| کد مطلب: ۸۸۳۱

همکاری برای محیط‌زیست در تنهـــایی

همکاری برای محیط‌زیست در تنهـــایی

روایت همسران از سختی‌های زندگی رؤسای پارک‌های ملی

روایت همسران از سختی‌های زندگی رؤسای پارک‌های ملی

babakhani

فاطمه باباخانی

خبرنگار اجتماعی

«از وقتی بیژن از محیط زیست بیرون آمد،‌ یا بهتر است بگویم کاری کردند خودش بیرون بیاید‌، زندگی ما بهتر شد»، این فقط حرف پروین دره‌شوری نیست که همسرش یکی از پیشکسوت‌ها و بزرگان محیط زیست و حیات وحش ایران به شمار می‌آید. طاهره رحیمی، همسر حمید ظهرابی، مدیرکل حفاظت محیط زیست هم از برکناری شوهرش راضی است، همچنان که نسیم نیکوخصلت، همسر احمد رادمان از اینکه او استعفا داده، خوشحال است. مریم مونادی از این می‌گوید که همسرش اغلب ساعت 11 شب از اداره با یک بغل پرونده می‌آمد. مریم تیموری همچنان همسرش به‌عنوان رئیس پارک ملی گلستان بر سر کار است،‌ او را هم هزار بار خواسته‌اند برش دارند و نشده. مشکل همه این زنان یک کلمه است: «تنهایی». فکر و ذکر مردها به منطقه و حفاظت بوده و همین سهم خانواده را از حضورشان در خانه به شدت کاهش داده، ‌البته با تفاوت‌هایی؛ احمد رادمان به دلیل عهده‌دار ریاست پارک ملی توران چند شب، چند شب، خانه نبوده،‌ در عوض حمید ظهرابی از صبح علی‌الطلوع می‌رفته و آخر وقت شب برمی‌گشته‌! پروین خانم آن زمان برای خودش تقویمی درست کرده بود از حضور بیژن خان. بر اساس آن تقویم بیش از نیمی از سال به تنهایی بچه‌ها را بزرگ کرده است،‌ گاهی حتی عدد نبودِ بیژن به 280 روز از 365 روز می‌رسید.

«نمی‌دانم از کجا بگویم،‌ زندگی با یک محیط زیستی به‌عنوان همسر سخت است، از یک لحاظ‌هایی خوب است اما اینکه همراهش باشی کار مشکلی است. ما دو سه بچه کوچک داشتیم،‌ اینها را باید کلاس می‌بردم و می‌آوردم،‌ بچه‌ها خیلی وقت‌ها احساس تنهایی می‌کردند.» اینها حرف‌های پروین دره‌شوری است. اواخر مرداد حوالی غروب با او تماس گرفتم،‌ با این حال بیژن فرهنگ دره‌شوری که همه او را با نام بیژن خان می‌شناسند و ما هم همین عنوان را برایش به کار می‌بریم هنوز خانه نیامده بود. او هنوز هم هفته‌ای دو سه روز حتما به کوه و صحرا می‌رود،‌ دوربین‌اش را روی کولش می‌اندازد‌، غذایش را هم همان‌جا می‌خورد و از هر جنبنده‌ای عکس می‌گیرد هر چند که به قول پروین خانم، چیزی برای عکس گرفتن نمانده مگر مارمولک و گاه پرنده‌ای که رد شود.

این روزها به نظر پروین ایده‌ال است‌، اوایل زندگی‌شان که بیژن خان در اداره محیط زیست کار می‌کرد‌، شرایط خیلی سخت بود، حقوق ناچیزی می‌گرفتند و هر چه خودشان داشتند را می‌فروختند تا هزینه‌هایشان تامین شود. «من دو سه بچه کوچک داشتم که باید آنها را دکتر می‌بردم‌، کلاس می‌بردم، کارها و مسئولیت‌های خانه هم با من بود، من برای این بچه‌ها پدر بودم، مادر بودم،‌ راننده بودم. حقوقی هم که می‌گرفت ناچیز بود و اجاره خانه‌مان هم نمی‌شد. ما هر چه پول داشتیم خرج فیلم و عکس از طبیعت و حیات‌وحش می‌کردیم.» با این حال پروین گله و شکایت نمی‌کرد، بیژن عاشق طبیعت بود، هرچند که خیلی زود او را مثل بسیاری دیگر از بزرگان محیط زیست کنار گذاشتند و بر مطالعات و خدمتی که به محیط زیست کرده بود چشم بستند و قدرش را ندانستند. آن سال‌ها به کارمندان سازمان اعم از لیسانسه و مدیر تا راننده و... تکه زمینی بیرون شهر می‌دادند. پروین و بچه‌ها هم همانجا ساکن شدند، محل زندگی‌شان کنار رودخانه‌ای بود که فاضلاب شیراز از آنجا به مهارلو می‌ریخت. «منطقه پر از پشه سالک بود، بچه‌های همسایه را بارها پشه سالک زده بود‌، من حتی می‌ترسیدم بچه‌ها را از خانه بیرون بفرستم،‌ هوا هم آلوده بود‌. دلم از محیط زیست خیلی پر است. بیژن که از محیط زیست بیرون آمد،‌ روحیه من هم بهتر شد،‌ لااقل می‌دانستم دنبال کارهایی می‌رفت که دوست داشت.»

زمانی که پروین و بیژن با هم ازدواج کردند سال‌های آخر حضور «فرد هرینگتون» کارشناس آمریکایی در ایران بود. این دو نفر هفت سال با هم به نقاط مختلف ایران سفر کردند که حاصلش کتاب راهنمای پستانداران ایران به عنوان اولین مأخذ در این زمینه است. در سال‌های اول ازدواج بیژن مدام با هرینگتون در سفر بود،‌ پروین دفترچه‌‌ای برای حساب و کتاب روزهای حضور همسرش داشت،‌ گاهی از 365 روز سال بیژن تا 280 روز خانه نبود. «خوب یادم است خیلی بیشتر از نصف سال سفر بود». با خروج از سازمان محیط زیست بیژن خان به گشت‌وگذارش در طبیعت ادامه داد. هنوز هم هفته‌ای دو سه روز یک کوله‌پشتی سنگین برمی‌دارد و با دوربین و لنزهایش به حوالی شیراز می‌رود،‌ غروب که برسد و هوا تاریک شود‌، او نزد پروین برمی‌‌گردد. «من در ذهن خودم قبول کرده بودم. با این حال تنهایی سخت است‌، ماشین ما قراضه بود و مدام خراب می‌شد و باید تعمیرش می‌کردم‌، تازه اوایل ازدواج همین را هم نداشتیم‌، بچه‌ها که مریض می‌شدند باید آنها را بغل می‌زدم و با خودم می‌بردم. خانه ما داخل شهر هم نبود، تلفن هم نداشتیم،‌ باید کنار خیابان می‌ایستادم تا یکی ما را سوار کند. هر بار بچه‌ها مریض می‌شدند من تبخال می‌ز‌دم.»

بعد از این‌همه سال دل پروین خانم هنوز از محیط زیست پر است. او دلش برای محیط‌بان‌ها و رؤسای مناطق می‌سوزد که شرایط‌شان همان است که بود. اینکه باید صبح تا شب در بیابان باشند.

ماه‌عسل در کنار عقرب‌ها

سیما هر جا نگاه می‌کرد عقرب می‌دید، 15 نفر از همسفرانش را عقرب زده بود و باران هم دست از سرشان برنمی‌داشت. برای سفر ماه‌عسل، همسرش هوشنگ، پیشنهاد کرد به همراه بیژن فرهنگ‌دره‌شوری و ۳۰ داوطلب محیط‌بانی سفر بروند، سیما که خودش هم از پرسنل سازمان حفاظت محيط زيست بود رضایت داد. آنها بعد از هشت روز راهپيمايی که از مسجد سليمان شروع شد به دریاچه کینو در ارتفاعات الیگودرز رفتند، به محض رسیدن به دریاچه باران گرفت و عقرب‌ها بیرون آمدند. سیما خیس شده بود و زیر پایش هم تعدادی عقرب مرده افتاده بود، این چیزی است که او از آن ماه‌عسل به یاد دارد و البته یک نکته دیگر؛‌ از سفر که برگشت لبا‌س‌هایش مندرس شده بود و پوستش سیاه و آفتاب‌سوخته‌، به مغازه نزدیک خانه رفت، مغازه‌دار او را با بی‌خانمان‌ها اشتباه گرفت و بیرونش انداخت.

‎سیما نعیمی سال 1352 با هوشنگ ضیایی که امروز یکی از پیشکسوت‌های محیط زیست است و با نام استاد ضیایی شناخته می‌شود، ازدواج کرد. از اسکندر فیروز، رئیس سازمان حفاظت محیط زیست گرفته تا سرایدار از او که آن زمان سمت مدیرکل استان خوزستان را برعهده داشت،‌ تعریف می‌کردند. دو سال بعد از آن ماه‌عسل ماجراجویانه، هوشنگ ضیایی به مدیرکلی منطقه جنوب رسید،‌ در شیراز باز هم هوشنگ و سیما همکار بودند‌، هرچند که هوشنگ به دلیل انجام پروژه‌هایی مثل احیای شیر ایرانی در دشت ارژن‌، گازسوز کردن اتومبیل‌های شیراز و هزار و یک کار دیگر بیشتر وقتش را در اداره و مناطق می‌گذراند. «آن وقت‌ها هم که هوشنگ در خانه بود، مهمان از شکاربانان مناطق و دوستان مختلفش داشتيم خانه ما مثل مهمانسرا بود و کمتر زمانی مهمان نداشتیم. آن وقت‌ها فشار کار هم گرچه زیاد بود ولی همین که برای ایران کاری انجام می‌دادیم برایم کفایت می‌کرد.» البته هم آن روزها و هم امروز بیشتر کار هوشنگ ضیایی دیده شده و می‌شود،‌ او که در خط مقدم بود اما در سنگر محیط زیست سیما کم نگذاشت‌، هر چند کمتر به چشم آمد.

‎سال 57 هوشنگ و سیما دو دختر داشتند؛‌ درنا و دنا! در آن سال مردم با تفنگ وارد مناطق تحت مدیریت سازمان حفاظت محیط زیست می‌شدند و با این اعتقاد که حیات‌وحش سرمایه طاغوت است آنها را شکار می‌کردند. هوشنگ خانواده را به تهران فرستاد و با وجود آنکه برخی محیط‌بان‌ها محل خدمت‌شان را ترک کرده بودند یک تنه در پارک ملی بختگان، بمو و بهرام گور ماند. «برای مرگ در راه حفاظت خودش را آماده کرده بود.» خوشبختانه برخی فعالان محیط زیست و عشایر به کمک هوشنگ آمدند و مناطق حفظ شد. با آرام‌تر شدن شرایط او نزد خانواده آمد و به‌عنوان مشاور رئیس سازمان و پس از آن به عنوان کارشناس حیات‌وحش در سازمان حفاظت محیط زیست مشغول به کار شد. با این‌همه نمی‌توانست از رفتار برخی مدیران انتقاد نکند،‌ مخالفت با اجازه شکار هوبره توسط برخی شیخ‌نشین‌ها انتقال هوشنگ ضیایی به ماکو را به همراه داشت، سیما باز تنها ماند با دو دختر دبستانی و دبیرستانی. هوشنگ ضیایی در ماکو کتاب پستانداران ایران را نوشت، مکان‌های جوجه‌آوری ميش مرغ و درنا و همچنين گونه‌هايی مانند سنجاب پيراحمد را شناسايی کرد و زمانی که برگشت به‌عنوان استاد دانشگاه مشغول به کار شد. این‌همه سال بالا و پایین و زندگی با یک آدم ماجراجو که نمی‌خواهد از باورهایش عقب بنشیند به گفته سیما مسائل و برجستگی‌های خودش را دارد. «ما یک خانواده چهارنفره نبودیم‌، خانواده بزرگی بودیم به نام ایران و هر کاری از دست‌مان برمی‌آمد برای کشورمان انجام می‌دادیم.»

غم و شادی با هم است

جمشید فاضل پیش از ازدواج به مریم مونادی گفته بود که شغلش چه شرایطی دارد. مریم هم خودش را آماده کرده بود اما مواردی پیش آمد که فکرش را هم نمی‌کرد،‌ یک بار که جمشید برای سرشماری گورخرها رفت آنقدر طناب را از لندرور با دست نگه داشت که پوست دستانش رفت،‌ هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد‌، دو سه هفته طول کشید تا از پس کارهای ابتدایی برآید. بار دیگر هپاتیت گرفت و بستری شد و بعد از آن ماموریت‌هایش کاهش یافت. «سال‌های اول هم تنهایی بود و هم کارهای زندگی و بچه‌ها،‌ با این حال جمشید که به خانه برمی‌‌گشت شادی هم به خانه ما می‌آمد.» جمشید که در اداره مشغول به کار شد،‌ اینطور نبود که ساعت 8 برود و 4 یا 5 بعدازظهر بازگردد،‌ اغلب تا ساعت 9 و 10 شب در اداره می‌ماند و بعد با یکسری پرونده حوالی 11 شب به خانه می‌آمد. رسیدگی به خانه باز هم با مریم بود، او که هم ادامه تحصیل می‌داد‌، هم مهمان‌داری می‌کرد و هم نگهداری بچه‌ها با او بود،‌ سال‌هاست که مریم و جمشید ایران نیستند،‌ آنها گوشه دیگری زندگی می‌کنند،‌ هرچند همچنان اولین پرسش‌شان همه درباره محیط زیست ایران است، همان که برایشان زندگی‌شان را گذاشتند.

این کبک است

طاهره رحیمی بیش از یک دهه پیش وقتی حمید ظهرابی به مدیرکلی حفاظت محیط زیست استان سمنان رسید ناچار شد از شیراز به سمنان مهاجرت کند. آن وقت آنها دو پسر کوچک داشتند،‌ امیریل و سام‌‌یار. به سمنان که رسیدند سام‌یار یک ساله از غذا خوردن افتاد، دکتر با شنیدن شرح حال زندگی‌شان به خنده گفت که اگر او هم از شیراز به سمنان آمده بود،‌ غذا نمی‌خورد. حمید ظهرابی یکی از بهترین مدیران کل محیط زیستی است که استان سمنان به خود دیده است. همه از او خاطره خوبی دارند، با این حال این خوشنامی ارزان به دست نیامده است. «وقتی به سمنان مهاجرت کردیم،‌ خیلی کم به خانه می‌آمد، اوج اذیت ما همان وقت بود. بعد از آن به من چندان سخت نگذشت،‌ شاید هم عادت کرده بودم. وقتی با بقیه خانم‌های مدیران صحبت می‌کردم می‌دیدم باز من کمتر اذیت می‌شوم یا شاید این سبک زندگی را مدیریت کرده بودم. در هر حال ظهرابی صبح زود می‌رفت و آخرهای شب می‌آمد،‌ روزهای تعطیل هم در مناطق ماموریت بود.» سال قبل، علی سلاجقه، حمید ظهرابی را وقتی پشت در اتاق عمل پدرش بود برکنار کرد و او با یک تماس تلفنی فهمید که روز بعد باید در مراسم تودیع معارفه شرکت کند. از آن وقت او زمان بیشتری برای خانواده می‌گذارد. «امسال اولین سالی بود که برای ثبت‌نام پسرم به مدرسه رفتیم و توانست روز اول مدرسه را با پسرش به مدرسه برود،‌ مدیر و معلم‌ها از دیدنش خیلی تعجب کرده‌ بودند.»

محیط‌بان‌ها بارها حمید ظهرابی را با خانواده در روزهای آخر هفته دیده‌اند،‌ او که می‌خواست به مناطق سرکشی کند،‌ چاره‌ای نمی‌دید جز اینکه مواقعی خانواده را با خود همراه کند. این کار مزیت دیگری هم داشت،‌ بچه‌ها با محیط زیست آشنا می‌شدند. «یک بار با یکی از دوستان به منطقه رفته بودیم،‌ او به پسر کوچکم پرنده‌ای را با دست نشان داد و گفت،‌ سام‌یار جان به جوجو نگاه کن. پسرم جواب داد،‌ نه خاله این کبک است.» پسرها نه‌تنها درباره حیات‌وحش بلکه درباره گیاهان و مناطق هم چیزهای زیادی یاد گرفتند.

طاهره به گفته خودش خیلی سخت‌گیر نیست،‌ بچه‌ها که مریض می‌شدند ماشین را روشن می‌کرد و آنها را بیمارستان می‌برد. البته او هم لحظه‌های تنهایی و ناراحتی داشت‌، به خاطر کار همسرش از خیر کار کردن گذشته بود،‌ سفرشان به واسطه کارهای همسرش به هم می‌ریخت و شده بود حتی در لحظه تحویل سال نو با بچه‌ها تنها باشد چون مهمانی از سازمان به شهر آنها آمده و همسرش باید از آنها در منطقه پذیرایی می‌کرد. «ظهرابی آدم آرامی است‌، همیشه سعی می‌کرد به خواسته‌های ما توجه کند و به نیازهای ما اهمیت می‌داد.»

پرسیدم این شیوه برکناری چه تاثیری روی شما داشت؟ این پرسش را یک بار هم چند فعال محیط زیست از حمید ظهرابی پرسیده بودند او هم در جواب گفته بود که من یک کارمند بودم و حقوق می‌گرفتم،‌ کاری که دوست داشتم را تلاش کردم به نحو احسن انجام دهم و حالا از هیچ‌کس طلبی ندارم. این طلب نداشتن البته تنها از سمت خانواده ظهرابی و رحیمی است‌، باقی کارشناسان و فعالان محیط زیست از این مسئله گله‌مندند و دوست دارند بار دیگر شاهد حضور این مدیر در سازمان باشند،‌ هرچند که خواسته طاهره این نیست. «همیشه می‌‌گفتم کاش زودتر بازنشسته شوی و حالا این اتفاق افتاده است.»

در کار رفع مشکلات تنگراه

خانه مهدی تیموری، رئیس پارک ملی گلستان و همسرش مریم در روستای تنگراه است. چهار سال پیش که او را به ریاست این پارک برگزیدند،‌ مریم و تارا دخترش همراه او از یزد به روستا کوچ کردند. پیش از آن تارا مدرسه غیرانتفاعی می‌رفت و همکلاسی‌‌هایش درباره مدل ماشین پدران‌ و مارک لوازم تحریرشان حرف می‌زدند. تارا که به مدرسه روستا رفت،‌ بعضی بچه‌ها حتی نمی‌توانستند دفتر و مداد بخرند.روستا ساکنانی از اقوام مختلف بلوچ، ترکمن،کرمانج، اهالی سیستان و... داشت و سقفش در آستانه فروریختن. تارا حواسش جمع بود مداد و دفتری بگیرد که زیاد به چشم نیاید و باعث ناراحتی بقیه نشود. مریم هم در همان مدرسه به‌عنوان مشاور مشغول به کار شد. کمی بعدتر با کمک مهدی تیموری و مریم خیرینی پیدا شدند که مدرسه را بازسازی کردند. او از اولین سال تا به امروز پیگیر کار دانش‌آموزان است‌، برای بچه‌ای که خانواده فکر می‌کردند در حال کور شدن است وقت دکتر در گنبد گرفت و باز با کمک خیرین برایش عینک خرید،‌ با تارا برای چند بچه دیگر لباس زمستانی و لوازم تحریر گرفتند، مادر و دختر در غیاب همسر مدام به این فکر می‌کنند چه باید برای روستا و ساکنانش انجام دهند. البته این به آن معنا نیست که شرایط برای مریم گل و بلبل باشد. او هم با همان چالشی روبه‌روست که پروین‌، طاهره‌ و نسیم با آن مواجه بودند؛ «تنهایی».

مهدی تیموری دم‌دمای صبح به سمت منطقه می‌رود‌، آن وقت که همسر و دخترش خوابند و شب‌ها دیروقت بازمی‌گردد. مریم باید همه کارها را مدیریت کند‌، کار همسرش نه جمعه می‌شناسد و نه شنبه. مهمان هم که فراوان است‌. پارک ملی گلستان یکی از مهم‌ترین مناطق تحت مدیریت سازمان حفاظت محیط زیست است،‌ اولین پارک ملی‌، تنها منطقه‌ای که سند آن به نام محیط زیست صادر شده‌، زیستگاه قوچ اوریال و مرال و... بسیاری از کارشناسان و مدیران برای بازدید به پارک می‌آیند،‌ در کنار آن مهدی تیموری مدام در پی آن است منابع مالی برای انجام کارهای بیشتر در پارک جذب کند‌، استخدام بیش از 20 همیار، ساخت مدرسه در روستای لهندر و هزار کار دیگر از همین رفت‌وآمدها حاصل شده است. البته او هم مانند بسیاری از مدیران دیگر مانند ظهرابی تا آستانه برکناری رفته است،‌ بسیاری نمی‌خواهند او در گلستان باشد اما اگر تیموری برود شیرازه آنچه ساخته به یکباره از هم می‌پاشد! بنایی که او ساخته بلند اما به حضور او متکی است،‌ همین است که فعلا در گلستان سکاندار امور است. از مریم می‌پرسم دلت نمی‌خواست همسرت از مدیریت پارک برود و وقت بیشتری را با شما بگذراند؟ او پاسخ می‌دهد: «آنقدر تیموری به محیط زیست علاقه‌مند است که من هم اگر می‌خواستم بار دیگر انتخاب رشته کنم حتما محیط زیست می‌رفتم».

البته این به آن معنا نیست که او استرس نداشته باشد،‌ آن شب که محیط‌بان باشقره توسط شکارچیان غیرمجاز کشته شد، تیموری هم در منطقه بود، ‌مریم دلش هزار راه رفت تا فردا صبح همسرش به خانه آمد و شرح داد که چه بر آنها گذشت و چطور همکارشان را از دست دادند. مریم تنگراه را دوست دارد‌، زندگی در روستا به نظر او به دخترش می‌آموزد که زندگی آن مدرسه غیرانتفاعی و ماشین‌های لوکس نیست، بودن در طبیعت خلاقیت تارا را بالاتر می‌برد‌،‌ این روزها تارا لباسی شبیه محیط‌بان‌ها می‌پوشد و در مراسم‌ها حاضر می‌شود، او ادامه راه مهدی تیموری است.

90 درصد کار و 10 درصد خانواده

«در شاهرود غریبیم، اینطور نبود که بگویم حالا که احمد نیست‌، خانواده من یا خودش حضور دارند و به ما کمک می‌دهند. شاغل بودن با بچه کوچک و بعد بردن به مهد و سایر مسائل زندگی را برای ما خیلی سخت کرد». نسیم نیکوخصلت همسر احمد رادمان، رئیس سابق پارک ملی توران که به تازگی از ستمش استعفا کرد از شرایطی که پس از تصدی این پست در زندگی‌شان پیش آمد، ناراضی بود. نظم زندگی‌شان از دست رفت و همسرش را به ندرت می‌دید یا به او دسترسی داشت. «یک هفته بود و یک هفته نبود،‌ دو روز بود و یک هفته نبود،‌ اصلا نمی‌شد برنامه‌ریزی کرد. همین چند وقت پیش چهارشنبه به منطقه رفت‌، خبری از او نداشتیم و موبایلش هم در منطقه آنتن نمی‌داد.» برخی مشاغل سختی‌های خود را دارند مثل نیروی انتظامی، اورژانس، آتش‌نشانی و... نسیم می‌گوید که به این موضوع واقف است اما شاغلان در این حرفه‌ها هم تعادلی در زمان اختصاص‌داده برای کار و خانواده دارند،‌ موضوعی که درباره زندگی آنها صدق نمی‌کرد.«90 درصد کار و 10 درصد خانواده، وضع ما این بود. احمد بارها به من گفت چون تو هستی خیالم راحت است اما زندگی سختی خودش را دارد‌، خرید خانواده، بیماری، دغدغه مدرسه بچه،‌ رفت و آمد، اگر سر درددل ما همسران مناطق باز شود داستانی دراز است.»

در زمان سه سال کرونا، آنها سفر نرفتند، عید 1402 تصمیم‌شان این بود سفری خانوادگی در نیمه دوم تعطیلات داشته باشند‌. نسیم برای این زمان مرخصی گرفت و احمد از 25-24 اسفند رهسپار منطقه شد. همان روزهای ابتدایی سال جدید یک یوز در جاده تصادف کرد‌، احمد رادمان گرچه نمی‌خواست برنامه سفر را به هم بزند،‌ اما به شدت افسرده بود، نتیجه اینکه سفرشان لغو شد. چندی بعد دوستان‌شان در شاهرود پیشنهاد کردند پس از امتحانات مدارس با هم سفر بروند. اول تیر آنها رهسپار شدند‌، روز دوم باز مشکل دیگری برای یوزی در جاده پیش آمد‌، همه گروه جمع کردند و برگشتند. «این یک داستان تکراری است». آنها هر بار برنامه مهمانی رفتن چیدند، احمد دقیقه 90 زنگ زد و گفت در منطقه کاری دارد و نمی‌تواند بیاید هر وقت هم که آمد، ‌تمام مدت مشغول صحبت با تلفن بود که به نوعی میزبان احساس تعذب می‌کرد. «ما در شاهرود فامیلی نداریم و تنها هستیم. با این شرایط من برنامه‌های زندگی را با فرض نبودن همسرم می‌چیدم. اگر قصد سفر داشتیم سه بلیت می‌گرفتم اما دلم گواهی می‌داد که او نمی‌تواند بیاید. باید در این شرایط باشید تا درک کنید، اینکه پدری نتواند یک جلسه به مدرسه دخترش برود،‌ کارنامه‌اش را بگیرد یا حتی راه مدرسه بچه را بشناسد، اینها به مرور در زندگی تاثیر خودش را می‌گذارد.»

همه می‌گویند پارک ملی توران حساس است و شرایط کاری در آنجا استراتژیک است،‌ نسیم اما حس می‌کند با فشاری که جامعه می‌آورد، زندگی او به حاشیه رفته است.«از رادمان بپرسید آخرین باری که پدر و مادرش را دید چه زمانی بود؟ عید سری به آنها زد؟ آیا حتی با آنها تماس می‌گیرد؟ زندگی ما شده بود پارک ملی توران.»

پیشتر که احمد رادمان رئیس پارک نبود،‌ نسیم می‌دانست همسرش یک هفته هست و یک هفته نه،‌ برنامه‌ریزی می‌کردند و هر تعطیلی سفر می‌رفتند اما مسئولیت، زندگی خانوادگی رادمان را به حاشیه برد،‌ اگر سفر هم می‌آمد مدام در حال تلفن، یک روز مشکل معدن،‌ یک روز درگیری با گله‌‌های شتر و گوسفند! مسیر خانه تا پارک هم کم نبود و جاده خطرناک!‌ در نهایت مادر و دختر از خیر دیدن او می‌گذشتند. «تلاش کردم انتقالی بگیرم و مشهد بروم. می‌دانم اگر احمد کارمند شود افسرده می‌شود ولی مسئولیت پارک ملی توران هم سنگین بود.» استعفای احمد رادمان از پارک ملی توران با ابهام‌های فراوانی روبه‌رو بود،‌ برخی معتقدند سرنوشت او مشابه ظهرابی و دیگر مدیران این سازمان بود که البته حواشی بسیاری هم به‌دنبال داشت. با این حال او امروز دیگر در توران نیست‌، مدیریت این پارک عوض شده،‌ همچنان که احمد ظهرابی نقش پررنگی در محیط زیست ندارد، هوشنگ ضیایی دیگر مشاور سازمان نیست، بیژن دره‌شوری به حاشیه رفته رفته و جمشید فاضل ایران زندگی نمی‌کند،‌ تنها مهدی تیموری مانده است‌، در پارک ملی گلستان و روستای تنگراه. هر بار که با او تماس می‌‌گیرم در منطقه است،‌ در حال انجام کاری برای این پارک‌، مریم هم در تدارک کار دیگری که به کار اهالی بیاید و زندگی‌شان را بهتر کند.

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی