صداقت دیدن/روایتی از ناخدای سینمای ایران
ناصر تقوایی، مردی از تبار جنوب و نمکخوردهی آفتاب و دریا، از میان ما رفت و با رفتنش نهتنها یکی از بزرگترین فیلمسازان ایران، بلکه وجدان بیدار تصویر در این خاک خاموش شد.

ناصر تقوایی، مردی از تبار جنوب و نمکخوردهی آفتاب و دریا، از میان ما رفت و با رفتنش نهتنها یکی از بزرگترین فیلمسازان ایران، بلکه وجدان بیدار تصویر در این خاک خاموش شد. او از نسلی بود که سینما را نه صنعت سرگرمی، بلکه آیینهی تفکر و اخلاق میدانست؛ نسلی که در قابهای سیاه و سفید، رنگ حقیقت را میجست و در سکوت هر نما، فریادی انسانی پنهان میکرد.
تقوایی، زادهی آبادان، بزرگشدهی نسیم و نفت و نخل و نمک، با ریشههایی در فرهنگ جنوب برخاست و جهانی را ساخت که در آن، انسان و سرنوشت، تقدیر و اعتراض، در کشاکشی مداوم روایت میشدند. در «ناخدا خورشید» ـ شاهکاری که هنوز شانهبهشانهی رمانتیسم حماسی سینمای جهان میایستد ـ او نه فقط داستانی از شورش و رهایی آفرید، که تمثیلی از ارادهی انسان ایرانی در برابر سلطه و طغیان بود. همان جا بود که او به تعبیر منتقدان، «ملکالشعرای تصویر» شد؛ شاعری که به جای واژه، با نور و سایه میسرود.
اما ناصر تقوایی فقط فیلمساز نبود؛ او نویسنده بود، متفکر بود و از همه بیشتر، آموزگار وقار بود. در روزگاری که هیاهو بر هنر غلبه یافته بود، او سکوت را انتخاب کرد؛ سکوتی که از جنس اعتراض بود، نه انفعال. کمتر سخن گفت، اما هر فریمش خطبهای بود بر اخلاق، بر صداقت، بر شرافت حرفهای. در جهانی که سینما به بازار بدل شده بود، تقوایی یادآور آن دوران بود که دوربین هنوز حجت وجدان بود و نه ابزار تبلیغ.
فلسفهی هنر و روش کار ناصر تقوایی، بر محور «صداقت دیدن» استوار بود. او باور داشت که سینما، بیش از آنکه ساختهی تکنیک باشد، زادهی نگاه است؛ نگاهی که باید جهان را بیپیرایه و بیواسطه بنگرد. در جهان او، فرم در خدمت معنا بود و معنا از دل زیستن بر میخاست، نه از دستور زیباییشناسی. او معتقد بود که کارگردان، پیش از هر چیز، باید شاهد باشد؛ شاهد حقیقت انسان و رنج او.
از همین رو، تقوایی نه به تصنع جلوهها دل میسپرد، نه به شعارهای روشنفکرانه بسنده میکرد بلکه میان این دو قطب، راه سوم اصالت را میپیمود. راهی که در آن، هر حرکت دوربین، حرکتی اخلاقی بود و هر برش از تصویر، تصمیمی فلسفی تلقی میشد. در جهان او، سینما نه تقلید واقعیت، که «تجربهی دوبارهی آن» بود و بدینگونه، او از تصویر، فلسفه ساخت.
«دایی جان ناپلئون» او، تنها یک سریال نبود؛ یک طومار فرهنگی بود از روانشناسی ایرانی، از طنز و تراژدی ما، از ریشههای سوءظن و خودشیفتگیای که در تار و پود جامعهمان رخنه دارد. تقوایی با نگاهی مردمشناسانه و بیانی هنرمندانه، روح ملتی را در قالب داستانی خانوادگی مجسم کرد. در آن اثر، زبان فارسی به اوج فصاحت نمایشی خود رسید و سینمای ایران به بلوغی تازه گام نهاد.
او از پایهگذاران موج نو بود، اما هیچ گاه در شعار و ژست گرفتار نشد. از تجربهی غرب آموخت، اما در خاک بومی خود ریشه دواند. ناصر تقوایی همانگونه که در قاب میاندیشید، در اخلاق نیز زیست؛ فروتن، صادق و از خود گذشته. جوایز فراوانش ـ از شیر طلایی و نقرهای ونیز گرفته تا پلنگ برنزی لوکارنو ـ هیچ گاه او را از مسیر دشوار اصالت جدا نکرد. او میدانست که افتخار حقیقی نه در تندیسها، که در ماندگاری حقیقت است.
اکنون در سوگش، باید گفت که سینمای ایران نهفقط یک کارگردان، که یک ضمیر را از دست داده است. ناصر تقوایی در گذشت، اما هر فریم فیلمهایش همچنان تپش روح انسان ایرانی است. هر بار که صدای ناخدا خورشید در مه غلیظ دریا میپیچد و هر بار که دایی جان از توهم قدرت لب میزند، ما در مییابیم که تقوایی هنوز زنده است؛ در ذهن، در تصویر، در حافظهی اخلاقی این سرزمین.
روحش آرام، یادش جاودان و نامش در تاریخ فرهنگ ایران تا ابد ماندگار باد؛ چراکه او از آن دسته مردانی بود که از دریچهی لنز دوربین، تقدیر یک ملت را روایت کردند.