روز عشق با چند روز تاخیر/درد دل با رفقای عکسنوشت
دو سه روز پیش رفته بودم مشهد. خیلی اتفاقی فهمیدم روز عشق است. آمدم همان روز در این ستون چیزی بنویسم. نوشتن از عشق اما به این راحتیها نیست. ننوشتم. به جایش با رفقایم درباره مفهوم عشق حرف زدم.

دو سه روز پیش رفته بودم مشهد. خیلی اتفاقی فهمیدم روز عشق است. آمدم همان روز در این ستون چیزی بنویسم. نوشتن از عشق اما به این راحتیها نیست. ننوشتم. به جایش با رفقایم درباره مفهوم عشق حرف زدم.
از هر فرصتی استفاده کردم و هر چه در دل تنگم بود را روی دایره ریختم. یکی از بچهها از حرفهایم برآشفت و رُک و صاف و پوستکنده گفت این حرفها کشک محض است. علم پزشکی ثابت کرده که ترشح «دوپامین» باعث همه این توهمات است.
این هورمون لعنتی که ترشح کند دیگر دست خودت نیست و... از در دعوا با دوستم در نیامدم. فقط گفتمش، راستش من برای سرماخوردگی و دلدرد هم به دکتر سر نمیزنم آنوقت تو میخواهی وجود عشق و عدمش را با پزشکی حل کنی؟ اصلاً تا به حال نشده که با دیدن یک نفر دل از کف بدهی؟ شده که ذهن و ضمیرت همه یک نفر شود؟ شده که دست و دل و فکرت به کار کردن نرود؟
اگر شده که عزیز من عاشق شدی. حالا میخواهی دوپامین ترشح کن یا هر چیز دیگری. رفیقم دوباره از در مخالفت با من در آمد. دیدم اینطور نمیشود. شروع کردم به حرف زدن و به خودم آمدم و دیدم که دارم خاطره نخستین عشقم را برایش میگویم. وقتی تمام شد رفیقم سیگاری گیراند و دیگر مخالفتی نکرد. میدانم که رسم نیست قصه عاشقانه را در رونامه بنویسی و در تیراژ بالا به دست چاپ بسپاری اما شما که غریبه نیستید...
توی یکی از کوچههای پشت حرم امام رضا، همان جایی که پر از مسافرخانه و زائرسراست ایستادهام. یک بار خیلی سال پیش دو سه شب اینجا خوابیده بودم. خدا رحمت کند رفتگانتان را، مادرم خالهای ناتنی داشت که کاروان زیارتی به مشهد و سوریه میبرد. درست بیستوپنج سال پیش، نوجوان تازه سر از تخم بیرون آوردهای بودم که همراه یک اتوبوس زن، دختر و پسربچه به مشهد سفر کردیم.
کاروان ما در ردیف کاروانهای فقیر بود و اقامت فقرا در زائرسراهای پشت حرم. این زائرسراها ساختمانهای چند طبقه کثیف و کهنهای بودند که بیشتر دستشوییهاشان گرفته و از حمام و تخت و... خبری نبود. یک فضای بزرگی بود که کفَش را موکت کرده بودند و خانوادهها پتو و زیلویی زیرشان میانداختند و حوزه استحفاظیشان را مشخص میکردند. توی یکی از کوچههای پشت حرم در ترافیک گیر کردهام.
در تمام یکساعتی که پشت فرمان نشستهام به پسرکی چشم دوختم که عود دود میکند. یاد ایام رفته میکنم، یاد دختری که همراه کاروان ما در سفر بود. یاد لیلا... آن روزها کارخانه کوکاکولا تازه در مشهد شروع به کار کرده بود. برای بچههایی که تا آن روز «زمزم» و «پارسیکولا» خورده بودند نوشابه مشهدی حکم شراب بهشتی داشت.
درست همین جایی که توی ترافیک گیر کردهام یک دستفروشی بود که وان حمامی را تغییر کاربری داده بود و پر از آب و یخاش کرده بود و کوکا میفروخت... روز اول آنقدر نوشابه نوشیدم که معده و نای و نایژهام آتش گرفت. کوکای آن روزهای مشهد با کوکاهای امروز زمین تا آسمان فرق داشت و نصف بیشترش گاز بود. نمیدانم چرا اینها را برای رفیقم گفتم.
یک پله بالاتر، نمیدانم چرا برای شما مینویسم، آن هم در ستونی که خیلی ربطی به این موضوعات ندارد. اما چه میشود کرد. دلم گرفته. اصلاً مگر قرار نبود با هم رفیق شویم؟ مگر غیر این است که رفیق پای درد دل رفیق مینشیند. صمیمیت از لپلپ که بیرون نمیآید. این داستان زندگی آدمهاست که باعث این نزدیکیها میشود. قبول دارم که خیلی همدیگر را نمیشناسیم و از قصه همدیگر چیز زیادی نمیدانیم با این همه احساس صمیمیت و نزدیکی عجیبی میکنم و از پس این احساس میخواهم قصهای از زندگیام برایتان بگویم.
باری... برگردم سر قصهام؛ روز دوم فقط با یک نگاه، یک دل نه که صد دل عاشق شدم. دل یک دله کردم و هر چه داشتم را توی جیبم ریختم و توی راهروی کثیف زائرسرا شروع به فرفرهبازی کردم. در بزنگاهی دخترخالهام را کنار کشیدم و سِر دلم را برملا کردم. بعد هم گفتمش اگر تا یک ساعت دیگر با لیلا دم وان آقای نوشابهفروش بیاید تا آخر سفر هر روز نوشابه مهمانش میکنم. این را گفتم و رفتم دم بساط کوکافروش.
همان اول کار یک نوشابه تگری گرفتم و یککله سر کشیدم که ایستادنم مانع کسب نباشد. لیلا را از قبل میشناختمش، یک نسبت فامیلی خیلی دوری داشتیم و خانهشان در محله ما بود. قبلترش هم دیده بودمش اما گمانم این بود که دختر پانزدهساله پسربچه چهاردهساله را آدم حساب نمیکند. قُلُپ آخر نوشابه را هورت کشیدم. با بالارفتن نوشابه سرم هم بالا رفت و ناخودآگاه چشم دوختم به گنبد و بارگاه امام رضا.
نیم ساعت بعد لیلا آمد. لیلا تنها آمد. سلام کردم. هل شده بودم. نفسم توی سینهام میشکست و بیرون نمیآمد. دستم را دراز کردم، دستش را پس کشید. بور شدم. خودم را از تک و تا نیانداختم، گفتم نوشابه میخوری؟ گفت میخورم. دو تا بیست و پنج تومانی دادم به دستفروش و دو شیشه تگری گرفتم. دادم دست لیلا و رو کردم به گنبد امام رضا و گفتم به جان امام رضا، خیلی خاطرت را میخواهم.
نوشابه توی گلوی لیلا هم شکست، دو سه باری پشتش کوبیدم تا نفسش بالا بیاید. آن روز بعدازظهر من و لیلا رو به حرم امام رضا نشستیم و لیلا از عشقش به رضا نامی گفت. آخر ماجرا تشتک نوشابه را از روی زمین برداشت و به من داد و رفت. تشتک را توی دستم گرفتم و از همان روز نسبتم با کوکا فرق کرد.