهامبخش تغییر دهد.
البته همه اینها گفتنش ساده است ولی گام نهادن در راهش به قول سعدی با سرزنشهای بیشمار خارهای مغیلان [درختی خاردار است که در مناطق بیابانی میروید] همراه خواهد بود و به قول حافظ نیازمند جریده رویهایی دشوار در گذرگاه تنگ عافیت. اما آرزو نهفقط بر جوانان عیب نیست بلکه بر پیرانهسری چون بنده هم چندان نباید عیب قلمداد شود! فرمود که: تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟...
شاید بد نباشد از سطح تحلیل کلان و درازمدت موضوع عبور کنیم و وارد سطح تحلیل میانه و میانمدت آن بشویم...
بله! در این مورد سعی میکنم بسترها و روندهایی را توضیح دهم که رابطه میان ایران و طرفهای مقابل یعنی اسرائیل و آمریکا را طی چند دهه اخیر به وضعیت امروز کشاندند.
به نظر بنده بازه میانمدت را میتوان از برخی لحاظ از انقلاب 1357 ایران شروع کرد زیرا در جریان این انقلاب و بهویژه بعد از تاسیس جمهوری اسلامی بود که چرخش بزرگی در روابط میان ایران و دو کشور اخیراً مهاجم به ایران رخ داد. انقلاب 1357 ائتلافی بود از طیف وسیعی از نیروهای سیاسی و ایدئولوژیک که از اسلامگرایان سنتی تا چپگرایان مارکسیستی و از ناسیونالیستهای سکولار تا نیروهای ملی - مذهبی نوگرا را دربر میگرفت که همگی آنها کم و بیش مواضعی مخالفتآمیز و غالباً تخاصمی با دو کشور آمریکا و اسرائیل داشتند.
این مواضع هم ریشه در ایدئولوژی آنها داشت و هم از تجربیات و رویدادهای منطقه در قبل از انقلاب متأثر بود. مثلاً اسلامگرایان سنتی اصولاً اسرائیل را «طفل نامشروع» و آمریکا را حامی «رژیم شاه» و سیاستهای «ضداسلامی» میدانستند. چپگرایان نیز آمریکا را مظهر «امپریالیسم و سلطه جهانی سرمایهداری» و اسرائیل را هم متحد آن و ابزار سلطه بر خلقهای منطقه میشمردند. بقیه نیروها هم اگر نه با این شدت بلکه با درجات و به دلایل متفاوتی به این دو کشور نظر مساعدی نداشتند.
به طور کلی نقش آمریکا در سرنگونی دولت مصدق و حمایتش از رژیم پهلوی دوم و نقش اسرائیل در تصرف اراضی فلسطین و آواره کردن مردمش طی دهههای پیش از انقلاب، در ایجاد چنین ذهنیت منفی نقش تعیینکنندهای داشت. البته چنین نگرشها و مواضعی محدود به ایران نبود و سکه رایج در میان بسیاری از نیروها و جنبشهای جهان آن روز بود. سیاست رسمی حکومت برآمده از انقلاب هم نمیتوانست از این فضای گفتمانی و ایدئولوژیک دور باشد چنانکه خطوط کلی این نگرش و مواضع در سیاستهای اعلامی جمهوری اسلامی و حتی در مقدمه قانون اساسی و برخی اصول آن هم منعکس شده بود.
با وجود این آنچه طی دهههای بعد تا امروز در مورد رابطه با این دو کشور رخ داد فقط بازتاب گفتمان انقلابیون و متن قانون اساسی و سیاستهای اعلامی نبود بلکه از متغیرها و عوامل متعدد دیگری هم متأثر شد. برای مثال در ماههای اولیه پس از انقلاب رابطه با اسرائیل، که با احتیاط در دو دهه آخر حکومت پهلوی برقرار شده بود کاملاً قطع شد و ساختمان سفارت اسرائیل نیز در اختیار سازمان آزادیبخش فلسطین قرار گرفت. یاسر عرفات اولین شخصیت سیاسی مهم خارج بود که در اواسط بهار برای افتتاح این سفارت در سال 1358به ایران سفر کرد.
رابطه با آمریکا چگونه بود و چگونه به اینجا منجر شد؟
در مورد آمریکا هم بهرغم تنشها و چالشهایی که در گفتار و کردار انقلابیون و بخشی از مسئولان حکومت جدید وجود داشت، روابط رسمی میان دو کشور تا زمان اشغال سفارت در پاییز 1358 برقرار بود و مذاکرات رسمی هم میان دولت موقت انقلابی با مقامات آمریکایی برای حل و فصل برخی اختلافات مربوط به قراردادهای پیش از انقلاب جریان داشت اما پس از اشغال سفارت، رابطه ایران با آمریکا رو به تیرگی نهاد. تشدید تنش و سپس اشغال سفارت آمریکا با اعلام سفر درمانی شاه به آمریکا در پاییز 1358 شروع شد.
سابقه تروماتیک دخالت آمریکا در سرنگونی مصدق این بدبینی را ایجاد کرده بود که گویا آمریکا درصدد است دوباره شاه را به قدرت برگرداند. البته این بدبینی با توجه به فضای سیاسی داخلی و حتی بینالمللی چندان موجه نمینمود. بنابراین، به نظر میرسید رقابتها و منازعات میان نیروهای سیاسی و ایدئولوژیک رقیب چه در درون و چه در بیرون حکومت جدید نقش بیشتری در وقوع آن رویداد و طولانی شدن بحران ناشی از آن داشت. با حمایت رسمی رهبران جمهوری اسلامی از اشغال سفارت و سپس تطویل ماجرا و متقابلاً واکنشهای آمریکاییها، از جمله عملیات ناکام آنها برای نجات گروگانها و.... تخاصم و درگیری میان این دو کشور بیشتر شد.
در سالهای بعدی نیز برخی نیروها و شبکههای غیررسمی که متهم به ارتباط با نهادهای سیاسی و نظامی و امنیتی ایران بودند با مشارکت آشکار یا پنهان در عملیات علیه اهداف آمریکا در گوشه و کنار جهان در تشدید تخاصم بین دو کشور موثر بودند. نقش رقابتهای جناحی داخلی هم در جلوگیری و یا شکست مذاکرات و تلاشهای معطوف به حل اختلاف میان دو کشور در اواسط جنگ (مذاکره با مک فارلین) و یا در دولتهای هاشمیرفسنجانی و خاتمی و روحانی هم در ادامه و تشدید تنش و تخاصم میان ایران و آمریکا کم نبود.
یعنی شما شکلگیری و تشدید تخاصمات میان ایران و آمریکا را یک برساخته ایدئولوژیک- سیاسی میدانید که یک سوی این فرایند برساختن مربوط به نیروها و رفتارهای طرف ایرانی است؟
بله! اگر نه تمام آن را بلکه تشدید آن را اینگونه میبینم. راستش را بخواهید بنده بر این باورم که ایران وآمریکا براساس بسیاری از معیارهای سیاست بینالملل واقعگرا، اصولاً تضاد منافع عینی و استراتژیک چندانی نداشتهاند و معرفی آمریکا به عنوان دشمن اصلی، چنانچه در فضای هیجانی و ایدئولوژیک اوایل انقلاب، اندک توجیهی میداشته، بعد از آن و تا به امروز توجیه استراتژیک چندانی نداشته است.
حتی از این هم فراتر میروم و ادعا میکنم آمریکا تا قبل از آبان 1358 اقدام منفی متقنی علیه امنیت و منافع استراتژیک ایران نداشته است. حتی اینکه کودتای 28 مرداد نیز واقعاً چقدر به زیان امنیت ملی و منافع استراتژیک ایران بوده باشد محل مناقشه است. آمریکا حتی در جریان انقلاب و مرحله انتقال قدرت نیز با تلاش برای متقاعد کردن امرای ارتش به بیطرفی، نقش مثبتی در کاهش سطح خشونت ایفا کرد.
به نظر شما مهمترین عوامل تشدیدکننده تخاصم میان ایران و اسرائیل چیست؟
در مورد اسرائیل موضوع متفاوت است. در این مورد بارافزا شدن عوامل مذهبی و تاریخی بر عوامل ایدئولوژیک و سیاسی تا حدی بود که در سالهای بعد از انقلاب درجات بالایی از تخاصم تا حد قطع رابطه و عدم شناسایی این کشور دور از انتظار و بیپایه نبود اما درپیش گرفتن سیاست جنگ غیرمستقیم با اسرائیل از طریق حمایت همهجانبه بهویژه نظامی از نیروهای درگیر با اسرائیل نظیر حزبالله لبنان و حماس و همچنین تبلیغ نابودی اسرائیل اگر نه به عنوان سیاست رسمی بلکه به عنوان یک تمایل از سوی برخی مقامات و رسانههای جمهوری اسلامی در طول چند دهه متوالی طبعاً این تصویرسازی را بهویژه در میان جناحهای تندرو اسرائیل ایجاد میکرده که گویا هدف جمهوری اسلامی ایران نابودی اسرائیل است.
در مقابل، اسرائیل نیز از همان سالهای اولیه پس از انقلاب، سیاست تضعیف جمهوری اسلامی را دنبال میکرد چنانکه حتی در دوران جنگ 8 ساله نیز سیاست مهار دوجانبه یا توازن ضعف ایران و عراق به عنوان سیاست مشترک اسرائیل و آمریکا دنبال میشد. چون همان احساس خطری که اسرائیلیها در سالهای بعد از انقلاب از سوی ایران داشتند در مورد عراق هم داشتند. برخی تحلیلگران کمک اسرائیل به دستیابی ایران به برخی سلاحهای موثر، بهویژه انواعی از موشکهای تهاجمی و تدافعی در میانههای جنگ 8 ساله را در راستای این سیاست ارزیابی کردهاند.
پایان جنگ عراق علیه ایران چه تغییری در وضعیت منطقه و سیاست منطقهای ایران ایجاد کرد؟
پس از جنگ عراق، سیاست منطقهای ایران تغییر محسوسی کرد. عراق البته به سمت نوعی توسعهطلبی ارضی رفت که نتیجه نهایی آن اشغال نظامی و تحولات عمیق در ساختار سیاسی این کشور بود اما سیاست ایران که تا پیش از آن حمایت غیرمستقیم و دیپلماتیک و رسانهای از کشورها و جنبشهای ضداسرائیلی-آمریکایی منطقه بود به تدریج سویههای نظامی بیشتری به خود گرفت.
ایران اصولاً با هرگونه طرح و مصالحه که به اسرائیل مقبولیت میبخشید مخالفت میکرد. این موضع در سالهای اولیه پس از انقلاب در مورد قرارداد کمپ دیوید (میان مصر و اسرائیل) اعلام شده بود و در دهه 1390 نیز در مورد طرح صلح اسلو، که طبق آن قرار بر تاسیس یک دولت خودگردان در بخشی از سرزمینهای اشغالی و متقابلاً به رسمیت شناختن دولت اسرائیل در چارچوب مرزهای بینالمللی توسط سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) بود و گویا قرار بود مقدمهای بر طرح دودولتی باشد.
حمایت ایران از برخی جریانهای رادیکال فلسطینی مخالف طرح اسلو، نظیر حماس، که دست بالا را در غزه داشتند، در متزلزل شدن آن طرح بیتاثیر نبود. البته شکست طرح اسلو علل دیگری هم داشت؛ از جمله مقاومت و سپس تفوق دوباره جریانهای تندرو در اسرائیل، که با ترور اسحاق رابین توسط جریانهای تندرو یهودی و تشدید سیاست توسعهطلبیهای ارضی و شهرکسازی شروع شد و البته با تشدید تقابل میان دو جریان حماس و ساف آن طرح فرو پاشید.
به هرحال تشدید منازعات درهمپیچیده منطقهای و بینالمللی بعد از 11 سپتامبر و سپس اشغال عراق در سال 2003، زمینه را برای گسترش ارتش برونمرزی ایران (سپاه قدس) و دسترسی بیشتر ایران به مناطق نزدیک و همجوار اسرائیل مناسبتر کرد. این تحولات به نوبه خود، حساسیت اسرائیل و حامیان غربی و همچنین برخی کشورهای منطقه نظیر عربستان و اردن و مصر و حتی بخشی از دولتمردان لبنان را علیه ایران بیشتر کرد.
البته آنچه در همان سالها، بیش از همه باعث افزایش نگرانی اسرائیل و همپیمانان غربیاش شد برنامه هستهای ایران بود. واکنش آنها به این برنامه از اقدامات و فشارهای دیپلماتیک در اوایل دهه 1380 شروع شد و پس از آن در اواخر آن دهه به تحریمهای فزاینده و سپس در سالهای اخیر به اقدامات نظامی پنهان و آشکار علیه ایران و سرانجام به جنگ 12 روزه منجر شد.
چرا برنامه هستهای ایران تا این اندازه برای اسرائیل و غرب نگرانکننده بوده است؟
ایران همواره بر صلحآمیز بودن این برنامه تاکید کرده اما غربیها و بهویژه اسرائیل نیز همواره طرف ایرانی را به اهداف پنهان نظامی در پس ابعاد علمی و تکنولوژیک این برنامه متهم کردهاند. به نظر میرسد در این مورد نیز همچون دیگر موارد اختلافات و منازعات، با یک فرایند برساختی مواجهیم که طبعاً یکطرفه نبوده است.
برنامه هستهای غیرنظامی ایران از پیش از انقلاب و در چارچوب موافقتنامهها و ترتیبات بینالمللی آن دوره نظیر کنوانسیون منع گسترش سلاحهای هستهای شروع شده بود که مشخصاً شامل نیروگاههای تولید برق و البته برخی اهداف علمی و آموزشی و پزشکی بود. البته آن پروژه به علل و دلایلی چون انقلاب و جنگ عراق و سپس اختلاف با شرکتهای خارجی طرف قرارداد با توقفهای مکرر روبهرو شده بود.
اما برنامه هستهای جدید ایران از سال 2002 (1381) با جدیت بیشتری آغازشد. هم اسرائیل و هم غرب از همان سالها این پروژه را دارای اهداف به قول خودشان مشکوک و تهدیدکننده امنیت منطقهای و جهانی تلقی و تبلیغ میکردند. گرچه ایران در آن دوره مجدداً خود را به قواعد و توافقات بینالمللی مربوطه متعهد اعلام کرد و حتی موقتاً فعالیتهای خود را متوقف کرد اما با ازسرگیری دوباره این فعالیتها در سال 1383، فشارهای چندجانبه و چندلایه دیپلماتیک و اقتصادی (قطعنامهها و تحریمها) از سوی غرب از یک سو و عملیات ترور و خرابکاری اسرائیل علیه توان و تاسیسات هستهای ایران در طول 21 سال اخیر ادامه یافت.
البته در یک دوره کوتاه دوساله پس از توافق موسوم به برجام تا حدی از این فشارها کاسته شد اما از آن پس و بهویژه بعد از خروج آمریکا از آن توافق در سال 1397 و سپس کاهش و نهایتاً کنارنهادن تعهدات برجام از سوی ایران، تنشها و تخاصمات مربوطه رو به افزایش نهاد. به موازات توسعه برنامه هستهای، توسعه برنامه موشکی به عنوان یک استراتژی نظامی امنیتی آنهم با برد چند هزارکیلومتری و برخی ظرفیتهای بالقوه، دوباره ایران از سوی غرب در مظان اتهام سیاست ابهام هستهای قرار گرفت و البته مقامات اسرائیل این اتهام را تشدید کردند و در مجامع بینالمللی، ایران را در آستانه دستیابی به سلاح هستهای معرفی کردند.
خلاصه اینکه سیاست و نفوذ فراینده منطقهای ایران از همان روزهای اول پس از انقلاب از یک سو و دو پروژه موازی هستهای و موشکی از یک سو، و واکنشهای خصمانه اسرائیل و غرب به این سیاستها از سوی دیگر، فرایند تشدید اختلاف و منازعه میان دو طرف را در یک روند بیبازگشت قرار داد و آن را در چند ماه اخیر به یک تخاصم و درگیری همهجانبه تبدیل کرد.
پس به نظر شما برنامه هستهای ایران نوک پیکان تهدید اسرائیل و کانون تجمیع و انباشت دیگر عوامل دخیل در تشدید تنش و سپس تخاصم و جنگ میان اسرائیل و جمهوری اسلامی بوده است؟
بله! بهطور کلی کنش و واکنشهایی که میان ایران از یک سو و اسرائیل و آمریکا از سوی دیگر از بعد از انقلاب 57 شروع شد و طی چند مرحله از تعارضات سیاسی و ایدئولوژیک در سالهای اولیه به مواجهات امنیتی و استراتژیک در دهههای بعدی منجر شد و برخوردهای نظامی پراکنده طی چند سال اخیر را رقم زد، روی هم رفته زمینهها و علل و عوامل میانمدت جنگ تمامعیار 12 روزه اخیر را توضیح میدهد.
شما مکرر بر تأثیر صفبندیها و منازعات داخلی بر منازعات و تخاصمات تاکید میکنید. به نظرم این مسئله نیاز به توضیح بیشتری دارد...
بله! در این مورد لازم است اول به سرشت دوگانه یا هیبریدی نظام برآمده از انقلاب اشاره کنم. نظام سیاسی پس از انقلاب در اثر سرشت ائتلافی انقلاب و حضور نیروها و گرایشهای متنوعی که از اسلامگرایان سنتی و نوگرا تا سکولارهای چپ تا ناسیونالیستهای نیمهلیبرال را دربر میگرفت هم از لحاظ ساختار و ترتیبات نهادی و هم از لحاظ گرایشهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی به سمت نوعی دوپایهگی و دوگانگی رفت.
تفوق بخشهای سنتی اسلامگرایان انقلابی در ماههای اولیه پس از انقلاب به دست بالا قرار گرفتن نگرشهای محافظهکارانه در سیاست داخلی و نوعی امتگرایی انقلابی و ضدغربی در سیاست خارجی انجامید. اما بهرغم حذف زودهنگام بسیاری از دیگر نیروهای ائتلاف انقلابی، ناهمگونی گرایشها در نظام جدید کاملاً از میان نرفت و حتی با ظهور اختلافات و انشعاباتی که در سالهای بعد در میان خود اسلامگرایان حاکم رخ داد بر شکافهای سیاسی و ایدئولوژیک در درون نظام افزوده شد.
در مجموع دو خط یا جریان اصلی در درون این نظام شکل گرفت که یکی گرایشهای ایدئولوژیک انعطافناپذیر و غالباً ستیزهجویانه را در سیاستهای داخلی و خارجی دنبال میکرد و دیگری گرایشهای تکنوکراتیک عملگرایانه و مصالحهجویانه که میکوشید سیاستهای خود را با تحولات درونی و قواعد بینالمللی سازگار سازد. البته در ذیل هریک از این دو جریان اصلی گرایشهای فرعی متعددی هم وجود داشت یا بعداً پیدا شد که در میزان دوری و نزدیکیشان نسبت به ارزشهایی چون آزادیهای اجتماعی و سیاسی، برابری اقتصادی و... متفاوت بودند. نکته مهم اینکه جریان اصلی اول در بخش اعظم سالهای پس از انقلاب و بهویژه پس از جنگ تسلط بیشتری بر مراکز اصلی تصمیمسازی و نهادهای انتصابی پیدا کردند و جریان دوم تفاریق بخشی از مراکز مدیریتی و نهادهای انتخابی را در دست داشتهاند.
این ساختار دوگانه و صفبندیهای سیاسی برآمده از آن معمولاً رابطه نیروها و نهادهای سیاسی را از حالت کارکردی و رقابتی خارج میکرده و به حالت تنازعی و تخاصمی میکشانده که غالباً این نیروهای متعلق به جریان دوم بودهاند که تحت فشار بیشتری بوده و بعضاً حذف و حاشیهای میشده. این الگوی منازعات داخلی علاوه بر اینکه یکی از عوامل اصلی ناهماهنگیها و ناکارآمدیهای نظام حکمرانی در حوزه داخلی بوده و باعث فرسایش سرمایههای سیاسی و مدیریتی میشده بیشترین تاثیر منفی خود را بر حوزه سیاست خارجی و مدیریت تنشها و منازعات مربوطه گذاشته است. مصادیقی از این وضعیت را قبلاً عرض کردم.
لازم است به یک مسئله مهم دیگر در حوزه سیاست داخلی اشاره کنم که در آستانه جنگ 12 روزه همچون یک کوه یخ خودنمایی میکرد و آن گسل یا شکاف فزاینده میان جامعه و نظام حکمرانی بود. این گسل و شکاف البته یکباره ایجاد نشده و از علل و عوامل متعددی در طول چند دهه نشأت گرفته بود: فشارهای مستمر لایههای ایدئولوژیک و محافظهکار جمهوری اسلامی بر الیت فکری و اجتماعی و فعالان سیاسی، همچنین فشارهای اجتماعی و فرهنگی بر زندگی روزمره مردم بهویژه زنان و جوانان، از مهمترین عوامل تعمیق این شکاف بودند.
این فشارها گرچه از همان سالهای اولیه پس از انقلاب شروع شده بود اما از سالهای پس از جنگ که جامعه پوست انداخته بود و تنوع فکری، سیاسی، ارزشی و فرهنگی بیشتری پیدا کرده بود، این گونه فشارها شدت بیشتری پیداکرد. همچنین، کندی و توقف و واگشت در فرایند توسعه اقتصادی که هم ناشی از عدم اولویت توسعه برای بخش مهمی از نیروهای حاکم و هم ناشی از تنشهای روابط خارجی و مشخصاً تحریمهای خارجی بود تنگناهای معیشتی، فقر و بیکاری را افزایش داده بود مهمتر آنکه در همین وضعیت اقتصادی جلوههای روزافزونی از نابرابریها، تبعیضها و بهویژه فسادهای مالی و اقتصادی بر عصبانیت و بیگانگی بخش بزرگی از مردم میافزود.
جلوههای میدانی شکاف و گسل میان مردم و نظام حکمرانی در سالهای اخیر به روشنی در سبک زندگی متفاوت و متعارض با سبک زندگی تجویزی نظام حکمرانی و یا در میزان مشارکت در انتخاباتها و بهویژه در اعتراضات مختلف سیاسی و صنفی و ملی و محلی آشکار بود و نشانههای علمی آن نیز در انواع پیمایشهای ملی و محلی طی سالهای اخیر خود را نشان داده بود. این شکاف چیزی نبود که از چشم نیروها و قدرتهای منطقهای و جهانی درگیر با جمهوری اسلامی دور بماند.
از سالها پیش علاوه بر رسانههای مرتبط، برخی از رهبران و تصمیمگیران آمریکایی و اسرائیلی هم بر این شکاف انگشت نهاده و از آن به عنوان یک اهرم قوی برای تشدید فشار و آنچه آن را تغییر در ایران مینامیدند تاکید و تصریح میکردند. گویا در همین جنگ اخیر هم انتظار داشتند که با تهاجم و ضربات آنها به نیروها و تاسیسات نظامی و امنیتی و...، مردم نیز دست به شورش و انقلاب علیه حکومت بزنند. البته به دلایل مختلفی که بحث مستقلی را میطلبد، واکنش کلی مردم ایران و حتی بخش بزرگی از ناراضیان سیاسی به این جنگ، برخلاف انتظار مهاجمان از آب درآمد.
در این بازه 47 سالهای که شرح دادید آیا امکانی برای اجتناب از تشدید تخاصمات و منازعات تا حد وقوع یک جنگ تمامعیار وجود داشت؟
به نظر بنده دستکم در هر سه زمینه بالا، یعنی رابطه با آمریکا، پرونده هستهای و شکاف مردم و نظم حکمرانی، امکانهایی برای نگرشهای متفاوت و به طبع آن اتخاذ رویکردها و سیاستهای متفاوت وجود داشت که ممکن بود روندها و فرجامهای متفاوتی را رقم بزند. نخست اینکه اگرچه سویههای ضدغربی و بهویژه ضدآمریکایی به نحوی با ایدئولوژیها و گفتمان مسلط در ماهها و حتی سالهای اولیه انقلاب آنچنان گره خورده بود که انتظار درجه و برههای از تنش و تخاصم میان جمهوری اسلامی با غرب و آمریکا را قابل فهم و اغماض میساخت اما دلایل تداوم و حتی تشدید این رویکرد در سالها و دهههای متوالی بعد از آن همواره محل اختلاف و مناقشه میان نیروهای مختلف سیاسی و اجتماعی و حتی جناحهای درون حکومت بود.
با توجه به جایگاه و نقش آمریکا به عنوان بزرگترین قدرت نظامی و اقتصادی جهان، و تاثیر متعارضی که تیرگی یا بهبود روابط با این کشور میتوانست در امنیت و ثبات و توسعه کشور داشته باشد، همانطور که پیشتر هم عرض کردم بارها بخشی از جریانها و جناحهای حکومت درصدد حل و فصل اختلافات و بهبود روابط با این کشور برآمده بودند ولی هر بار با ممانعت برخی نیروها و نهادهای قدرتمند در درون حکومت مواجه شده بودند.
به نظر میرسد تقابل با آمریکا در دوره مورد اشاره، صرفنظر از ابعاد ایدئولوژیک مرتبط با سالهای اولیه انقلاب به نحوی با منازعات داخلی گره خورده بود و بیش از اینکه از محاسبات استراتژیک برآمده باشد با ملاحظات مربوط به هویتسازی/هویتزدایی و مشروعیتبخشی/ مشروعیتزدایی جریانها و نیروهای سیاسی داخلی گره خورده و کش و قوس پیدا کرد. درحالیکه در همین دهههای بعد از انقلاب، بسیاری از کشورهایی که پیش و بیش از ایران درگیر منازعه و حتی جنگ با آمریکا بودند، از جمله چین و ویتنام، با تغییر رویکرد از وجه ایدئولوژیک به وجه استراتژیک و بهویژه با اولویت دادن به امر توسعه، به منازعه و مخاصمه با آمریکا پایان داده و روابط خود را با آن بهبود بخشیده بودند.
دوم اینکه، در مورد پروژه هستهای که طی دوره 23 ساله اخیر به حلقه پیوند چالشهای بینالمللی و منطقهای و نقطه انباشت فشارهای اقتصادی و تهدیدات امنیتی و نظامی علیه ایران تبدیل شده هم برخی گزینههای دیگر منتفی نبود. از همان سالهای اولیه ناظران و تحلیلگرانی بودند که با توجه به مجموعه شرایط جهانی و منطقهای و داخلی، برخلاف جو غالب بر فضای رسمی آن روزهای کشور، تمرکز همهجانبه بر این پروژه و بهویژه راه انداختن کارناوالهای تبلیغاتی برای آن را چندان به صلاح و مصلحت و حتی به سود امنیت کشور نمیدانستند.
همچنین در طی این دوره، دستکم دوبار، یک بار در سال 1382 و دیگری در سال 1394 جمهوری اسلامی درصدد حل و فصل اختلافات و رفع نگرانیهای مربوط به برنامه هستهای برآمد اما هر دو بار، نهفقط در اثر زیادهخواهیها و بدعهدیهای طرفهای خارجی، همچنین در اثر مواضع و اقدامات برخی جریانهای تندرو داخلی، این تلاشها به فرجام مطلوبی نرسید. سوم اینکه، در مورد مسئله گسل سیاسی و بهویژه شکاف میان مردم و حکومت نیز بارها شاهد بودیم که با گشایش نسبی فضای سیاسی و پذیرش نسبی تکثر سیاسی و ورود برخی نیروها و گرایشهای نوپدید به حوزه حکمرانی، پویشهایی در جهت ترمیم این شکاف صورت گرفته که نمونههایی از آن را در دوره موسوم به اصلاحات و همچنین سالهای اولیه دولت روحانی دیدیم.
در دوره این گشایشهای سیاسی، علاوه بر همگرایی گفتمانی نخبگان و نیروهای اجتماعی موثر با نیروهای حاکم، شاهد بهبود نظام حکمرانی و به تبع آن بهبود شاخصهایی نظیر ثبات و رشد اقتصادی، اشتغال، اعتماد و امید به آینده هم بودیم اما با فعال شدن سیاست تنازعی و حذف این نیروها و گرایشها، هربار عقبگرد شدیدتری در این موارد اتفاق افتاد. ای کاش در آن برههها، نیروها و نهادهای محافظهکار و مخالف اصلاح، ظرفیت بیشتری از خود نشان میدادند و برخی هزینههای موقتی اصلاحات ضروری را میپذیرفتند و در نتیجه به انباشت و همگرایی تجربیات و سرمایههای سیاسی و کاهش انرژیهای منفی این گسل خطرناک کمک میکردند.
هنوز هم تنها راه غلبه بر این گسل، همینهاست: اعتماد به مردم و نیروهای متکثر و بهویژه طیف وسیعی از نخبگان فکری، علمی، اجتماعی، فرهنگی، فعالان سیاسی و....که به رغم همه مشکلات و محدودیتها و فشارها همچنان در کشور و حتی خارج از کشور دل در گرو امنیت و ثبات و توسعه و رفاه این کشور و مردم دارند و هرگاه فرصتی یافتهاند از هیچ تلاش صادقانه و موثری دریغ نکردهاند و البته در غیاب آنها بعضاً نیروهای نابلد و گاه فرصتطلب و در مواردی فاسد و نابکار سربرآورده و مسلط شده و بر مشکلات کشور شکاف مردم و حکومت افزودهاند.
برگردیم به زمینههای بلافصل و علل و عوامل مستقیمتر تهاجم اسرائیل به ایران و جنگ 12 روزه. بهرغم همه زمینهها و عواملی که از بعد از انقلاب پتانسیلهای برخورد میان اسرائیل و ایران را انباشته کرده بود و شما هم آنها را برشمردید تا چند سال قبل، اسرائیل از عملیات مستقیم و آشکار علیه ایران پرهیز داشت. چه شد که در یکی دوسال اخیر به درگیری مستقیم و نهایتاً تهاجم تمامعیار علیه ایران روی آورد؟
بنده دوره کوتاهمدت را از عملیات حماس علیه اسرائیل در 7 اکتبر 2023، به این سو در نظر میگیرم. تا پیش از آن، برخوردهای دو طرف در قالب الگوی به اصطلاح جنگهای نرم، کمشدت، غیرمستقیم و پنهان جریان داشت اما بعد از آن، اسرائیل جنگ گسترش یابندهای را در کل منطقه شروع کرد که به نظر میرسد سالها برای آن برنامهریزی کرده و منتظر فرصت بود. هدف این جنگ چندلایه و بسیار خشن نابودی یا دستکم تضعیف شدید تمام نیروهای بالفعل و بالقوه معارض خود بود، این جنگ از غزه آغاز شد و پس از آن به لبنان و سپس یمن و سوریه و سرانجام به ایران کشیده شد.
ایران گرچه اتهام نقش در عملیات حماس را نپذیرفت و نهادهای اطلاعاتی غربی و حتی اسرائیلی هم نقش مستقیم ایران را تایید نکردند اما علاوه بر پیشینههای حمایت ایران از حماس و مواضع حمایتآمیز رسانهای و گفتاری که در فضاهای رسمی و تبلیغاتی ایران از این عملیات به نمایش گذاشته شد، و همچنین با ورود دیگر متحدان منطقهای ایران نظیر حزبالله لبنان و انصارالله یمن به درگیری با اسرائیل، ایران نیز بیشتر در معرض اقدامات خصمانه اسرائیل قرار گرفت.
حمله به جلسه مقامات ایرانی در کنسولگری ایران در سوریه در فروردین 1403 و سپس ترور رهبر سیاسی حماس در داخل ایران در مرداد همان سال، که هر دو رویداد، موجی از حملات پهپادی و موشکی ایران به اسرائیل را در پی داشت، عملاً به معنای شروع جنگ مستقیم بین اسرائیل و ایران بود. البته در خلال همین برهه زمانی، از یک سو انتخابات زودرس ایران برگزار شد که به روی کارآمدن پزشکیان با شعار وفاق داخلی و تعامل خارجی انجامید و از سوی دیگر، ترامپ در انتخابات آمریکا پیروز شد و با وعده پایان دادن به جنگهای جاری در کاخ سفید مستقر شد.
این دو رویداد، امیدها و چشماندازهایی برای کاهش سطح تنش و برخورد میان ایران و آمریکا را ایجاد کرد که در صورت تحقق، میتوانست بر رابطه ایران و اسرائیل نیز تاثیر بگذارد. اتفاقاً در همان برهه یک وقفه چندماهه در درگیریهای مستقیم ایران و اسرائیل هم به وجود آمد. برخی ناظران این برهه را فرصت تاریخی مهمی برای مدیریت تنشها و جلوگیری از یک جنگ تمامعیار قلمداد میکردند. اندکی بعد هم با اصرار و فشار ترامپ (شبهاولتیماتوم دوماهه) ایران وارد مذاکراتی شد که بازهم امید به کاهش سطح منازعه و پرهیز از جنگ را افزایش داد اما بهرغم این رویدادها و امیدها آنچه روی داد حمله غافلگیرکننده اسرائیل در 23 خرداد و بقیه ماجرا بود.
بسیاری از جمله در میان نیروهای حاکم در ایران بر این ادعا هستند که مذاکره با آمریکا یک تقسیم کار مشترک میان آمریکا و اسرائیل و در واقع یک فریب برای تدارک حمله غافلگیرانه بود. نظر شما چیست؟
قضاوت قطعی در این مورد دشوار است؛ بهخصوص اینکه چنین ادعایی نیازمند مستندات معتبر است. اما بنده صرفاً بر اساس منطق سیاست، دلیل متقنی برای پروژه فریب بودن اصل مذاکره نمیبینم. بازیگران سیاسی اصولاً دنبال تحقق اهداف خود با کمترین هزینه ممکن هستند. اتفاقاً بعید مینماید ترامپ هم به دلیل سنخ شخصیتی و رویکرد کلیاش گزینه درگیر شدن در جنگ و تقبل هزینههای هنگفت طولانی شدن احتمالی آن را بر گزینه دستیابی دیپلماتیک به اهداف مورد نظرش ترجیح داده باشد.
او بارها اعلام کرد که ایران هیچگاه نباید بمب اتم داشته باشد. این به معنای مخالفت او با حفظ هرگونه ظرفیت بالقوه ایران برای دستیابی به چنین وضعیتی بود. البته ایران همواره هدف و تمایل به دستیابی به چنین توانمندی را رد کرده اما در منطق سیاسی و استراتژیک آمریکا و اسرائیل و دیگر قدرتهای غربی صرف این پتانسیل مهم بوده و نه اهداف و تمایلات واقعی یا اعلامی ایران.
چرا مذاکرات به نتیجه نرسید و در میانه کار ناگهان اسرائیل به ایران حمله کرد که این حمله بعید است بدون چراغ سبز آمریکا بوده باشد؛ بهخصوص اینکه خود آمریکا هم وارد معرکه شد...
شواهد زیادی وجود دارد که در مجموع نشان میدهد ایران در چندماه منتهی به جنگ اراده جدی برای حل و فصل دیپلماتیک مشکلات پرونده هستهای و حتی تمایل به توافقهایی فراتر از آن با آمریکا داشت اما اولاً این اراده، از لحاظ زمانبندی تحولات منطقه و جهان دچار معضل تأخر و تأخیر زمانی بود یعنی فرصتهای متعددی را پشت سر گذاشته بود. برای مثال، حتی بعد از زیر ضرب رفتن برجام هم از سوی ترامپ و هم نیروهای تندرو ایران، در دوره اول ریاستجمهوری ترامپ و یا دوره بایدن شرایط مناسبتری برای یک مصالحه منصفانه وجود داشت که بخشی از این فرصتها به خاطر ضرباهنگ سریع تحولات منطقه و بخشی هم به دلیل تعلل و تنازعات مربوطه در داخل ایران از دست رفته بود.
با اینکه خود برجام هفت کفن پوسانده اما هنوز هم دعوای «خدمت و خیانت» این یا آن مقام در مذاکرات مربوط به آن هنوز هم در فضای سیاسی و رسانهای ایران پایان نیافته است. علاوه بر این تأخر و تأخیر، سبک و سیاق دیپلماسی ایران در مذاکرات منتهی به جنگ هم در ناکامی آن بیتاثیر نبود. سبک و سیاق دیپلماسی و الگوی مذاکرات ایران با آمریکا طی دوره دوماهه پیش از جنگ از ابتکار عمل و خلاقیت چندانی متناسب با آن شرایط بسیار خاص و بحرانی برخوردار نبود و بهویژه تناسب چندانی با شخصیت و سبک و سیاق ترامپ نداشت. ترامپ خواهان آن بود که سریعاً و صریحاً ایران برنامه غنیسازی خود را تا حدی که نگرانی حاد اسرائیل را هم برطرف سازد متوقف کند.
این خواسته ترامپ البته از لحاظ حقوقی ناموجه و نوعی زورگویی بود اما اینکه راه مقابله با این زورگویی، از طرف ایران، تداوم سیاست و زبان تکراری و کلیشهای شده نظیر اصرار مستقیم و شعارگونه بر حفظ حق غنیسازی و... بوده باشد از همان زمان محل بحث و تردید بود؛ آن هم در شرایطی که طرف مقابل ثبات رای و حوصله چندانی برای مذاکرات فرساینده نداشت و اصولاً نگاه چندان استراتژیک و سنجیدهای هم به روند مذاکرات و موقعیتها و محدودیتهای طرف ایرانی نداشت.
ایرانیها گویا حتی تهدید نظامی و مهلت اعلامی دوماهه ترامپ را هم چندان جدی نگرفته بودند. البته شاید، مقامات و مذاکرهکنندگان ایرانی با توجه به موارد دیگری از تصمیمات عجولانه و تعیین مهلتهای متعددی که از سوی ترامپ اعلام شد اما چندان برقرار نمانده بود، نظیر سیاست تعرفهها یا جنگ اوکراین، در این مورد نیز شاید تصور میکردند که صرف ورود ایران به فرایند مذاکره و روند آن عملاً آن تهدیدها را از حیز جدیت و اعمال خارج خواهد کرد.
همچنین این تصور شاید از عادتواره ناشی از تجربه مذاکرات برجام ناشی میشد (که بیش از دو سال طول کشید). غافل از اینکه، علاوه بر شرایط و ویژگیهای متفاوت تیم آمریکایی، یک عامل شتابزای دیگر هم در این دوره وجود داشت که آن هم اسرائیلی بود که درگیر یک جنگ فراگیر در منطقه بود و خواهان تسری هر چه بیشتر آن به ایران. اسرائیل مکرر از آمادگی خود برای حمله به ایران سخن میگفت و سعی میکرد هر چه بیشتر و سریعتر ترامپ را با برنامه و اهداف خود همراه سازد. به هر حال، بهویژه از جلسه چهارم که بیثباتیهای مواضع و مطالبات آمریکاییها بیشتر شد، خطر شکست مذاکرات آشکارتر شد.
به نظر شما آیا در آن شرایط، سیاستی یا الگوی دیگری برای دیپلماسی و مذاکرات قابل اجرا بود که احتمال توفیق بیشتری داشته باشد؟
بله! طبق ادبیات علمی و تجربیات عملی حل منازعه، حل منازعات مزمن و پیچیده بینالمللی، که منازعات ایران و آمریکا نمونهای از این منازعات است، نیازمند استراتژیهای خاصی است. فرض بر این است که این منازعات حتی به فرض اراده جدی طرفین برای حل آنها، به سادگی و در یک مرحله و با یک دوره هرچند طولانی مذاکره قابل حل و فصل نیستند زیرا این منازعات طبعاً با مجموعه پیچیده و متعارضی از زمینهها و عوامل داخلی و منطقهای و بینالمللی و همچنین موقعیتها و ملاحظات منفعتی، حیثیتی و هویتی گره خوردهاند که به سادگی قابل جمع و تفریق نیستند.
یکی از استراتژیهای مطرح در این مورد، استراتژی سهمرحلهای موسوم به MTR است. این استراتژی شامل سه مرحله متوالی است که با مدیریت منازعه Conflict Management شروع میشود که به معنای کاهش سطح تنش و برخورد میان طرفین است، سپس وارد مرحله تحول منازعه Conflict Transformation میشود که به معنای تغییر عرصه و موضوع منازعه است و سرانجام آن، مرحله حل و فصل اختلافات Conflict Resolution است.
بعد از روی کارآمدن پزشکیان ایران به خوبی مرحله نخست این استراتژی، یعنی کاهش سطح تنش را آغاز کرد. شعار انتخاباتی تعامل با جهان، ادامه سیاست بهبود روابط با کشورهای عربی، که البته قبل از پزشکیان شروع شده بود، واکنشهای پایینتر از سطح انتظار به اسرائیل در مورد ترور هنیه و حملات متعدد به حزبالله و رهبران آن و سرانجام، تعویق عملیات موسوم به وعده صادق 3 که قرار بود در پاسخ به حملات بیسابقه هوایی اسرائیل به ایران در آبانماه 1403 انجام شود، همگی نمونههایی از این تلاشها بود. مهمتر از همه، اعلام آمادگی برای شروع مذاکرات هرچند غیرمستقیم در عمان. اما با توجه به مجموعه حساسیتها و مخاطراتی که وجود داشت ایران میتوانست در جریان مذاکرات وارد مرحله دوم یعنی «تحول منازعه» شود که نشد!
تحول منازعه به چه معناست و چگونه میتواند عملیاتی و اجرا شود و آیا اصولاً برای ایران امکانپذیر است؟
تحول منازعه به معنای تلاش برای تغییر نگاه خود و طرف مقابل نسبت به مسائل و اختلافات مزمنی است که ذهنیتهای منفی یا وابستگی به مسیر را در دوطرف ایجاد کرده است. بازیگران سیاسی و فعالان حل منازعه برای غلبه بر بنبستهای ناشی از این وضعیت ضمن حفظ ارزشهای اصلی خود سعی میکنند آن ارزشها را در قالب و با عنوان مسائل و موضوعات دیگری که امکان همسویی و هممنفعتی بیشتری با طرف مقابل در آن وجود دارد، مطرح کنند.
برای مثال ایران میتوانست و همچنان میتواند حقوق خود را در مورد برنامه هستهای صلحآمیز با قرار دادن پرونده هستهای در چارچوب و حتی ذیل یک یا چند مسئله و ارزش فراگیرتر و دارای جاذبه بیشتر برای طرف مقابل مطرح کند. به نظر بنده دو موضوع و مسئله یکی «امنیت منطقهای» و دیگری «توسعه منطقهای» ظرفیت زیادی برای تحول منازعه هستهای ایران داشته و هنوز هم دارد. ایران در گفتار سیاسی و همچنین دستورکار مذاکرات خود میتوانست و همچنان میتواند با تاکید بر اینکه مسئله و نیاز اصلیاش نه نفس توانمندی هستهای و یا نفس توان موشکی و... است، بلکه به دنبال تامین امنیت ملی، ثبات سیاسی و توسعه پایدار کشورش است؛ این همان چیزی بود که در چند دهه اخیر چینیها و ویتنامیها هم در گفتار و هم در کردارشان به آن روی آوردند.
پرونده هستهای را از زیر ضرب حساسیتهای مزمن و حتی هیستریک شده طرف مقابل خارج سازند. دیپلماتهای ایرانی اگر دستشان باز باشد، طی مذاکرات احتمالی آینده میتوانند بر این دو مسئله، و یا چهبسا مسائل جدید دیگری پای بفشارند و حتی از موضع یک طلبکار و بر حق مدعی شوند که کشورشان طی دوره 47 ساله بعد از انقلاب تحت فشارهای مختلف، از جمله تحمیل جنگها و تحریمهای طولانی بهویژه از سوی غرب، همواره هم امنیت و هم توسعهشان را در تهدید دیدهاند.
همچنین سیاستمردان و دیپلماتهای ایرانی میتوانند به صراحت اعلام کنند که بهرغم همه فشارها و بدعهدیهای طرفهای مقابل، دولت و مردمشان هماکنون بیش از هر زمان دیگری آمادگی دارند تا این اهداف و ارزشهای بنیادینشان را که حق طبیعی همه کشورها و جوامع است در پیوند با دیگر مسائل منطقه و جهان و به عبارت دیگر در پیوند با یک پروژه مشترک امنیت و توسعه منطقهای و حتی جهانی دنبال کنند. اتفاقاً این دو مسئله یا دیگر مسائل مشابه، ظرفیت گفتمانی بیشتری برای ایجاد هممسئلهگی با آمریکای دوران ترامپ و همچنین برخی از بازیگران منطقهای را در خود دارد.
چنانچه این هم مسئلهگی ایجاد شود، آنگاه پرونده هستهای میتواند در ذیل این موضوع با حساسیت کمتری مورد بحث قرار گیرد و به توافق منصفانهتری بینجامد یک توافق پراگماتیستی منصفانه هستهای صرفنظر از ابعاد و پیچیدگیهای فنی موضوع، که در صلاحیت بنده نیست میتوانست و میتواند مثلاً شامل سه مولفه تعلیق، خروج اورانیومهای با غلظت بالا از دسترسی صنایع نظامی ایران و تلاش برای تاسیس یک کنسرسیوم منطقهای و حتی جهانی برای حفظ و ارتقاء سرمایهها و توانمندیهای علمی و تکنولوژیک هستهای کشور باشد.
اتفاقاً بحث کنسرسیوم که گویا در جریان مذاکرات قبلی از سوی برخی میانجیان منطقهای مطرح شده بود میتواند یکی از حلقههای پیوند موضوع هستهای هم با امنیت منطقهای و هم با توسعه منطقهای باشد زیرا سرمایهها و دستاوردهای ارزشمند علمی و تکنولوژیک ایران در این زمینه را حفظ میکند و در خدمت اقتدار و امنیت کشور و توسعه ملی و منطقهای قرار میدهد. (البته آنچه بنده در اینجا عرض کردم صرفاً ایدههای خام یک گدای گوشهنشین آماتور است و در این مورد بسیار پیچیده، صلاح و مصلحت مملکت را خسروان و متخصصان و کارآزمودگان سیاسی و دیپلماتیک و فنی و اقتصادی بهتر میدانند).
مسئله اسرائیل چه میشود؟
همانطور که به دلایل متعددی که پیشتر عرض کردم ایران بعد از انقلاب، نمیتوانسته و همچنان نمیتواند اسرائیل را به رسمیت بشناسد و همچنین نمیتواند نسبت به حقوق تضییعشده فلسطینیان بیتفاوت باشد، اما شاید میتواند از نقش یک چالشگر نظامی درگیر، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، فاصله بیشتری بگیرد و مسائل و حقوق فلسطینیان را علاوه بر ابعاد بشردوستانه، در عرصههای سیاسی و دیپلماتیک و حقوقی و تلاش برای اجماعسازیهای منطقهای و بینالمللی دنبال کند. مهمتر اینکه زبان سیاسی و دیپلماتیک ایران باید مسائلش با اسرائیل را دائماً از اختلافاتش با آمریکا و اروپا جدا کند. اتفاقاً یکی از نقاط ضعف مداکرات اخیر بهویژه در جلسات آخر این بود که ایران بر این جداسازی متمرکز نشد.
با خلاقیت و سرعت عمل دیپلماتیک و دستیابی به یک توافق پراگماتیستی هستهای شاید ایران میتوانست از دام جنگی که اسرائیل سالها آن را طراحی و آمادهسازی و زمینهسازی کرده بود بپرهیزد و با این ابتکار عمل، ترامپ را که به لحاظ سبک سیاست و الگوی شخصیتش نیازمند یک دستاورد سریع برای خودش بود به سوی خود جلب کند و او را به یک میانجی و نه طرف جنگ تبدیل کند و حتی او را به اعلام جشن یک «پیروزی دیپلماتیک» بکشاند. در حالی که متاسفانه این اسرائیل بود که با استفاده از تأخر و تأخیر سیاست و دیپلماسی ایران و با استفاده از ویژگیهای شخصیتی ترامپ او را به شریک پروژه ویرانگر خود تبدیل کرد و بلافاصله هم او را به اعلام مثلاً جشن یک پیروزی نظامی کشاند.
ایران میتوانست این بازی را با هزینه کمتری ببرد و البته هنوز هم میتواند ضمن حفظ و ارتقاء توانمندی نظامی متعارف خود، که عجالتاً همانا توانایی موشکی است هرچند دسترسی به دیگر توانمندیهای متعارف نیز منتفی نیست، با موقعیت بهتری به بازیهای آینده برگردد. در پایان این نکته را اضافه کنم که به باور بنده چنانچه ایران بتواند از یک سو منازعات و اختلافات مزمن و پیچیده خود را به طریقی از طرق ممکن و مطلوب با غرب و بهویژه آمریکا حل کند، و از طرف دیگر با توسعه و تعمیق روابط خود با دیگر کشورهای منطقه، به سوی همگرایی و ایجاد یک نظام امنیت منطقهای حرکت کند، امکانهای بسیار بیشتری برای مهار اسرائیل در کل منطقه و از جمله در ارتباطش با ایران فراهم خواهد شد.