جان«هنر»
خواجهی نگارگری معاصر ایران، استاد فرشچیان، خرقه فرو گذاشت و جان راهی جنان کرد.

گفت کسی:
خواجه سنایی بمرد!
مرگ چنین خواجه
نهکاری است خرد
...
گنج زری بود
در این
خاکدان
کو دو جهان را
بهجوی میشمرد
...
قالب خاکی
سوی خاکی فکند
جان «هنر»
سوی سماوات برد
خواجهی نگارگری معاصر ایران، استاد فرشچیان، خرقه فرو گذاشت و جان راهی جنان کرد. نمیخواهم بگویم که قلمش چنین بود و نقشش چنان. طرحش خیالانگیز بود و رنگاش روحنواز.
که بود! و صد یک آنچه میتوانم گفت، بود و بیشتر...
استاد فرشچیان اما نادرهکاری بود که در سختروزگار خویش، مرز زمین و زمان را فرو گذارد و افقی دیگر گشود. افقگشایان، کارستانشان نه تحصیل شهرتی فراتر از قیدهای ناگزیر برای خود، بل قدر دادن و بر صدر نشاندن سلک و سلوکی است که یا نوپاست یا به جفایروزگار خاملشده!
گواه، همین بس که از شیخ و قاضی و مفتی و محتسب تا هنردوست و هنرجو و هنرآموز و هنردان، واقعهی استاد را ضایعهی گران زمان خویش میشمرند. پس خوشا و خنکا که آرشین تیر فرشچیان بر خال هدف نشسته است!
چندان دور نیست که پدران، فرزندان را از هنر حذر میدادند که حاصلی جز درویشی و دلریشی ندارد و هنوز چندی نگذشته است که نقاشان و نگارگران هنردان را در زمرهی عوام میشناختند و در بیالتفاتی «خاصان» آثار این ارجمندان بهخسران در دار و دکانهای زینتی به یغما میرفت.
حضور و حضرت فرشچیان و همقلمانش فرهیختهفرصتی بود. از رونق هنرستانهای هنرهای زیبا در اصفهان، تهران و تبریز تا امروزی که دانشگاهینامی بهنام نامی اوست. از عرضه هنر مینیاتور در دکانهای آنتیک تا میزبانی پرآوازهترین گالریها و وجود موزهای مختص آثار او در مشهد و تهران، و دقتی شگرف که در اجزا و تجهیزات موزه داشت. از تبلیغات لسانی علاقمندان عام تا سخنرانی و مقدمهی کتاب نگارگریاش بهقلم «مایور» (مدیرکلیونسکو). از آن روز که مامور هنرناشناس گمرک استاد را گفت طلا برای بردن نداری؟ و او دستش را نشان داد و گفت: طلا این است و راستگفت!
آری میشود دهها پیش و پس از دولت محمود آن بزرگ اوستاد را برشمرد که تحقق هر یک عمری میخواهد و تدبیر و توفیقی؛ و فرشچیان این عرش را در وجود خود به مجاهده و تهذیب موجود کرده بود تا در یک عمر همه را بیازماید.
فرشچیان بهتحقیق یگانه اوستادی است در این قرن که ارباب دنیا از وزیر و وکیل نتوانستند او را ندیده بگیرند. به دیدارش شتافتند و بر درش ایستادند. و چنین عزت و منزلتی عطیه و عنایتی از آن سر است و تا تن قابل نباشد بار امانت دلی دریایی را نتوانست کشید.
باری روزی گذشت از درگذشت پسرک چشمآوری که «میرزا آقا امامی” صدایش زد و گفت آقا محمود وضویی بساز و بیا. وقتی آمد میرزا قلم به دستش داد
تا بر پرده زمین بیش از هشت دهه نقشی بنگارد سراسر مهر و زمین را به نور هنر بیاراید و تاریخ را وامدار خود.
برای چنین عاقبت محمودی چه توان گفت جز:
«عَسَى أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقَامًا مَحْمُودًا »