جنگ سرد در اوکراین تمام شد/چرا آمریکا دیگر نمیخواهد به اروپا تضمین امنیتی بدهد؟
استراتژی امنیت ملی اساساً میگوید که این رابطه ژئوپلیتیکی منسوخ شده است و بنابراین طبیعی است که اروپا اینطور احساس کند که ایالات متحده به اروپا خیانت کرده است.
جورج فریدمن استراتژیست: انتشار استراتژی امنیت ملی ایالات متحده برای سال ۲۰۲۵، تنشی اساسی را که از قبل از روی کار آمدن دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، در حال شکلگیری بود، به طور کامل در کانون توجه قرار داده است: و آن تنش اساسی، شکست بنیانهای درک سنتی بین ایالات متحده و اروپا بود مبنی بر اینکه نظام ژئوپلیتیکی که از جنگ جهانی دوم ظهور کرد، قرار است دائمی باشد.
استراتژی امنیت ملی اساساً میگوید که این رابطه ژئوپلیتیکی منسوخ شده است و بنابراین طبیعی است که اروپا اینطور احساس کند که ایالات متحده به اروپا خیانت کرده است. بحران اروپا نیز دقیقاً همین است. قاره اروپا، با فرض اینکه تضمینهای امنیتی ایالات متحده یک ویژگی پایدار ژئوپلیتیک جهانی خواهد بود، تلاش کمی برای تضمین امنیت خود انجام داده است.
ضمانتهای ایالات متحده محصول جانبی جنگ جهانی دوم بود. پس از سال ۱۹۴۵، اتحاد جماهیر شوروی اروپای شرقی را اشغال و رژیمهای کمونیستی را در آن منطقه مستقر کرد. متحدان ایالات متحده و بریتانیا هم به نوبه خود، اروپای غربی را اشغال کرده و انواع سیستمهای دموکراتیک را تشکیل دادند. این تقسیمبندی، اروپای غربی را در برابر اقدام نظامی شوروی به شدت آسیبپذیر کرد.
ایالات متحده نمیخواست شوروی کنترل اروپای غربی را به دست بگیرد - کاری که مسکو به راحتی میتوانست پس از سال ۱۹۴۵ انجام دهد - که بخشی از آن به دلایل ایدئولوژیک بود. سرمایهداری غربی مستقیماً با کمونیسم شوروی در تضاد بود. اما به دلایل استراتژیک با اتحاد جماهیر شوروی نیز مخالفت میکرد. پایه و اساس امنیت ملی ایالات متحده (که بهطور قانعکنندهای توسط آلفرد تایر ماهان، استراتژیست، استدلال شده است) فرماندهی اقیانوسهای اطلس و آرام بود.
ایالات متحده هیچ تهدید نظامی در نیمکره غربی نداشت؛ تنها تهدید علیه آمریکا در آن سوی دنیا بود. به یاد داشته باشید که ایالات متحده تا زمانی که زیردریاییهای آلمانی کشتی لوسیتانیا را غرق نکردند، وارد جنگ جهانی اول نشد. مرگ آمریکاییهایی که سوار این کشتی بودند، واکنشی احساسی را برانگیخت. اما این تنها دلیل ورود آمریکا به جنگ اول نبود. تهدیدی که آلمان در اقیانوس اطلس ایجاد میکرد نیز برای سیاستگذاران آمریکایی برجسته بود.
نیروی دریایی بریتانیا قبلاً اقیانوس اطلس را امن کرده بود، اما این کار را بدون تهدید ایالات متحده یا دخالت در تجارت آمریکا انجام داده بود. استراتژی دریایی آلمان، در صورتی که به موفقیت میرسید، برای آمریکا یک مشکل اقتصادی ایجاد میکرد زیرا واشنگتن نمیتوانست باور کند که برلین در صورت به دست گرفتن کنترل اقیانوس اطلس، در روند تجارت آمریکا با دیگر نقاط جهان، اخلال ایجاد نکند. از این رو، ایالات متحده به جنگ علیه آلمان پیوست.
جنگ جهانی دوم - که از برخی جهات صرفاً ادامه جنگ جهانی اول بود - همین معضل را ایجاد کرد. اگر آلمان بریتانیا را شکست میداد، نیروی دریایی آلمان (که در صورت پیروزی بر بریتانیا داراییهای نظامی بریتانیا را نیز در اختیار میگرفت) میتوانست اقیانوس اطلس را گروگان بگیرد. حتی میتوانست از اقیانوس اطلس برای حمله به سرزمین اصلی ایالات متحده استفاده کند.
قانون وام-اجاره به این موضوع اشاره داشت. این توافقنامه تصریح میکرد که ایالات متحده وارد جنگ نخواهد شد، اما به مسلح کردن بریتانیا کمک خواهد کرد تا بتواند آلمان را شکست دهد و در نتیجه برتری دریایی خود را حفظ کند. نکته مهم این است که قانون وام-اجاره همچنین حاوی یک تضمین مخفی بود: اگر احتمال شکست بریتانیا وجود میداشت، بریتانیا تضمین میداد که نیروی دریایی آنها به دست آلمان نمیافتد و به کانادا میرود و از ایالات متحده محافظت میکند.
سپس حمله به پرل هاربر رخ داد. ژاپن آماده به دست گرفتن کنترل اقیانوس آرام به نظر میرسید، درحالیکه یک روز بعد، برلین علیه ایالات متحده اعلام جنگ کرد. این اعلام جنگ به این معنی بود که ایالات متحده با جنگ در دو اقیانوس روبهرو بود و این ایده که اقیانوسها از ایالات متحده در برابر حمله محافظت میکنند، شکننده شده بود.
فرماندهی دریا دیگر یک واقعیت بر مبنای حفظ فاصله از دشمنان نبود بلکه به یک مصلحت استراتژیک تبدیل شده بود. بنابراین، این موضوع پایه استراتژیک جنگ سرد از دیدگاه ایالات متحده بود. ایالات متحده که همزمان با تهدیدها در اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام روبهرو بود و سعی در اجتناب از درگیری در جنگ داشت، متوجه شد که باید دائماً یک نیروی نظامی را حفظ کند که بتواند بر هر دو اقیانوس فرماندهی کند.
این اصل همچنین بنیان مخالفت ایالات متحده با اتحاد جماهیر شوروی را شکل داد. اگر مسکو، اروپای غربی را اشغال میکرد، بنادر اروپای غربی در اقیانوس اطلس را نیز در اختیار میگرفت. اگر شوروی یک نیروی دریایی مناسب ایجاد میکرد، ایالات متحده با یک تهدید وجودی دیگر روبهرو میشد. بنابراین، جلوگیری از تصرف اروپای غربی توسط شوروی یک ضرورت استراتژیک اساسی برای آمریکا بود. به این ترتیب، تعهد واشنگتن به اروپا یک پروژه استراتژیک بود. اصل نابودی متقابل، جنگ هستهای را بعید میکرد، اما یک جنگ متعارف همیشه ممکن بود رخ دهد.
برای آمریکا تضمین امنیت اروپا بسیار آسانتر از درگیر شدن در یک جنگ دریایی بالقوه برای بهدست گرفتن فرماندهی اقیانوس اطلس بود. بنابراین واشنگتن از پرورش مفاهیم ناتو و سایر نهادهای جمعی استفاده کرد. با توجه به ویرانی اروپای غربی که آن را از نظر اقتصادی فقیر و از نظر نظامی ناتوان کرده بود، ایالات متحده باید یک واقعیت استراتژیک جدید ایجاد میکرد. از این رو، استقرار نیروی عمده در اروپای غربی و حمایت مالی برای افزایش قابلیت اقتصادی اروپا را پی گرفت.
این واقعیت حتی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نیز پابرجا ماند اما بعد از حمله روسیه به اوکراین، این واقعیت به تدریج کمرنگ شده و اهمیت خود را از دست داد. مطمئناً، این حمله یک شکست تمامعیار برای روسیه بوده است. روسیه قصد داشت تمام اوکراین را اشغال کند، اما تنها توانست بخشی از شرق اوکراین را تصرف کند. از دیدگاه ایالات متحده، این جنگ چیزی جز فرسودگی نظامی برای روسیه به ارمغان نیاورده است و اگر ارتش روسیه فرسوده شده باشد، ضمانتهای امنیتی ایالات متحده به اروپا نیز دیگر بلاموضوع خواهند بود. به عبارت ساده، جنگ سرد به طور واقعی و موثر، در اوکراین پایان یافت.
البته، یک بُعد موازی با این واقعیت جدید نیز وجود دارد. در سال ۱۹۴۵، اروپا قادر به دفاع اقتصادی از خود نبود. حالا دیگر اینطور نیست. اینکه اتحادیه اروپا نمیخواهد برای دفاع هزینه کند به این معنی است که از میان رفتن ضمانتهای ایالات متحده را باور نمیکند. اروپا این حس که واشنگتن در حال رها کردن اروپا است را درک نمیکند و فرض را بر این میگذارد که ایالات متحده حتی زمانی که هیچ تهدید ایدئولوژیک، نظامی یا اقتصادی وجود ندارد، تعهد دائمی برای دفاع از اروپا خواهد داشت. البته روسیه ممکن است در آینده به یک تهدید تبدیل شود و اگر چنین باشد، اروپا زمان زیادی برای آماده شدن برای دفاع از خود دارد.
مشکل این است که اتحادیه اروپا یک کل واحد متحد نیست. اتحادیه اروپا از ۲۷ کشور مستقل تشکیل شده است. این کشورها به زبانهای مختلف صحبت میکنند، فرهنگهای متفاوتی دارند و بیاعتمادی دیرینهای نسبت به یکدیگر دارند. وقتی سوال «اروپا چه خواهد کرد؟» پرسیده میشود، فرض بر این است که اروپا نهادی است که برای کل تصمیم میگیرد.
در واقع، اروپا فقط یک قاره بود و هنوز هم هست، یک مفهوم انتزاعی در یک پهنه. کشورهای اروپایی به صورت جداگانه، در مقایسه با کل قاره، نسبتاً ضعیف هستند و از دشمنان سابق و بالقوه آینده، تشکیل شدهاند که یک سیستم ژئوپلیتیکی باستانی و خصمانه از قدرتهای اقتصادی و نظامی مختلف را تشکیل میدهند. در مقیاس بزرگ، این ملتها نیازهایی به یکدیگر دارند، اما قادر به ادغام در یک کشور واحد نیستند. بعید است که اروپا بتواند ارتشی بسازد که تحت یک فرماندهی واحد باشد.
این ریشه بحران اروپا است. درحالیکه ایالات متحده (بهرغم شکست اروپا در ایجاد سیستمی که بتواند تحت آن از خود محافظت کند) منافع ژئوپلیتیکی در دفاع از اروپا داشت، اروپا از دو حقیقت اساسی طفره رفت. اول این که روابط بین کشورهای اروپایی با تغییر واقعیتهای ژئوپلیتیکی تغییر میکند. دوم اینکه کشورهای اروپایی باید تصمیمات اساسی و عمدتاً جمعی در مورد معنای اروپایی بودن بگیرند.
آیا اروپا صرفاً قارهای است که شامل کشورهای کوچک و بیاعتماد است یا کشورهای آن برای تشکیل یک کشور چندملیتی، با سرنوشت مشترکشان که از نظر اقتصادی و نظامی به هم پیوند خورده، گرد هم میآیند و بر منافع واگرا غلبه میکنند؟ اگر مورد دوم درست باشد، اقتصاد اروپا در رتبه دوم جهان قرار خواهد گرفت و با توجه به جمعیتش، میتواند ارتشی را به کار گیرد که به راحتی تهدیدات روسیه (یا هر تهدید دیگری) را دفع کند.
پاسخ اروپا به این سوال، ایجاد اتحادیه اروپا بود؛ یک نهاد اقتصادی که در مقایسه با یک اقتصاد ملی واحد، سازماندهی آزادتری دارد و کاملاً از یک اتحاد نظامی جداست. اروپا میداند که کشورهای منفرد نمیتوانند بازیگران اصلی در یک سیستم بینالمللی باشند؛ بهخصوص که آنها اهداف اغلب ناسازگار خود را دنبال میکنند.
ما اکنون در نقطهای هستیم که اروپا به عنوان یک کل باید تصمیم بگیرد که چه میخواهد باشد. بیعملی قطعاً خودش یک تصمیم است. قاره اروپا باید تشخیص دهد که اروپایی بودن یک عبارت بیمعنی است اگر اروپا صرفاً نام یک منطقه ژئوپلیتیکی ذاتاً آسیبپذیر و ناپایدار باشد. یا اینکه میتواند خودش یک قدرت بزرگ باشد.
تاریخ نشان میدهد که محتملترین نتیجه این است که اروپا به همین شکل فعلی ادامه دهد و به یکی از خطرناکترین چیزهایی که یک ملت میتواند باشد تبدیل شود: ثروتمند اما ضعیف و آسیبپذیر. این انتخابی بود که در پایان جنگ جهانی دوم صورت گرفت و این مشکلی است که اروپا از آن زمان تاکنون از حل کردن آن خودداری کرده است. اکنون که منافع ایالات متحده تغییر کرده است، اروپا با بحرانی روبهروست که در ۸۰ سال گذشته سعی در فرار از آن داشته است.
من گمان میکنم که اروپاییها وجود بحران را انکار خواهند کرد یا با اذعان به آن، اصرار دارند که هیچ کاری نمیتوانند در مورد آن انجام دهند. از نظر ایالات متحده، که در دو جنگ اروپایی جنگیده و در جنگ سرد نیز موضع دفاعی داشته است، جدایی از اروپا ضروری است - و با این حال، با توجه به اهمیت اقیانوس اطلس، لزوم مشارکت مجدد ایالات متحده در آینده امکانپذیر است.
در عین حال، جدایی در حال حاضر میتواند اروپاییها را مجبور به انجام کاری بعید کند: توجیه وضعیت خود با اتحاد. با این حال، اروپا باید با این واقعیت روبهرو شود که اتحادها، پیوندهایی انتخابی هستند. کشورهای متحد بسیار مستحکمتر هستند.