شهروندان شهر محصور
حوالی مسجد «نور» در میدان فاطمی، جای سوزن انداختن نیست. به زحمت میتوان راهی به درون مسجد جست و حتی پیادهروهای دوطرف خیابان هم آکنده است از آدم. مغازهداران و رهگذران سوار و پیاده با کنجکاوی جماعت را مینگرند و حیران ماندهاند که چه شده و اینهمه آدم که سوگواری نهفقط از رخت و ظاهرشان، که از چهره و رفتارشان پیداست، وسط روز غیر تعطیل و در مرکز پرترافیک شهر، اینسان نجیب و سر در گریبان در عزای کدام شخصیت مهم مملکت اینجا جمع شدهاند.
البته شهروندان شهر پیوسته در حصر «جریان مستقل فرهنگ و ادبیات» همواره چنان اسیر محاق بوده و هستند و سطح عمومی سلایق و علایق مردم چنان به بیراههها هدایت شده که بعید میدانم جز درصدی اندک از آن رهگذران چرایی حضور آنهمه عزادار را دانسته یا شخصیت محوریاش را شناخته باشند. برای امثال من که همیشه در حوالی آن شهر محصور پرسه میزنیم، اما انگار مطلوبترین جای تهران بود آنجا و آن ساعت حتی با اینکه جگرمان از دلیل حضورمان خون بود. هر سو سر میگرداندی آشنایی عزیز میدیدی که کار، کارنامه و سبک زندگیاش در ذهنت زنده میشد و انگار یادت میآمد آه! چه آدم عزیزی! چرا یادم نبود! و چه مشتاق دیدارش بودم و چه دلتنگش و صد افسوس که حالا و اینجا و اینطور! آه! فلانی! چه پیر شده، چه جوان مانده، چه شکسته، چه سر حال، چه لاغر، چه فربه، چه غمگین، چه دور و...
اهالی قلم، اهالی مطبوعات، اهالی هنر، اهالی نشر، اهالی ادبیات و... تمام آشنایان نسلهای مختلف جمع هستند. پیر و جوان و صمیمی و آشنای دور. از مجلس یادبود مترجم و روزنامهنگار عزیز ازدسترفته «نیلوفر امرایی» حرف میزنم که رفتنش تکاندهنده بود و بسیار غمانگیز. من اما مراودهای با شخصاش نداشتم و حتی مطمئن نیستم دیده باشمش هرگز. اما اسدالله امرایی که عزیز، استاد و مشوق همگی ما بوده و هست و خواهرش امیلی هم که همکار، همدوره و رفیقمان. پس اینجا قصد مرثیهنویسی ندارم. داشتم به آن جماعت خودجوش و همدل و اندوه صادقانه و عمیقشان فکر میکردم. به این شهروندان فرهیخته و ستمدیده که هنوز چنین رفیقانه دلشان برای هم میتپد و در غم هم شریکند. شادی چندانی برایشان نمانده، وگرنه بدون شک اگر بود در شادیهای یکدیگر هم شادی میکردند همینقدر باشکوه. کاریزمای شخصیتها و محبوبیتشان در رستههای مختلف جامعه، با رسانه و تبلیغ و یارکشی و تشریفات و انواع مشوقها پدید نمیآید.
هرچه آن رسته فرهیختهتر باشند، تأثیر پروپاگاندا کمتر خواهد بود و ژرفای ارتباط و گردهمایی بیشتر. رفیقی گرانمایه از میان ما رفت که خودش و خانوادهاش سالها به شکلهای مختلف به فرهنگ، ادبیات و ژورنالیسم کشورمان خدمت کردهاند. خدمتی بدون توقف که هر روزنهای بر آنان بسته شده، روزنهای دیگر یافتهاند. اینکه از یاد همصنفهایشان و کسانی که دلشان به حقیقت برای فرهنگ این مملکت میتپد، نمیرود. اینجا نه از دوربینهای رسانههای رسمی داخلی و خارجی خبری هست، نه تسهیلاتی برای ایاب و ذهاب و نه پاداشی بابت حضور و تنبیهی بابت عدمحضور. حتی اطمینان دارم که بهعلت ازدحام جمعیت بسیاری از حاضران به دیدن صاحب عزا نیز نایل نشدند که حضورشان را اعلام و تسلیتی نثارش کنند.
این روح فرهنگ است و شور همراهی با عزیزی از اهالی فرهنگ که چنین جمعیتی را گرد هم میآورد. شاید در زندگی حرفهایشان بسیاریشان با هم، یا حتی با صاحب عزا اختلافنظر داشته باشند، قهر و آشتی کرده باشند؛ اما مغناطیسی غریب و قوی در بزنگاههای حساس دوباره گرد هم میآوردشان بیکینه و کدورت و عداوت. لازم نبود با هم سخنی بگوییم؛ اندوهی که بهانه گرد هم آمدنمان بود بر همگی آشکار بود و اندوه بزرگتر و مزمنمان هم حاجتی به بیان نداشت. در نگاه و سلام و چه حال و چهخبرهامان دردهای مشترکمان موج میزد و داشتیم خودمان خودمان را به یاد میآوردیم. به یاد میآوردیم که هنوز هستیم انگار و هنوز نایی برای برداشتن قلم و صفحهای برای پیام و کلام و داستانی مانده است و هنوز برای هم مهم و گرامی ماندهایم.
از جمع که جدا شدم و پیاده خیابان را گز کردم تنهایی، به این فکر میکردم که ظاهر جزیرهوار زندگیمان نباید فریبمان دهد. تشنه پیوندیم و گرچه انگار «هر کسی سر به سوی خویش دارد» اما تکانه و تلنگری دوباره ما را «ما» میسازد در قالب یک گروه، یک صنف، یک رسته، یک قبیله فرهنگی که نقاط مشترک لایزال و عزیزی دارد.