نمایشگاه؟ کتاب؟
به نمایشگاه کتاب نمیروم. هفت، هشت سالی هست که نمیروم. هیچ اشتیاقی برای رفتن ندارم. نهتنها نمیروم، بلکه از تمام آنهایی که میروند، آنهایی که میروند و یک گونی کتاب میخرند، ناشرهایی که در آن شرکت میکنند، ناشرهایی که غرفههایشان دوبرابر خانهی من است، ناشرهایی که چلوکباب و پیتزا میخورند کنج غرفه، ناشرهایی که هنوز چیزی نپرسیده به زور میخواهند راهنماییات کنند، ناشرهایی که حتی وقتی چیزی میپرسی هم حال ندارند راهنماییات کنند، نویسندههایی که در غرفهها حاضر میشوند و کتاب امضاء میکنند برای جماعت، سلبریتیهایی که مایه ازدحام غرفهها میشوند، شبکههای رادیویی و گویندههایشان که صدای پرشورشان از بلندگوهای اکناف محوطه خواهی نخواهی به گوشات میرسد، از همه و همه حرصم میگیرد.
میشود این حرص را ترجمه کرد به خشمی رقیق، رمانتیک، نوستالژیک و حتی نسبتش داد بهنوعی بیفرهنگی. ایرادی هم ندارد. اگر جلوه فرهنگ این است که من بیفرهنگام. ولی زمانی را به یاد میآورم که از 10روز مانده به نمایشگاه چه دلکوبهای میگرفتم و شپشهای سرگرم سهقاپ در جیبم را موقتاً به دست فراموشی میسپردم و به آب و آتش میزدم که پولی جور کنم و یک گونی کتاب بخرم؛ که بروم همینهایی را که حالا به خاطرشان نمیروم ببینم؛ بروم که نویسندهها کتابشان را برایم امضاء کنند، سلبریتیها را از نزدیک ببینم، راهنمایی شوم، راهنمایی نشوم، توی غرفههای درندشت ول بچرخم و ابتدای کتابها را با نگاه زخمی کنم و بعد خودم هم کنجی چلوکباب یا پیتزا یا سیبزمینی بخورم و فردایش هم به رفقایم بگویم: «نرفتی نمایشگاه؟» و اگر پاسخ منفی بود چشمها را گرد کنم که: «ای بابا!...» به این معنا که عجب فرصتی را از کف دادهای.
اما نرفتن من، که البته واقفم مسئله مهمی نیست برای کسی، دلایلی دارد. حرص خوردنهایم نیز. نمیخواهم این حرف درست اما این روزها مکرر را دوباره پیش بکشم که اوضاع مملکت و جو کنونی جامعه دل و دماغ و شوق را از ما گرفته، که البته گرفته است و شکی در آن نیست.
اما دلیل نرفتن من فقط این نیست. از آخرین سالی که رفتم، حس عجیبی در من متولد شد که بیشتر و بیشتر قوت گرفت. خاصه وقتی خودت مؤلف میشوی و دغدغه نشر و عرضه اثرت را داری شاید این حس قویتر هم میشود. نمایشگاه کتاب احساس نیرومند بیعدالتی را به شکلی دلآزار در من بیدار میکند.
حس میکنم کارناوالی است که نهایتاً ویترینی تصنعی میسازد برای چیزهایی که نیستیم و درعینحال پوششی ناراستین میسازد برای چیزهایی که هستیم و نباید باشیم. از اینکه به نظرم ما کتابخوان نیستیم هنوز و کتاب قدر و تاثیرش را در زندگیمان از دست داده، یکی از این چیزهای کذایی.
اینکه نمایشگاه وقتی معنا دارد که یا دولت حمایتی یکسان نثار نشرها کند یا اصلاً دخالتی نکند در کار، یکی دیگر از این چیزهای کذایی. وقتی میبینیم که یکی در میان غرفهها متعلق به ناشرانی است که بودجهشان را از فلان نهاد و بهمان ارگان میگیرند، خود وزارت ارشاد صد تا و هزار تا کتابهایشان را میخرد و در کتابخانهها و اینور و آنور توزیع میکند، شهرداری برایشان بیلبورد میزند به چه بزرگی، دیگر چه نمایشگاهی؟
وقتی لابیرنت ممیزی روزبهروز تنگتر و تودرتوتر میشود و کسانی ارزیاب آثار نویسندگان میشوند که اگر شغلشان این نبود، بعید بود یک کتاب هم در عمرشان بخوانند، وقتی کلی اثر ارزشمند به سادگی با تصمیم همین عزیزان پشت خط انتشار گیر میکند، دیگر چه نمایشگاهی؟
وقتی خود من به عنوان نویسنده این روزگار رویم نمیشود قیمت پشت جلد کتابم را به دیگران بگویم، چون میدانم پرداخت آن بها میتواند برایش دو، سه لقمه نان باشد سر سفرهای خلوت و غمانگیز، دیگر چه نمایشگاهی؟
میخواهم بگویم من عاشق کتاب و نمایشگاه کتابم. بیشترین هزینه را در زندگیام برای کتاب پرداخت کردهام. بهندرت پیش آمده منظورم از «خرید» خریدن چیزی جز کتاب بوده باشد.
این عشق در درونم موج میزند و سیاستهای فرهنگی دولت مرا به جایی رسانده که حس میکنم از این عشق باید شرمسار باشم و از آن پرهیز کنم.
چرا؟ چون وقتی بروم، ببینم، بخرم، تعریف کنم، من هم دارم شرایطی که عادی و عادلانه نیست، عادی و عادلانه جلوه میدهم. من هم میشوم یکی از اشیای آن ویترین تصنعی و آن پوشش ناراستین. البته تمام آنان را که در نمایشگاه شرکت میکنند درک میکنم.
ناشر باید گردش مالی داشته باشد، دانشجو و محقق به منابع نیاز دارند، کتابخوان حرفهای باید بخت مواجهه و خرید انبوه کتاب در اختیارش باشد، نویسنده باید خودش را تبلیغ کند. تمام اینها را میدانم اما چه کنم؟ باز دلم صاف نمیشود...