| کد مطلب: ۴۸۸۷۷

جامعه ایران مستعد به‌هم‌ریختگی است نه انقلاب/گفت‌وگو با امیرحسین جلالی ندوشن درباره پیامدهای کرختی، بلاتکلیفی و حس تعلیق اجتماعی

پدیده کرختی اجتماعی و بی‌حسی جمعی (Collective Numbness) پدیده‌ای است که طی آن، گروهی بزرگ از افراد یک جامعه نسبت به رویدادهای مهم اجتماعی و سیاسی بی‌تفاوت می‌شوند.

جامعه ایران مستعد به‌هم‌ریختگی است نه انقلاب/گفت‌وگو با امیرحسین جلالی ندوشن درباره پیامدهای کرختی، بلاتکلیفی و حس تعلیق اجتماعی

پدیده کرختی اجتماعی و بی‌حسی جمعی (Collective Numbness) پدیده‌ای است که طی آن، گروهی بزرگ از افراد یک جامعه نسبت به رویدادهای مهم اجتماعی و سیاسی بی‌تفاوت می‌شوند. برخی در توضیح آن، این پدیده را مکانیسمی تدافعی برای محافظت از خود در برابر فشارها می‌دانند. در جامعه ایران پیش از جنگ چنین امری موردتوجه قرار گرفته بود، اما اینک شدت آن در وضعیتی که می‌توان آن را با عبارت «نه جنگ، نه صلح» توصیف کرد، بسیار بیشتر ارزیابی می‌شود.

در کنار این بی‌تفاوتی، ابهام درباره چشم‌اندازهای آینده پیش‌رو نیز مزید بر علت شده و اینک بسیاری از تصمیم‌ها در ایستگاه تردید‌های سهمگین متوقف مانده‌اند. دراین‌باره با امیرحسین جلالی‌ندوشن، روان‌‌پزشک اجتماعی و روان‌درمانگر روانکاوانه فرد و گروه و دانشیار دانشگاه علوم پزشکی ایران به گفت‌وگو نشستیم تا بیشتر درباره وجوه و پیامدهای این پدیده بشنویم. 

Dr-Jalali-01 copy

‌پس از جنگ 12‌روزه برخی از تحلیلگران از شدت‌یافتن نوعی بلاتکلیفی اجتماعی و رخوت عمومی در جامعه سخن می‌گویند. البته پیش از آن نیز گفته می‌شد، جامعه حالت آنومیک پیدا کرده و شاهد سستی هنجارها در آن هستیم. امروز افزون بر آن، مقوله دشواری تصمیم‌گیری برای آینده و ابهام موجود در چشم‌اندازهای پیش‌روی مردم نیز دیده می‌شود و بدین‌ترتیب بسیاری زیر سایه تهدید دوباره جنگ، دچار تردید شده‌اند و از ترسیم افقی برای آینده بازمانده‌اند. شما با این ارزیابی موافقید؟

از اینجا شروع می‌کنم که این جنگ چه‌تاثیری روی روان جمعی و گروهی جامعه گذاشت. به‌عنوان روان‌درمانگری که از سال ۱۳۸۶ با ماجراهای مختلف سیاسی و اجتماعی مواجه بوده‌ام، بدون اغراق می‌گویم که هیچ واقعه‌ای به‌اندازه این جنگ دو‌هفته‌ای، در کلام، کابوس و رویاهای افراد وارد نشده بود. بخشی از این امر به ماهیت طبقاتی رخدادهای قبلی برمی‌گردد. جنبش ۱۳۸۸ بیشتر خاستگاه شهری و طبقه متوسطی داشت. رخدادهای ۹۶ و ۹۸ نیز بیشتر در شهرهای کوچک، حاشیه‌ها و در طبقات فرودست شدت داشت.

حتی در ماجرای مهسا امینی در ۱۴۰۱، حتی اگر ستیز جدی و فراگیرتری نیز وجود داشت، ولی برای همه‌ طبقات اجتماعی، به یک صورت مشخص مسئله، تجربه نمی‌شد. امروز اما می‌بینیم که واژه جنگ به شیوه‌های مختلف به زبان همه، از فقیر و غنی، حاشیه‌ و مرکز‌نشین، متدین و سکولار، روستایی و شهری وارد شده است. زبان آن هم انسانی است یعنی بر وحشت، ترس، اضطراب، نگرانی برای خانواده و... دلالت دارد. ازسویی، مسئله دیگری هم هست و آن فراگیری تعلیق و موقت‌بودگی است. ممکن است البته کسانی بگویند ما همیشه جامعه‌ای موقت بوده‌ایم.

برای نمونه، گفته می‌شود که ما جامعه‌ای کوتاه‌مدت و موقتی هستیم و این مسئله، ریشه‌های فلسفی و تاریخی دارد. کشورمان گذرگاه تهاجم‌های مختلف بوده و ساختار روستایی و قبیله‌ای داشته. نگرش‌های عارفانه و صوفیانه که دنیا را مایه اسارت می‌دانند، در آن رواج داشته و نمی‌توانسته به شکل درازمدت بیاندیشد. بسیار خب! حتی اگر بپذیریم که ما جامعه‌ای موقتی و دقیقه نودی هستیم، آینده‌نگری نداریم و یاد گرفته‌ایم که در موقت‌بودن زندگی کنیم، باز درنهایت باید به این نکته اذعان داشت که روندی که در چندسال گذشته آغاز شده، تفاوتی با موقت‌بودن جوهر تاریخی ما دارد و آن حس تعلیق است.

این‌دو فرق زیادی با هم دارند. در تعلیق، من نسبت به این حس آگاهی دارم. در موقت‌بودن، ما آگاه نیستیم. درنهایت هم می‌گوییم ما ایرانی‌ها دقیقه نودی هستیم و آن را به‌عنوان یک ویژگی، نرمال می‌کنیم و در بافت زندگی‌مان آن را می‌تنیم. الان اما اگر بخواهیم قراری بگذاریم، باید به این فکر کنیم که اصلاً یک‌هفته دیگر امکانی برای برگزاری آن مقدور خواهد بود یا نه؟ این با موقت‌بودن خیلی فرق دارد. در گذشته، موقت بودیم اما می‌نشستیم و برای آینده برنامه می‌ریختیم. من به‌عنوان آدم دانشگاهی و مرتبط با سازمان‌ها می‌گویم، امروز اما چنین نیست. 

‌آیا مصادیق معنادار سیاسی و اقتصادی هم می‌شود برای این امر ذکر کرد؟

بارزترین مصداق‌اش، حرف آقای رئیس‌جمهور است که گفت: بسازیم، دوباره می‌آیند می‌زنند. البته ادعای من پشتوانه‌ علمی هم قطعاً می‌خواهد، اما باز سوال این است که برای چیزی که مثل روز روشن است، چرا باید متوقف کار علمی شویم؟ در پژوهش علمی دنبال کشف چیزی هستیم اما همین‌که من به‌عنوان فردی باورمند به دانش، تردید دارم که وقت خودمان را صرف بررسی علمی این موضوع کنیم، نشانگر ذهنیتی است. البته شاید عده‌ای استدلال خشک بیاورند که طبق چه شواهدی باید وضعیت را چنین فرض کنیم؟ پاسخ این است که نیازی به شواهد نیست. جامعه این‌گونه دارد زندگی می‌کند، درست پیش چشم‌مان. 

‌به‌نظرتان ذهنیت اکثریت جامعه یا بخش چشمگیری، همان ذهنیت تعلیق است و در حالت برزخی قرار گرفته‌اند؟

برای نظردهی به این صورت، نیازمند نظرسنجی هستیم. البته فکر نمی‌کنم نظرسنجی هم نشده باشد اما مشکل این است که اطلاعات این نظرسنجی‌ها، در اختیار صاحبنظران و رسانه‌ها قرار نمی‌گیرد. مشتی عدد و رقم در اختیار سیاستمداران یا افراد بی‌تجربه در این حوزه قرار می‌گیرد که شاید حتی برداشت‌های معوجی هم از آن داده‌ها به‌دست دهند. بنابراین بله. ما داده نداریم، اما این نیز دلیل نمی‌شود که جامعه این‌گونه فکر نکند.

البته در غرب نیز نهادهای دولتی یا موسسه‌های غیردولتی بزرگ، این داده‌ها را جمع می‌کنند. مشتریان این تحقیقات نیز بیشتر دولت‌ها و صنایع هستند که برایشان شناخت نبض جامعه اهمیت دارد. بنابراین اینجا نیز اگر دولتمردان این گزاره را مورد تردید قرار می‌دهند، باید از آنها آمار خواست و اگر آمار نداشتند، باید بدان‌ها انتقاد کرد که چرا اطلاعات علمی اتکاپذیر در اختیار شهروندان قرار نمی‌دهند. با همه این‌ها، درباره تعلیق و تردید جامعه، می‌شود به برخی نشانه‌های غیرمستقیم اشاره کرد.

چندین‌سال است کارهای علمی لااقل در رشته خود من، رکودی کاملاً معنی‌دار دارد و یکی از دلایل این رکود این است که افراد نمی‌دانند شش‌ماه دیگر کجا خواهند ایستاد؟ دوره‌ای، روح آکادمی ایرانی را مهاجرت و البته فشارهای سیاسی و اجتماعی خورد و الان صنعتگر، معلم، روزنامه‌نگار و خانم خانه‌دار هم گرفتار همان مسئله‌ای شده‌اند که دانشگاه چهارسال پیش درگیرش بود. دانشگاه باید به 10سال دیگر فکر کند؛ به اینکه چه پژوهشی انجام بدهد که مورد نیاز مملکت است. اینک اما آدم‌ها منتظر ایستاده‌اند، ببینند چه می‌شود. اصلاً وقتی اقتصاد ناپایدار است، نیازی به تحقیق نیست. شما ببینید بسیاری درگیر این شده‌اند که بخریم تا گران نشده و بفروشیم تا ارزان نشده. وقتی چنین اتفاقی می‌افتد، خواه‌ناخواه همه‌چیز معلق می‌ماند. سایه جنگ از همه این‌ها وسیع‌تر است، زیرا جنگ فقط شلیک گلوله‌ها نیست. اثر روانی هم دارد. 

‌پیش از سوال درباره آثار روانی جنگ، این را هم بپرسم که با وقوع جنگ، باور بسیاری از افراد نیز که گمان می‌بردند ما در وضع کاملاً امنی به‌سر می‌بریم و به‌هیچ‌عنوان جنگی در نخواهد گرفت، دچار تردید شد و شکست. گویی با تکانه‌ای مواجه شدند.

عجیب نیست اگر ما سعی کنیم، رویدادی مثل جنگ را قبل از وقوع‌اش انکار کنیم یا حتی از نظر روانی آن را به نقاط دوردست دستگاه ذهن تبعید کنیم و وقوع‌اش را کاملاً نامحتمل بدانیم. سال‌هاست این فرض مطرح است که اسرائیل ممکن است با کمک آمریکا، تاسیسات هسته‌ای ایران را مورد تهاجم قرار بدهد. این فکر ترسناکی است. اما برخی هم که فکر می‌کردند جنگ می‌شود، تصور داشتند نیمه‌شبی و بدون اینکه هیچ شهروندی از خواب بیدار شود، بمب‌افکن‌هایی خواهند آمد و نقاط مشخصی را می‌زنند و می‌روند. چیزی شبیه آنچه یک‌سال پیش در اصفهان رخ داد.

این‌گونه که یک‌مرتبه و بدین شیوه گسترده به کشور حمله شود، خیلی دور از انتظار بود. منظورم از انتظار، محاسبات نظامی، امنیتی و مالی نیست. گویا جامعه باور نمی‌کرد و در باور امنی خوابیده بود. اتفاقاً از این حیث نوعی تبانی بین شهروندان با هر گرایش فکری و سیاسی و حکمرانان رخ داده بود. یعنی حکمرانان و شهروندانی که تصور می‌شد فاصله‌شان روزبه‌روز بیشتر می‌شود، در این مورد به‌صورت ناخودآگاه با هم تبانی کرده بودند که جنگی می‌شود و چیزی نمی‌شود.

اگر برگردیم به حافظه‌ اخبار، این انکارِ جنگ را از مدیران دولت‌های مختلف گرفته تا نظامیان و رهبران ارشد سیاسی، می‌بینیم که جنگ نخواهد شد به‌صورت خیلی پررنگی در روایت‌ها تکرار می‌شد. یا اینکه اگر جنگ بشود، ما درسی به دشمن خواهیم داد که تا دهه‌ها آن را فراموش نخواهند کرد. در همین زمینه پایان جنگ نیز موقعیت ترسناکی است. طرف مقابل حمله می‌کند بدون اینکه شما بدانید، بخواهید و کاری بتوانید بکنید. ازسویی، در لحظه‌ای که شما فکر می‌کنید مخاصمه به اوج خودش می‌رسد، یعنی وقتی ایران پایگاه‌های آمریکایی را مورد حمله قرار می‌دهد، جنگ تمام می‌شود. اینجا پایان جنگ نیز به ما می‌گوید که شما هیچ اختیاری ندارید.

ما هرزمان بخواهیم، می‌زنیم و هرموقع بخواهیم، تمام‌اش می‌کنیم. من نمی‌دانم چقدر این برنامه طراحی‌شده بود. شاید یکی از ویژگی‌های گرفتاری در جنگ روانی این باشد که شما فکر کنید طرف مقابل خیلی حساب‌شده عمل می‌کند. انگار برای چنین پایانی 10سال فکر کرده باشد. البته همیشه این‌گونه هم نیست و طبعاً طرف مقابل هم به میزان زیادی کم آورد و روی تهاجم موشکی بنیان‌برافکن ایران حساب نکرده بود. جامعه‌ گرفتار جنگ روانی، ‌ولی این‌گونه نمی‌اندیشد. جامعه مدت‌هاست درگیر جنگ روانی شده، یعنی دیگر محاسبات منطقی و عقلانی بر امور حکمفرما نیست؛ بلکه این ترس است که ما را تعریف می‌کند. 

‌در همین جنگ 12‌روزه نوع انعکاس اخبار در رسانه‌ای مثل «ایران‌ اینترنشنال»، مورد نقد قرار گرفت و برخی گفتند که این نحوه انعکاس اخبار و بمباران مخاطب با اخبار نگران‌کننده و هولناک، خلاف اصول حرفه‌ای رسانه است. در تلویزیون ایران نیز بیشتر شاهد پروپاگاندا بوده و هستیم، گویی هیچ اتفاقی رخ نداده است. در کنار این، برخی با اشاره به جنگ رسانه‌ای از این سخن می‌گویند که ایران اینترنشنال، پیاده‌نظام اسرائیل در این جنگ بود. قضاوت شما درباره عملکرد رسانه‌های فارسی‌زبان در این جنگ چیست؟ درباره نقش آنها زیاده‌روی می‌شود یا نه آنها واقعاً از نظر روانی نقش هولناکی برای جامعه ایرانی داشتند؟

طبعاً رسانه‌ها تاثیرگذارند. روایت جنگ هم فقط روایت اینترنشنال نیست. ما هم روایت می‌سازیم. واقعیت این است که وقتی شبکه‌های صداوسیما را می‌دیدید، فکر می‌کردید که مملکتی دیگر دارد بمباران می‌شود. پیش از این جنگ هم، این رویه را می‌دیدیم و شاید بخشی از انکار ماجرا دست‌کم‌گرفتن نقش رسانه‌ها در ساخت افکار عمومی باشد. قبل از ایران اینترنشنال، شبکه «من‌و‌تو» به روایت‌سازی درباره قبل از انقلاب دست زده بود.

برخی از این افراد البته اصلاً در آن دوره نزیسته‌اند اما تصور دوره طلایی سپری‌شده درباره‌ آن دارند؛ دوره‌ای از‌دست‌رفته و دزدیده‌شده. البته می‌توان درباره ابعاد مختلف آن حکومت به‌طور نقادانه و منصفانه سخن گفت، اما عمده کسانی که از طریق این رسانه‌ها ایده دوره طلایی را پذیرفتند، درک چندانی از پویایی اجتماعی و تنوع و تحولی که در ایران در این دهه‌ها شکل گرفته، ندارند و زندگی و دنیا را بیشتر شبیه کارتون‌ها تصور می‌کنند و فکر می‌کنند می‌شود بدون اینکه آب از آب تکان بخورد، شرایط را به آن روزگار بازگرداند. بنابراین تایید می‌کنم، تاثیر رسانه‌ جدی است، اما نه اینکه فکر کنیم کل ماجرا برساختی رسانه‌ای است.

سرداران سپاه و دانشمندان هسته‌ای را اینترنشنال ترور نکرد. البته کسی ممکن است توجیه کند که فریب‌خورده‌های اینترنشنال دست به چنین کارهایی زدند و... این تحلیل‌ها هم ساده‌انگارانه است و من را یاد افسانه‌ «خنجر از پشت» می‌اندازد که برای شکست آلمان در جنگ جهانی اول تراشیدند و یکی از دلایلی شد که آلمانی‌ها برای بار دوم، جنگی جهانی راه بیاندازند. گفته می‌شد در جنگ اول، عده‌ای خیانتکار باعث شکست شدند، وگرنه بقیه چیزها روبه‌راه بود. این افسانه کم‌کم باور شد و روایت ساخت. اینجا هم برخی می‌خواهند پدیده‌ اینترنشنال را با روایت «نوکران فریب‌خورده‌ وطن‌فروش خوش‌خدمت به دشمن» توضیح بدهند. این توضیح قانع‌کننده نیست. رسانه‌ای که بخواهد تاثیرگذار باشد، با چهارنفر نوکر اسرائیل و غرب، نمی‌تواند رسانه بشود. پشت این رسانه‌ها حتماً طراحی و برنامه‌ریزی وجود دارد.

‌اینک که بحث وطن‌پرستی پیش آمد، خوب است به این مسئله هم بپردازیم. بعضی استدلال می‌کنند که ازقضا برخلاف تصوری که وجود داشت، جامعه ایران در قبال تجاوز اسرائیل به ایران وطن‌پرستی ویژه‌ و نامنتظره‌ای از خود بروز داد. در مقابل اما برخی در این گزاره تردید می‌کنند و می‌گویند، این وطن‌پرستی سیاسی نبود بلکه شکلی از همبستگی مدنی بین مردم در شرایط اضطراری جنگی بود. مردم باتوجه به عملکرد حکومت احساس بی‌پناهی می‌کردند، بنابراین کوشیدند بین خودشان حلقه‌های اتصال ایجاد کنند. نظر شما در این باره چیست؟ 

تجربه آموخته و علمی جهانی به ما می‌گوید، لااقل در فازهای اولیه هر بحرانی (زلزله، کووید و جنگ)، همبستگی افزایش پیدا می‌کند، خودکشی کاهش پیدا می‌کند، مردم به یکدیگر کمک می‌کنند و مرتب اخبار بحران را با هم به اشتراک می‌گذارند. بعد از چندماه اما افراد مصیبت‌دیده، احساس تنهایی و بی‌پناهی می‌کنند و تصور می‌نمایند رها و فراموش شده‌اند. البته در این جنگ، این فاز اولیه خیلی سریع طی شد، چون جنگ طولانی و مزمن نشد.

نکته دیگر اینکه، ما در این جنگ با دو مشکل تامین ارزاق و آسیب جدی زیرساخت‌‌های انرژی مواجه نشدیم. جامعه وقتی محک می‌خورد که آب، برق، ارزاق و بنزین کمیاب شود. منظورم این نیست که لزوماً سربلند از این آزمون‌ بیرون نمی‌آید، اما آزمون نهایی یک جامعه، چنین وضعیتی است. در رابطه با نامگذاری آن (وطن‌پرستی سیاسی، همگامی با روایت سیاسی حاکمیت و همبستگی مدنی) باید گفت، وطن یک کلمه است اما باری که این کلمه نزد افراد مختلف با ایدئولوژی‌های فکری مختلف و خوانش‌های دینی و سیاسی متفاوت دارد، ممکن است متفاوت باشد. وطن فقط جغرافیا نیست و در ذهن هر گروه باری متفاوت ایجاد می‌کند.

به‌نظرم اصلاً نمی‌شود این روایت را به کسی فروخت که ایران و وطن در معنایی که تولید همبستگی مدنی بین مردم کرد، آن ایرانی باشد که برای نمونه، صداوسیمای کنونی از آن حرف می‌زند. اتفاقاً در همین پدیده‌ بازخوانی مداحانه‌ «ای ایران» و «ایران ای سرای امید»، می‌بینیم وقتی از «ایران» سخن می‌گویند تا رضایت مردم را جلب کنند، می‌گویند «ایران حسین». البته «حسین» برای ما ایرانیان هویتی بوده، اما احتمالاً حسین من با حسین صداوسیما متفاوت است. بنابراین متاسفانه ایده‌ انسجام‌بخش مرکزی «وطن» دستمایه‌ بدسلیقگی شد و از آن برای رفتن در باد انکار و خودفریبی سوءاستفاده شد.

برخی به‌خطا تصور می‌کنند جامعه موتور مکانیکی است و قرار است در جنگ و تهدید بعدی هم مردم به‌همین‌شکل واکنش نشان دهند. می‌گویند که دیدید مردم به خیابان نیامدند، خودشان به هم کمک کردند و... قرار است دفعه‌ بعدی هم همینطور باشد. یعنی اگر منِ حکومت، پناهگاه نساختم، ایرادی ندارد. هشت‌میلیون نفر مردم تهران می‌روند شمال و جاهای دیگر و مردم هم به آنها پناه می‌دهند. این تصور اشتباه است. البته ما وقتی که والدینی نداشته باشیم، همدیگر را بغل می‌کنیم. بچه‌ها این‌گونه هستند. وقتی پدر و مادر نباشند، یا یکدیگر را بغل می‌کنند یا عروسک و بالشی را.

‌جالب است که در قالب گفتارهای ناسیونالیستی که هم حکومت، هم بخشی از اپوزیسیون جمهوری اسلامی که مخالف جنگ و حمله اسرائیل بودند، از آن استفاده کرد، از وطن‌فروشی جاسوسان و مزدوران زیاد سخن گفته می‌شود. چرا چنین روایت‌هایی، اقبال پیدا می‌کنند؟ 

به این موضوع باید با ادبیات تروما پرداخت. خیلی از ما مشاهده کردیم که حتی برخی افرادی که فاصله‌شان با ادبیات رسمی حاکمیت بسیار زیاد است، برای نمونه از تقویت توان موشکی یا پیروزی‌های معنادار ایران خوشحال شدند. این را در دوره دیگری ندیده بودم. این نکته در کنار داده‌های شما نشان می‌دهد که جامعه خیلی تحقیر شده است. صبح بیدار شده و دیده که تعداد زیادی از فرماندهان نظامی، بدون اینکه بتوانند از خود و خانوادشان دفاع کنند، از بین رفته‌اند. شهروند حتی اگر با حکومت هم همراه نباشد، همین‌که مدام می‌شنود آسمان ایران در اختیار اسرائیل است، اذیت می‌شود.

در چنین وضعیتی من حس می‌کنم این خانه من است و باید از خانه‌ام دفاع کنم. ما در این جنگ لطماتی دیدیم، فرزندان‌مان کشته شدند و بعضی روزها این حس به ما دست داد که انگار دشمن هر کاری بخواهد، می‌تواند بکند و ما هیچ اختیاری نداریم. جامعه وحشت‌زده و تحقیرشده بود و هست. این مسئله خود را در تعلیق نشان می‌دهد و انفعال ایجاد می‌کند. روی دیگر سکه ترس و انفعال هم رجزخوانی و فرافکنی است. صنعتگر ما می‌رود در تعلیق، اما دولتمرد که باید کاستی‌ها و شکست‌ها را ببیند و براساس واقعیت عمل کند، می‌رود سراغ روایت‌سازی و رجزخوانی و متاسفانه گاهی خود سیاستمداران هم این رجزها را باور می‌کنند.

‌با ادامه این وضعیت شاهد افزایش چه پدیده‌های روانی و اجتماعی‌ای در جامعه خواهیم بود؟

پدیده مهاجرت طبق مشاهدات و آمارها، متاسفانه در این سال‌ها ترمزی نداشته و شدت هم پیدا خواهد کرد. در سطحی انتزاعی‌تر باید گفت، جامعه‌ای می‌تواند خلاق باشد که تصوری از آینده داشته باشد و جامعه‌ای که آینده برایش در تعلیق است و تصویری از آینده ندارد، به‌جای رویابافی مجبور می‌شود آرزو کند که گرفتار کابوس نشود.

چنین جامعه‌ای راکد می‌شود؛ از صنعت تا رسانه تا دانشگاه. وقتی اقتصاد هم ضعیف شود، انگیزه اصلی به‌جای رشد و پیشرفت، می‌شود بقا. در چنین وضعیتی، خشونت در خانواده و جامعه افزایش می‌یابد؛ چه در یک رانندگی ساده، چه در شکل قتل و خودکشی و... انسان‌های آسیب‌پذیرتر در این شرایط حلقه‌های شکننده زنجیر می‌شوند. شاید قدرتمندان و ثروتمندان حمایت بیشتری از هم بتوانند بکنند اما حاشیه‌نشین‌ها و آسیب‌پذیرها به ورطه ناامیدی، خودکشی و... می‌افتند. این بدان‌معنا نیست که لزوماً شش‌ماه دیگر با شورش و آشوب مواجه می‌شویم. ما کشوری با تاریخ کهن و با ظرفیت گسترده هستیم. مراد من در باب از بین‌ رفتن جامعه به‌معنی نابودی ظرفیت‌های تولید، توسعه و رشد است.

‌در نظریه‌های روان‌شناسی سیاسی انقلاب از شکاف میان چشم‌انداز موردانتظار و وضعیت موجود به‌عنوان یکی از محرک‌های انقلاب سخن به‌میان می‌آید. درعین‌حال ما اینک بیش از یک‌دهه است که این شکاف را در حال گسترش می‌بینیم. با وجود تمام اعتراضات، جنبش‌های اجتماعی و... اما رخداد انقلابی در ایران شکل نگرفته است. بعضی این را به کرخت‌شدن جامعه نسبت می‌دهند و می‌گویند که گویی جامعه، سیاست صبر و انتظار را در پیش گرفته و نمی‌توان از این جامعه تکانه‌های انقلابی یا جنبش‌های قدرتمند اجتماعی انتظار داشت؟

فکر نمی‌کنم کسی در تابستان ۱۴۰۱ می‌توانست تصور کند کسی به خیابان بیاید. جامعه‌ای محدود از جمعیت اندک کلاب‌هاوسی و بیشتر از ساکنان خارج از کشور، از امکان خیابان حرف می‌زدند اما حتی رادیکال‌های داخلی باتوجه به تجربه‌های پیشین و وضعیت جامعه، گزینه خیابان را کنار می‌گذاشتند. راه‌حل‌های دیگرشان هم البته عقیم بود. آن سال‌هم البته با وجود تصویر بازنمایی‌شده متفاوت، جمعیت زیادی به خیابان نیامد اما در همان‌حد هم و درحالی‌که بسیاری امکان خیابان را ممتنع می‌دانستند، رخداد مهمی بود.

درباره کرختی جامعه اما باید گفت چنین پدیده‌ای، وضعیتی پست‌تروماتیک و پس از آسیب است، همان‌که بعد از جنگ هم در برخی جانبازان‌جنگی دیده می‌شود. بااین‌همه یادمان باشد کسی که کرخت می‌شود، مدتی واکنشی نشان نمی‌دهد ولی بعد یک‌مرتبه همه چیز را ویران می‌کند. بنابراین اگر کسی فکر می‌کند که جامعه واکنش نشان نداد و نخواهد داد، باید بداند که جامعه ممکن است به واکنشی شورشی و چیزی فراتر از انقلاب برسد. من فکر می‌کنم جامعه ظرفیت انقلابی به‌معنای سازنده‌ترش را ندارد. انقلاب پدیده‌ای سیاسی است که کسی آن را به راه نمی‌اندازد، بلکه انقلاب رخ می‌دهد ولی متاسفم بگویم که جامعه ظرفیت شورشی‌شدن دارد.

مکرر در شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم که کسی در حال فیلم‌گرفتن از فردی در موقعیتی دردناک و نیازمند به کمک است، درحالی‌که دیگران با بی‌تفاوتی از کنارش می‌گذرند. تواتر اینها نشان می‌دهد که با وضعیتی هشدارآمیز روبه‌روییم. اینها لزوماً به‌معنای مرگ اخلاق، انسانیت و... نیست. اعتماد افراد به یکدیگر کم شده و در این زمینه توجه به وضعیت و مفهوم سرمایه اجتماعی مهم است.

وقتی اعتماد بین‌فردی به ۸ درصد رسیده، یعنی افراد نمی‌دانند که می‌توانند به هم اعتماد کنند یا نه؟ در چنین وضعیتی، کنش معنی‌دار جمعی هم رخ نمی‌دهد. شورش اما نیازمند کنش جمعی معنادار نیست. در شورش، هر کسی مشغول به کار خودش است. هرکسی دنبال ویرانگری شخصی خودش است. ازاین‌نظر وضعیت فعلی لزوماً کرختی مردم نیست، بیشتر کرختی کسانی (مسئولانی) است که باید بیدار باشند و این شرایط را ببینند اما انگار خود را به خواب زده‌اند.

‌معمولاً انقلاب را انفجار مشارکت سیاسی می‌دانند و می‌گویند، اتفاقاً در وضعیتی که جامعه رو به مشارکت سیاسی گسترده بیاورد، احتمال انقلاب بالاتر می‌رود. نسبتی هم بین سرمایه اجتماعی و انقلاب وجود دارد و انقلاب بدون وجود سرمایه اجتماعی در میان گروه‌های مخالف حکومت که درعین‌حال بتوانند با یکدیگر ائتلاف کنند و دسته‌های مردمی که به یکدیگر اعتماد کنند و در خیابان حاضر شوند، ممکن نمی‌شود. نکته مهم صحبت شما اما این بود که شورش‌ها نیازمند آن سرمایه اجتماعی بالا نیستند و به‌‌همین‌دلیل در نبود سرمایه اجتماعی و اعتماد هماهنگ‌کننده و متصل‌کننده افراد، اثرات ویرانگری هم می‌توانند بر جای بگذارند. 

بله. در زوال سرمایه اجتماعی، و در وضعیت تعلیق و ادراک تهدید مکرر از سوی دنیای خارجی، آدم‌ها و جوامع به مکانیزم‌های بقا رو می‌کنند. کووید را خاطرتان هست. غربی‌ها معمولاً با ایده بقا زندگی نمی‌کنند؛ چون پایداری اقتصادی و ثبات سیاسی وجود دارد. همان ذهن غربی اما در کووید با مکانیسم بقا رفتار می‌کند و ناگهان دستمال توالت نایاب می‌شود. ذهن ما آدم‌ها این‌گونه است که در چنین مواقعی برانگیخته می‌شویم. وقتی اعتماد نباشد و تهدیدِ ملموس فزونی گیرد، شرایط شورشی می‌شود.

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار