نوری که فاجعه را ترجمه کرد/فضیلت بیضایی در استقامتاش است در نقد همدستی دولت، مردم و روشنفکران
بهرام بیضایی «بزرگ بود» و البته اگرچه بیش از هرچیز، خود را با تاریخ و اسطوره مشغول داشت، «از اهالی امروز بود».
بهرام بیضایی «بزرگ بود» و البته اگرچه بیش از هرچیز، خود را با تاریخ و اسطوره مشغول داشت، «از اهالی امروز بود». سخنی داشت که هنوز و بعد، نو است و برای همین همیشه، ولو اندک، مخاطبانی را درگیر خود میکند. جنم آن سخن و جنس بیانی نیز که بیضایی برگزیده بود، البته نمیتوانست فراگیر شود؛ زیرا درست بیش از هرچیز، همانی را نشانه گرفته بود که بسیارانی در هنر و سیاست در پی آن دویدهاند: «مخاطب»؛ و بیضایی گریزان بود از آنکه نبض جماعت را بشمرد.
از دیدهشدن و بر آفتاب افکندن شفاف ضمیر خویش هراسی نداشت اما در این مد روز و زمانه که روشنفکر را راوی و سخنگوی رویاهای ناپخته جماعت میپنداشت، حقیقتی نمییافت؛ آنهم در دورهای که کم نبودند کسانی که ترازشان برای سنجش هنر، پیغامی بود که باید در فیلم و شعر و نمایش پیچیده میشد و آنگاه بلیغ مینمود که در ضدیت تام باشد با «دستگاه». بیضایی اما، نه از دستگاه دلی خوش داشت، نه از این سنخ از روشنفکری که مدام بیهنری خویش را پشت پیامی متعالی پنهان میکرد.
به توده و مردمان نیز باجی اضافه از آن توصیفی که سزاوار آن تشخیصشان میداد، نمیپرداخت. بیش از هرچیز در پی یافتن و بیان خویش بدون اضطراب اکراه حکومت و بیترس از خفقان مرموز و پنهان نخبه و توده، هر دو بود. نزد آن فردیت جسورانهای که در کالبد کوچک او مشق آزادی میکرد، نفرینیتر از بندگی چه میتوانست باشد؟ و بیضایی این را بهصرافت نیک دریافته بود که قد خمکردن در برابر تمام صور تمامیتخواهانه را محکوم کند؛ چه آنجا که دستگاهی سیاسی و مشکوک به کار فرهنگی را پیشروی دارد، چه آنگاه که منتقدان متعهدی را میبیند که از مسئولیت خود دکان میسازند و چه زمانیکه با تودهای طرف است که در سنت نقدناشده خویش، تار تعصب میتند. بیضایی علیه همه این انقیادها، قیامی خاموش کرد. نخستین آنها را در نخستین فیلم بلندش، «رگبار» به تصویر کشید؛ نمایشی بس شجاعانه از تنهایی «آقای حکمتی» در محلهای گرفتار ترس، تعصب و تحدید.
در دورهای که کم نبودند کسانی که ترازشان برای سنجش هنر، شهادتی بود که له این و آن ایده حزبی میداد، بیضایی از پنجرهای متفاوت به ماجرا نگریست و آنگونه زیست و ساخت که شاملو دههای بعد، آن را به شعر درآورد: «هنر شهادتی است از سرِ صدق:/ نوری که فاجعه را ترجمه میکند/ تا آدمی/ حشمتِ موهونش را بازشناسد.» با چنین نگرش ممتازی بود که در شبهای شعر گوته و در میدانی که شعارهای پوچ و شعرهای حزب باد، بیشتر خریدار داشت، او صاحب بدیعترین و البته که مهجورترین سخنان بود.
آنچه او از آن گلایه میکرد، فقط دستگاه مهیب سانسور حکومتی نبود. او از باتلاقی با ما میگفت که پای همگی ما در آن گیر است. چشمان او فریبی را میدید که در پس پیغامزدگی هنر متقلب بود و کسی نمیخواست ببیند؛ هنری که «با ساختن فیلم درباره وضع کارگران میلیاردها به جیب زد». او در آن شبهای سرد از تماشاگری گلایه کرد که بیشتر علاقه دارد فریب داده شود و از جامعهای شکوه کرد که در مقام «گروههای نامرئی نظارت» به کمین هر هنری نشسته است که میخواهد اندکی متفاوت بدان نقشهای همیشگی و محبوب رایج در مردمان بنگرد.
با چنین نگرشی بدیهی نبود که پیش و پس از شبهای شعر گوته، تنها بماند؟ فضیلتی در او اگر بتوان یافت بیمانند، استقامتی بود که در تنهایی خویش یافت، برای بازگردان فاجعه به سحر نور سخن. خود نیز این را لابد میدانست که در «طومار شیخ شرزین» چنین نگاشت: «گویی مردمان دیگری وارد کردهاند و ما در وطن بیگانهایم. دنیا بهدست اوباش است و نیکان به گناه لیاقت میمیرند. دندانم کندند تا نگویم و چشمم تا نبینم، اما پا را وانهادهاند که ترکوطن کنم…»