گفتوگو
سالها پیش، جایی با فرد میانسالی همصحبت شدم. وقتی فهمید گاهی کتابی میخوانم، بحث را به کتاب و کتابخوانی کشاند
سالها پیش، جایی با فرد میانسالی همصحبت شدم. وقتی فهمید گاهی کتابی میخوانم، بحث را به کتاب و کتابخوانی کشاند و از اکتشافات بزرگ مصر در علم پزشکی صحبت کرد. مسائلی از پیشرفت این کشور در زمینه پزشکی گفت که برای من هم تازگی داشت و بسیاری از آنها را اساسا نشنیده بودم، اما ناگهان منبع صحبتهای خود را هم گفت. آن همه دانش او درباره علم پیچیده پزشکی در مصر، متکی به کتاب سینوهه، ترجمه ذبیحالله منصوری بود.
استاد ذبیحالله منصوری، مترجم نامآشنایی در ادبیات ایران است. بسیاری از خوانندگان مجلات پرتیراژ، بهاصطلاح امروزیها «زرد»، شیفته ادبیات استاد بودند اما منصوری در ترجمه، سبک منحصربهفرد خود را داشت. گاهی یکمقاله یکصفحهای یا یکداستان کوتاه، انگیزه او میشد که دست به خیال بزند و دهها شماره پاورقیهای چند ده صفحهای بهعنوان ترجمه فلانکتاب فرانسوی یا روسی را تقدیم مردم ایران کند. این ترجمهها نهتنها به متن اصلی وفادار نبود، بلکه بهقدری شاخوبرگ اضافه داشت که گاهی اصلا ارتباطی با منبع اصلی پیدا نمیکرد. درواقع معتقدم، اگر ذبیحالله منصوری امروز زنده بود، فیلمنامهنویس بزرگی میشد. اینکه با مطالعه یک ماجرای تاریخی، سریالی چند ده اپیزودی بنویسد و آن را با صور خیال بیامیزد. گرچه آن تاریخ، مثل سریال «بازی تاجوتخت» و امثالهم، ارزش استناد ندارند.
برگردیم به بحث قبلی و ماجرای دوستی که به تاریخ پزشکی مصر، علاقه و اعتقاد داشت. انصافا گفتوگو با او نهتنها سخت که غیرممکن بود. باور نداشت همه این باورهایی که در این سالها داشته، دروغ بوده. وقتی گفتم دیگرانی هستند که بسیار اعتبار دارند و ترجمههای منصوری را زیر سوال بردهاند، او نیز بسیاری از دیگران را زیر سوال برد و پرسید از کجا معلوم اینها در گفتار خود صداقت داشتهاند؟
از این دست آدمها در زندگی زیاد دیدهام. مثل هواداران گلدکوئیست زمانی که این تجارت باطل، محبوب بود. یادتان هست هرچقدر بحث میکردیم، قانع نمیشدند؟ هنوز هم گاهی امثال اینها دیده میشوند. معتقدان به آئینهای شبههدینی عجیب نوظهور، زمینتختگرایان و کسانی که معتقدند خورشید پشتاش به ماست، پیروان خرافات و دعا و جادو، طرفداران حضور آدمفضاییها در زمین و افرادی که به دو قهرمانی استقلال در آسیا باور دارند. بهترین برخورد با چنین افرادی چیست؟ عقلا و حکما توصیه میکنند با این افراد بحث نکنید. بهقول معروف، «آن کس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند.»
من ابدا از چنین افرادی نه دفاع کردهام، نه دفاع میکنم. گاهی فکر میکنم اگر این دیوانهها در جایی قدرتی داشته باشند، چه خطرهایی ممکن است از این نادانی، برای افراد و مسئولیت زیرنظر آنها بهوجود آید. طبیعتا اگر قرار باشد با کسی همدل و همصحبت شوم، هرگز چنین افرادی را برای گفتوگو انتخاب نمیکنم. چه برسد که بخواهم با آنها سفر بروم یا همکار شوم یا هر کنش جمعی دیگری را انجام دهم.
همه اینها را نوشتم که به یک «اما»ی بزرگ برسم. «اما»یی که متاسفانه برخی به شکل محسوسی سعی میکنند آن را نادیده بگیرند. من قدرت ندارم. من مسئولیت ندارم و من وعده ندادهام و برنامهای ندارم که گروهی را نجات دهم یا زندگی بهتری برای آنها فراهم کنم. درواقع من حق دارم با یک احمق بحث نکنم اما کسی که در مسئولیتی قرار میگیرد که جان، مال و اختیار فردی در دست اوست، وظیفه دارد با هر احمقی بحث کند. اگرچه ممکن است طرفداران صافبودن کرهزمین، افراد نادانی بهنظر برسند، اما باید با آنها گفتوگو کرد. اگر من شهردار شهری باشم و مردم آن شهر روی دیوارهای شهر شعار بنویسند یا زبالهها را در سطل نگذارند، نمیتوانم از گفتوگو با آنها اجتناب کنم. حتی اگر حاضر به گفتوگو نباشند، وظیفه اخلاقی من این است که با آنها گفتوگو کنم. این گفتوگو از نوع مباحثه دونفره در موضع برابر نیست که بخواهم طرفمقابل را قانع کنم. اتفاقا اینجا باید با طرف مقابل، به یک نتیجه مشترک برسیم. هیچ شهرداری حق ندارد بهخاطر شعارنوشتن روی دیوار، همه مردم را زندانی کند؛ حتی اگر شعارها را دوست نداشته باشد. او باید دیوارهایی را برای شعارها تدارک ببیند یا هر راهحل
مشترک دیگری که به ذهنش میرسد. این تفاوت من با آقای شهردار است. من به خودم حق میدهم با کسی که هیچ فهم مشترکی با او ندارم، گفتوگو نکنم اما نماینده مجلس حق ندارد بهخاطر روسری نداشتن، با یک شهروند ایرانی گفتوگو نکند. اگر گفتوگو نکرد و صدای او را نشنید، شایستگی نشستن روی صندلی نمایندگی را ندارد. اگر صدای دختر بیحجاب را نشنید، هرکه باشد و با هر سطح سواد و آگاهی، بدون شک نماینده این مردم نیست.