کیک تولد/درباره عجیبترین تولدی که در عمرم دیدم
بهعنوان کسی که ساعتهای زیادی از عمرم را به عکس دیدن و گرفتن گذراندهام، از دیدن عکس روی کیک متنفرم. فارغ از اینکه گند میزند به طعم کیک، تصور اینکه مثلاً چشم، لب یا دماغ متولد نصیبم شود، حالم را بد جور به هم میزند. تا همین چند وقت پیش برای آنکه از تولد و کیکاش بدم بیاید دلایل خودم را داشتم. اما دو سه روز پیش به عجیبترین تولد عمرم رفتم.
![کیک تولد/درباره عجیبترین تولدی که در عمرم دیدم](https://cdn.hammihanonline.ir/thumbnail/Z7zPmTfNXoUK/Z0T8H9pYUbXo0sZ7HQQFzy-3IM4ljuYlwm6qBw3FUybVO46aAWhDsb1s3Wm7qTOvntI7n88PwcpCeyo0woFaD79kLxmvcp_86atk84Zr3YMQ7qtP9T8IhA,,/%DA%A9%DB%8C%DA%A9+%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF.jpg)
از روز تولدم خوشم نمیآید. خیلی سالها خودم را به مریضی میزنم تا در تنهاییام بنشینم و به روزهای رفته فکر کنم. با این حال بیشتر اوقات لطف رفقایم شامل احوالم میشود و بهخودم که میآیم میبینم پشت کیکی نشستهام و یکی از شمعهای زندگیام را خاموش میکنم.
در این سالها یک چیز دیگر هم عذاب روزهای تولد را بیشتر کرده است. نمیدانم کدام شیر پاکخوردهای چاپ عکس روی کیک را مُد کرد؟ بهعنوان کسی که ساعتهای زیادی از عمرم را به عکس دیدن و گرفتن گذراندهام، از دیدن عکس روی کیک متنفرم.
فارغ از اینکه گند میزند به طعم کیک، تصور اینکه مثلاً چشم، لب یا دماغ متولد نصیبم شود، حالم را بد جور به هم میزند. تا همین چند وقت پیش برای آنکه از تولد و کیکاش بدم بیاید دلایل خودم را داشتم.
اما دو سه روز پیش به عجیبترین تولد عمرم رفتم. قبل از اینکه ماجرا را شرح دهم چند سوال میپرسم و بعد آنچه را به چشم دیدم برایتان مینویسم. تصور شما از فقر چیست؟ شما هم هر روز چشم به اخبار میدوزید؟ شما هم صبح به صبح قیمت دلار و سکه را چک میکنید؟ شما هم وقتی از دریانی محل بر میگردید عدد روی فیش را که نگاه میکنید، برق از کلهتان میپرد؟ شما هم هر ماه که اجارهخانه و شارژ ساختمان را واریز میکنید، خدا خدا میکنید که مبادا دندانتان درد بگیرد، مبادا یخچالتان سر ناسازگاری بگذارد و مبادا...؟
نمیخواهم سوختهکنی کنم. ما یک عمر خوب آموختیم که با سیلی صورتمان را سرخ نگه داریم. واقعیت اینکه برای روزنامهنگار جماعت چشیدن فقر خیلی هم بد نیست. مگر غیر از این است که روزنامهنگار باید درد جامعه را برای مردم بنویسد... همه اینها را میدانستم. گمانم این بود که به واسطه حرفهام انتهای فقر را هم دیدهام. اما، غلط بود آنچه میپنداشتم.
قرار بود همراه رفیقی شوم و در یک پروژهای که برای خیریهای پیش میبرد عکاسی کنم. قبل از آنکه خودمان را به محل مورد نظر برسانیم شرح حالی از مددجوها را به شکل پیدیاف برایمان فرستادند. شرح ماجرای آن خانواده را اینجا نمینویسم. همینقدر بگویم که هر چه بدبختی در عالم تصور کنید سر این خانواده آمده بود.
موقع خواندن شرح حال متوجه شدیم تاریخ تولد یکی از بچهها که ده سالش بود همان روزی است که قرار بود برای عکاسی و تهیه گزارش به خانهشان سر بزنیم. رفیقم گفت بد نیست یک کیک بخریم و برای بچه تولد بگیریم. بهرغم میل باطنیام گفتم هر چه صلاح است بکنیم؛ کردیم.
عصر یک روز زمستانی در حاشیه یکی از شهرهای ایران کیک به دست در بیغولهای را باز کردیم و داخل شدیم. بعد از سلام و علیک، کیک را وسط زمین خانه گذاشتیم. شمع رویش را آتش کردیم و بچه دهسالهای را به سرمونی تولد دعوت کردیم.
رفیقم شروع به دست زدن کرد و آهنگ تولد را خواند. هیچکدام از اعضای آن خانواده مطلقاً تصوری از آهنگ، تولد، شمع، فوت و حتی کیک نداشتند...