اعتراضـات و تنگنای زندگی
در نشست انجمن جامعهشناسی ایران بررسی شد

در نشست انجمن جامعهشناسی ایران بررسی شد
اعتراضات خیابانی معمولا در کنار علل و عوامل بهعنوان موتور حرکت با شعارهایی همراه میشود که تجلیگر خواست معترضان و دغدغههای آنهاست. در اعتراضات اخیر هم «زندگی» پرشمولترین شعاری بود که مطرح شد و طبیعتا تبیین مفهوم آن میتواند بر شناخت این حرکت و پیشبینی آینده آن و آنچه پیش روست هم کمکرسان باشد. انجمن جامعهشناسی ایران در نهمین نشست از سلسله نشستها پیرامون اعتراضات با عنوان «اعتراضات 1401، ماهیت، چیستی و چرایی» پس از بررسی نسبت اعتراضات با زنان بهعنوان اولین بخش از این شعار، در نشست اخیر خود به نسبت «زندگی و اعتراضات» پرداخته است. در این نشست عباس کاظمی، جامعهشناس، محمدرضا کلاهی، جامعهشناس و شیوا علینقیان، حضور داشتند که سخنان محمدرضا کلاهی و عباس کاظمی بههمراه سخنرانی نعمتالله فاضلی انسانشناس که در نشستهای پیشین این انجمن حضور داشته در این شماره منتشر میشود.
گفتار اول
هردوطرف بشنوند
عباس کاظمی
جامعهشناس
یکی از وظایف جامعهشناسان این است که با مفاهیمی که بهعنوان ابزار در اختیار است، اتفاقات را تحلیل کنند. هرکس در جایگاه شهروندی ممکن است به خیابان برود یا مثلا شعارنویسی کند و... اما بهعنوان جامعهشناس باید به تحلیل اتفاقات پرداخت. جامعهشناسان اصولگرا به ما جامعهشناسان جریان اصلی میگویند و خود را اقلیت میدانند اما در جریان این ناآرامیهای اخیر، آنها اساساً حرفی برای گفتن نداشتند. یکی دو تا تحلیل امنیتی فقط از آنها منتشر شد. این اعتراضات را میتوان بهار جامعهشناسی خواند و من از بسیاری از تحلیلها به وجد آمدم. دو جریان هم بودند که تقریباً بیرون از جریان اصلی بودند. یکی جریان ستایشگر که از هر اتفاقی استقبال میکردند. اگر طرف خودکشی هم میکرد، او را ستایش میکردند.
هر اعتراضی در بطن خود ممکن است با چالشهایی مواجه شود. خشونتهایی رخ بدهد یا رفتارهای نادرستی اتفاق بیفتد. این جریان ستایشگر از این رفتارها هم چشمپوشی میکرد و آن را تقدیس میکرد. جریان دوم هم تحلیلهایش نظریهزده بود. افرادی که حرف مردم را نمیفهمیدند و گاه صحبتهای آنها آزاردهنده بود. در این بین جریان اصلی جامعهشناسی، توانست به وظیفه خود عمل کند و اتفاقاً، هم از طرف مردم و هم از طرف حاکمیت موردنقد قرار گرفت. جامعهشناسان معمولاً افرادی نیستند که طوری حرف بزنند که مردم خوششان بیاید.
یک سوال این است که ما برای مردم حرف میزنیم یا جامعهشناسان؟ من معتقدم ما باید برای مردم حرف بزنیم و فهم عمومی از این اتفاقات را ارتقا دهیم. ما امروز در وضعیت سلطه بدون هژمونی هستیم. پیش از این در مقالات خود به آن پرداختهام. یکی از دلایل آن تحول سِنی در جامعه است. بدنه تماشاگر انقلاب(سنین پایین) در سال 57 که جنبش اصلاحات را آفریدند و تلاش کردند از طریق انتخابات، تغییراتی ایجاد کنند، حالا نسل جدیدی آمدهاند و اینها به حاشیه رفتهاند. چون این نسل با نگاه متفاوت به زندگی و سیاست، فربهتر شده است. این در نسل جوان و نوجوان ما بیشتر شده است.
اتفاق دیگر اینکه از دهه 90، جریان آزاد اطلاعات کاملاً دست مردم افتاده است. شاید گفته شود 90 درصد مردم تلویزیون میبینند اما اکثر آنها برنامههای ورزشی و سریالها را دنبال میکنند. فقط یک قشر کوچک اخبار را از صداوسیما دریافت میکنند که عموماً روستایی و مُسن هستند. این اساساً باعث میشود اخبار واقعی در بین مردم فرق کند و سلطه هژمونیک را از بین ببرد.
مشکلات دیگر در جامعه ما این است که میانسالان، بدون مَسکن و مجرد هستند و آیندهای برای آنها قابلتصور نیست. اینها پدیدههای مهمی است که نارضایتیها را خیلی بیشتر و رادیکالتر میکند و این خشونت ناشی از عمق شکافهای درون این جامعه است.
نکته بعدی، تحول در زندگی روزمره است. آصف بیات از ناجنبشهای اجتماعی صحبت میکند. این ناجنبشها دچار یک دگردیسی شده و تبدیل به جنبش و کنشگری آشکار سیاسی شده است. ما وارد حرکت زندگی روزمره شدهایم.
ما باید بین دو مفهوم تفاوت بگذاریم. بین زندگی انقلابی و انقلاب در زندگی. در سال 57، زندگی مردم انقلابی بود. شاهرخ مسکوب در توصیف روزهای انقلاب میگوید: «افسوس که نیستم تا در سیل جمعیت محو شوم، شسته شوم و پاک و طاهر بیرون بیایم. غسلتعمید.» اما جمعیت، هم پاکی دارد و هم ناپاکی؛ بعدها خود مسکوب هم به این اذعان کرد. اما انقلاب در زندگی یک روند طولانی است.
اگر به انقلابها و جنبشهای صدسال اخیر توجه کنیم، همیشه بهدنبال واژگونی نظام سیاسی بوده است اما یک انقلاب اجتماعی از اواخر دوره ناصری داشتیم که در آن تکانههایی در بخشهای مختلف جامعه در حال شکلگیری بود. نه بهسرعت یک انقلاب سیاسی. شاید یکی از لحظات بسیار مهم و بسیار جدی، 1401 است. ما سالهاست چنین تجربهای از یک تحول اجتماعی نداشتهایم. آنچه شاهد هستیم یک تحول اجتماعی و یک تحول تدریجی است نه یک انقلاب سیاسی. به این معنا، انقلاب 57 یک انقلاب اجتماعی نبود، بلکه یک انقلاب سیاسی بود.
انقلاب اجتماعی بههمراه عقلانیت است، فقط دشنامها و زدوخوردها را در توییتر نبینید. پشت این لایهها، یک عمقی در اعتراضات وجود داشته که خوب دیده نشده است. از بین بردن ریشههایی مانند پدرسالاری در این اعتراضات بهمیان آمد. اتفاقات 1401، ازجمله حرکتهای بومی بود. در این مدت با خانوادههای مذهبی صحبت کردهاید؟ دردها و رنجهای اینها را چطور حس کردید که برخی افراد حجاب خود را کنار گذاشتهاند؟ درک این خیلی سخت است اما این اتفاق افتاده و جلو میرود. ما در اتفاقات سال 88 این حرفها را نداشتیم. اساساً در چنین رویدادهای اجتماعی احزاب کارهای نیستند. البته هنوز درباره بسیاری از ساختارهای فرهنگی و اجتماعی صحبت نشده است و درگیری ادامه دارد. البته درست است که برای بسیاری از خانوادهها، حجاب مسئله بسیار مهمی است و این ریسمان باریکی است که در عرصه فرهنگی و اجتماعی ما شالودهشکنیهایی رخ بدهد. این تحولات اجتماعی راه زیادی دارد. از طرفی این تحولات نشان میدهد زندگی روزمره برای مردم مهم شده است.
در هر تحولی صداهایی هست که مردم باید بشنوند و صداهایی هست که حاکمان باید بشنوند. در این شرایط اگر شنوندگی باشد استبداد نمیشود و ما با این روبهرو بودیم که مردم هم نشنیدهاند.
امروز میبینید که بعضی میگویند به آقای پهلوی وکالت میدهم. این یعنی من عقل ندارم. این وجه خوفناک این حرکت است. مردم، نه ستودنی هستند و نه ناستودنی. در انتری که لوطیاش مرده بود میبینید که صادق چوبک تصویری ارائه میدهد که بعد از مرگ لوطی باز بهدنبال ارباب میگردد و میخواهد زنجیر به گردنش باشد. در سالتوی مهدی افروزمنش هم قهرمان داستان در انتها تبدیل به هیولا میشود و جای قبلی را میگیرد. به نظر من اینها این را نشان میدهد که هیچ دلیلی ندارد اگر این حرکت با شرایط فعلی ادامه دهد و حتی به انقلاب برسد، جریان اقتدارگرای جدید بازنگردد. این خطر وجود دارد. در دهه پنجاه دو امید به آینده شکل گرفته بود. یکی آنکه حاکمان پهلوی داشتند و یکی آنکه مردم داشتند. «فردا که بهار آید، صد لاله به بار آید». حکومت پهلوی دانشگاهیان حکومتی را جمع میکند و کتابی مینویسد که آینده را تبیین کند که در دو دهه آینده باید تبعیض جنسیتی را برداریم و مسائلی از این دست. اما مردم بهار دیگری را در انتظار داشتند. قضاوت با شما که حالا بهدنبال چه بهاری هستید؟
گفتار دوم
معترضان گفتمان غیرمعترضان را بپذیرند
نعمتالله فاضلی
استاد دانشگاه علامه طباطبایی
روایتهای متفاوتی از اعتراضات تا امروز مطرح شده است؛ روایتی که من از این اتفاقات میبینم، روایتی است که در امتداد مسائلی است که پیش از این هم بیان شده است.
یوری لوتمان، از جامعهشناسان مطرح روس در تعریف فرهنگ میگوید کار فرهنگ این است که اول واقعیت را معنا کند، دوم اینکه واقعیت را سامان دهد و سوم سازوکار آن را توضیح دهد.
در واقع فرهنگ برای اینکه بتواند واقعیت را معنا کند و سازوکار آن را شرح دهد، باید براساس گفتمان جامعه، از تکثر برخوردار باشد. شرط لازم برای شکلگیری فرهنگ این است که حداقل دو زبان وجود داشته باشد. واقعیت و جامعه سپهر نشانهشناختی است که افق نمادین و معنایی است که ما انسانها آن را تشکیل میدهیم.
اگر این سپهر نمادین تکزبانه باشد، امکان شکلگیری فرهنگ وجود ندارد. فرهنگی که بتواند واقعیت را معنا دهد و مردم در یک کشور بتوانند در کنار یکدیگر، همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند و احساس کنند که زیر فرهنگی باهم و کنار هم زیست میکنند. یوری لوتمان در کتاب «انفجار و فرهنگ» معتقد است؛ سازوکار فرهنگ، براساس ایستایی و پویایی جامعه است. براین اساس جامعه دو فرهنگ را تجربه میکند. یکی فرهنگ تدریجی و دیگری فرهنگ انفجاری، و هردوی اینها مهم است. در این مواقع، نمیتوان گفت نظام سیاسی به این تغییرات تن داده است، چون اینها تغییرات اجتنابناپذیری است که هیچ قدرت سیاسی قادر نیست با آن برخورد کند و آنها کار خود را پیش میبرند. این فرآیند تدریجی وجود دارد. آنچیزی که جامعه را به موقعیت پراگماتیک میرساند، موقعیت انفجار است که جامعه را به مرحله پویایی میرساند. مثل اینکه در موسیقی، شعر، ادبیات، رمان، علم و فلسفه جایی سبک و ریتم و قالب و نظریه جدید میآید و انفجار رخ میدهد.
البته فرهنگهای ارتجاعی و تدریجی دائم با یکدیگر در کشمکش هستند و عموما محافظهکار هستند و اصرار دارند بر تدریجی بودن پافشاری کنند و بگویند همیشه همین بوده است. اما تجربه نشان میدهد ناگهان انفجار رخ میدهد و فرهنگ جدید متولد میشود.
وقتی انفجار رخ میدهد، منابع معنایی جامعه دگرگون میشود و شیوه برداشت مردم از جهان، زندگی، زمان و مکان تغییر میکند. انفجار وقتی رخ میدهد که این سپهر معناشناختی ظاهر شود و ناگهان احساس میکنیم چشمهها باز شده و حالا باید جور دیگری زندگی را تفسیر کرد. مسائلی را در زندگی میبینیم که هرچند قبلا نشانههای آنها وجود داشت، اما در سپهر فرهنگی جامعه نبود. در لایههای جامعه وجود داشت، اما در سیستم نبود. در ساختار بود، اما در سیستم دیده نمیشد. ساختار یعنی فرهنگهای تدریجی مثل دین و سنت اما سیستم یعنی نظام سامان فرهنگی اجتماع که شامل مدرسه و دانشگاه و رسانه است که افراد به شکل رسمی و معتبر میتوانند سپهر معنایی خود را ببینند.
انقلاب اسلامی از سال 57 به بعد، که میخواست فرهنگ را سامان بدهد و معناها و نمادها در نظام قانونی و رسانهای کشور سپهر معنایی پیدا کردند، بهتدریج تکزبانه شد و زمانی که تکزبانه میشود، همچنان که پیش از این گفته شد، فرهنگ از تولید باز میماند. زمانی که دو گفتمان و دو رقیب در جامعه باشند، پویایی و خلاقیت جامعه بیشتر میشود، اما در نبود دو رقیب و دو زبان، فرهنگ از زایش بازمیماند. در جامعه اتفاقاتی رخ میدهد اما این اتفاقات در سامان فرهنگی جامعه نیست. مثلا در خودرو روسری خود را برمیدارند یا موسیقی زیرزمینی برگزار میکنند و تحولات پرشمار دیگری که در مهمانیها و رویاها و گوشهوکنار جامعه رخ میدهد که با استانداردهای رسمیشده سامانه فرهنگی رسمیشده و قانونیشده جامعه ناسازگار است. یعنی اتفاقات در ساختار است، اما در سامان نیست. حکومت هم قوانین را تمدید میکرد که نشان دهد این تغییرات، رسمی و استاندارد و سامان فرهنگی نیست. از نظر نشانهشناسی فرهنگی، جامعه تکزبانی، نهتنها سامان فرهنگی ندارد، بلکه کشمکشهای جامعه، بهشکل مخرب بهوجود میآید. چنانچه در سالهای پیش شاهد آن بودیم که به این تعارضهای فرهنگی واژه
آسیب اطلاق میشد و برای برطرف کردن آنها به سراغ آسیبشناسی میرفتند.
در حوزه اینترنت، حوزه دانشگاه، حوزه مطالعات دینی و قرآنپژوهشی و عزاداریهای آئینی و... آنقدر از واژه آسیبشناسی استفاده شد که این مطلب هژمونی پیدا کرد. البته سپهر زیستی با سپهر نشانهشناسی تفاوت دارد ولی این استعاره آسیبشناسی برای سرکوب کردن یا جلوگیری کردن از ورود زبان دیگر به فرهنگ پدید آمد تا مانع شکلگیری زبان دیگر شود.
شرط شکلگیری معنا و اینکه واقعیت بتواند به معنا تبدیل شود، وجود حداقل دو زبان است. جفتهای تقابلی بخش آنتولوژی هستی هستند. در سالهای اخیر، تکزبانگی در سطح سامان فرهنگی، که حکومت آن را شکل میدهد، دچار انسداد شد و این ایدئولوژی تنها زبانی بود که امکان سخنگویی داشت و اساسا واژه فرهنگ جای ایدئولوژی بود. در واقع هرجا صحبت از فرهنگ میشد، منظور ایدئولوژی بود چراکه فرهنگ اساسا در گفتمان رسمی جامعه وجود نداشت. اساسا آنجا امکان شکلگیری معنا وجود نداشت و دچار نوعی کوربینی بودیم.
اتفاقی که افتاد این بود که سامان فرهنگی، وارد گفتوگو شد و مطلع آغازین این گفتوگو که بتواند با زبان دیگری هم گفتوگو کند. این نظام با نشانهای متفاوت، چند ویژگی دارد. یکی از این ویژگیها، برجسته کردن بدن است. مسئله بعدی، مسئله هنر و زیباییشناسی است که میبینیم موسیقی، دیوارنویسی، شعر، ادبیات، گرافیکها و... بهطور انفجاری، ظاهر شدهاند، به اهمیت زیباشناسی در سامان فرهنگی برمیگردد.
تعبیری که من میتوانم نام ببرم، سپهر نشانهشناختی در حال ظهور است که با سرعتی که در حال پیشرفت است، میتوان آن را پایهگذار زبان فرهنگی جدید نامید. این بهمعنای از بین رفتن تغییرات تدریجی نیست، بلکه تغییرات تدریجی با تغییرات انفجاری ترکیب میشود و سامانه فرهنگی جدید را تشکیل خواهد داد. این مسئله به این معنا نیست که امر اقتصاد و سیاست و اجتماع اهمیت ندارند، بلکه اینها بهمثابه امر حیاتبخش در حیات انسان نمود پیدا میکنند. تا زمانی که کالاها و اشیا و قدرت، جمعیت و... به نشانه تبدیل نشوند، در سامانه جمعی، وجود واقعی نخواهند داشت.
آینده این اتفاقات، به این بستگی دارد که چقدر نظام سیاسی حاکم، زبان دیگر را اعتبار ببخشد؟ اگر به آن اعتبار ببخشد، باید بپذیرد که جامعه حداقل دو زبان دارد و یکی از زبانها تفاوتهای رسمی با زبان رسمی دارد و حداقل اینکه سکولار است و در درون حتی شاید لائیک باشد و پذیرش این زبان دوم، لازمه پایداری گفتمان رسمی است. میزان گفتوگوپذیری با این زبان دوم و اعتبار دادن آن بهجای نفی و انکار آن، مسئلهای است که آینده این اتفاقات را مشخص میکند. گرچه در سالهای ابتدایی انقلاب، رهبران آن معتقد بودند در این نظام مارکسیستها هم در ابراز عقیده آزاد هستند. اگر همه زنها در خیابان بدون روسری باشند، اما تلویزیون جمهوری اسلامی از نمایش دادن تصویر این زنان اجتناب کند، هنوز در سپهر نشانهای جامعه تغییر رخ نداده است. لذا اینکه زنان در خودرو از روسری استفاده نکنند، فقط یک تعبیر دور از فهم فرهنگی جامعه است؛ چون این رفتار بهعنوان آسیب مطرح میشد.
اتفاقا افرادی هم که در این اعتراضات هستند، باید گفتمان غیرمعترضان را بهعنوان یک زبان دیگر بپذیرند. پذیرش این زبان دیگر به این معنا نیست که حرف آنها حاکم شود، بلکه از لحاظ نشانهشناسی، جامعه برای حفظ حیات اجتماعی نیاز به حداقل دو زبان دارد و باید بتواند دو تحول انفجاری و تدریجی را توأمان باهم پیش ببرد. سامان فرهنگی، وقتی میتواند پایدار باشد که این انفجارها، در سطح زندگی، در اشیا و کالاها، در آموزش، مدیریت شهری و سایر عرصههای زندگی اجتماعی، پذیرفته شود. البته لازمه چنین اتفاقی این است که نوعی مدارا و احترام به ارزشهای دیگری و پذیرش دیگری اتفاق بیفتد. علیاصغر مصلحی در کتاب «با دیگری»، معتقد است سیستم فعلی فرهنگی در این سالها مدام تغییرات را به دیگری که باید با او جنگید، نسبت میدهد و این باعث شد که تفاوتها در گفتمان رسمی از بین برود و یک زبان همگنساز، تبدیل به گفتمان رسمی تبدیل شود.
امروز وضعیت کتابخانههای کشور را ببینید. براساس آمار، فقط سهدرصد مردم عضو کتابخانهها هستند و تنها یکدرصد مردم برای مطالعه کتاب، به کتابخانه مراجعه میکنند. صدها سالن اجتماعات داریم که خالی هستند. هزاران مدرسه و دانشگاه داریم که هیچکدام مولد نیستند. در مدارس و دانشگاه هم باید بهشکلی باشد که دو زبان وجود داشته باشد. صداوسیمای ایران هم به همین دلیل با وجود دهها شبکه با بحران مخاطب مواجه است.
اگر نظام سیاسی این قابلیت را پیدا کند که این تکثر را در خود جای بدهد و نیروهای قومی و سبکهای زندگی و... بهخصوص زمانی که اینها با یکدیگر تضاد دارند را در خود جای بدهد، به پایداری خود کمک کرده است. قابلیت پایداری نظام سیاسی به فرهنگ بستگی دارد و اینکه زبانهای مختلف را معتبر بداند. آینده این اعتراضات به این بستگی دارد که فهم فرهنگی از گسستها وجود داشته باشد، نه فهم اقتصادی و به این مسئله توجه کند که این انفجار به عقب بر نخواهد گشت و هرگز از بین نمیرود و روزبهروز بیشتر، تثبیت میشود و هرچقدر زمان بیشتری بگذرد، آن روی سکه، تنشها و کشمکشها و بحرانها و خشونتهای بزرگ، تشدید خواهد شد.
گفتار سوم
معترضان و اصلاحطلبی
محمدرضا کلاهی
جامعهشناس
چند مقدمه کوتاه در ابتدای بحث لازم است. یکی اینکه نباید این اتفاقات را رمانتیزه کرد و جدی گرفت. ستایش کردن صرف به این معنا که یک کارناوالی برای ستایش بوده کافی نیست و باید همه لحظات خاص آن را بررسی کرد. مسئله بعدی اینکه باید این تجربه به بیان دربیاید و به سطح گفتمان کشیده شود. گاه گفته میشود نظریهپردازان از مردم عقب افتادند و باید به کف خیابان توجه کرد. به نظر من کف خیابان یک ماده خامی است که تا به سطح گفتمان تبدیل نشود، بیاثر است. این حرکتها میتواند رهاییبخش باشد و میتواند سرکوبگر باشد و میتواند به حدی در دام پوپولیسم بیفتد که از وضعیت فعلی بهتر شود. لذا باید نقد شود تا بتوان مسیر آن را تعیین کرد.
مقدمه دیگر اینکه اتفاقات کف خیابان، لحظاتی دارد که سرکوبگر است. لحظاتی که همین امروز هم میبینیم که فضای بهشدت تهاجمی در نقاطی از این حرکتها شکل گرفته که دائم دیگران را بهخاطر اینکه بهاندازه کافی انقلابی نمیبینند، طرد میکند. افراد انقلابینما، میخواهند معترضان تا آخر بروند. همینالان هم ممکن است به این صحبت برچسب محافظهکاری بزنند. به نظرم در این صحبتها یک شارلاتانیزمی حاکم است که باید بهشدت از آن پرهیز کرد. اما وجه رهاییبخشی هم در این حرکت است که با دو امر دیگر درهمتنیده است. یکی تبعیض جنسیتی و دیگری تبعیض مذهبی.
لحظه پوپولیستی یک ویژگی دیگر هم دارد و آنهم تاریخزدایی از این حرکت است. علی میرسپاسی چندی قبل به نکته مهمی اشاره کرده بود. اینکه این حرکت یک تاریخی دارد. اما برخی طوری تعریف میکنند که گویا لحظهای بهوجود آمده است اما ما صدوبیست سال سابقه تاریخی داریم. از مبارزات دوره مشروطه گرفته تا اصلاحطلبی که همین چند سال پیش رخ داده است. برخی اصرار دارند این را از گذشته خود جدا کنند و تبدیل کنند به فضایی که هر معنایی روی آن بار شود. در این وضعیت چه معنایی روی آن بار میشود؟ هر معنایی که قدرت بیشتری داشته باشد. تصادفی نیست کسانی که این حرکت را از قدرت تاریخی و اصلاحطلبانه خود جدا میکنند با پمپئو و مکرون دیدار میکنند.
البته نوع دیگری از مواجهه با تاریخ به این صورت است که برای تبیین وضعیت امروز، بهسراغ اعماق تاریخ برویم و از اسطورههای دو هزار سال پیش مثال بزنیم. وقتی شما دو هزار سال وضعیتی را در یک ویژگی ثابت میبینید یعنی اساساً تاریخ را نمیبینید. بهعنوان مثال از ابتدای مشروطه تا امروز، نقاط عطفی را میتوان پیدا کرد. خود مشروطه، برآمدن پهلویها، جنبش ملی شدن صنعت نفت، انقلاب اسلامی و این حرکت، نقاط عطف این سالها بودهاند. این اتفاقات در دو ویژگی شریکاند. یکی اینکه نزاعی وجود داشته؛ بین خود و دیگری، بین غرب و شرق. این نزاع در عین اینکه دستاوردی داشته است، یک فرورفتهایی هم داشته است. ویژگی دوم هم این است که تلاشی برای جریان عام دموکراسیخواهی بوده است. حتی انقلاب 57 هم تلاشی برای رسیدن به دموکراسی بود.
اعتراضات فعلی، گرچه ادامه همان تلاشها برای تغییر وضعیت است، همزمان در درون خود، ردی از دوگانهسازیهای خود و دیگری ندارد. آنچه که در دوره مشروطه بود و در دوره پهلوی بود، و گفتمانهایی که سعی داشت علیه غرب خود را تعریف کند و در انقلاب 57 وجود داشت و در جریان اصلاحات هم رگههای ضعیف آن بود. اما در این حرکت به شکل مشهودی، از این دوگانهسازی رها شده است و به یک تحلیل جامعتر رسیده است. به این معنا نیست که این کار را کرده است بلکه پتانسیل آن فراهم شده است.
فرض کنید در این کشور، جاهایی بسیار پیشرفته است و جاهایی هم وجود دارد که افراد فقیری زندگی میکنند و افرادی هم بین ایندو وجود دارند. آیا میشود به فقیران آن سنتی و به گروه دیگر مدرن گفت؟ این تبدیل کردن ماجرا در چهارچوب سنتی و مدرن، ناشی از اتوپیاییسازی از وضعیت مدرن است و وضعیتهایی که مسئلهدار هستند را از دایره مدرن اخراج میکنیم.
اگر گفتارهای انقلاب 57 را ببینید، این دوگانهسازی همیشه وجود داشته است. این پتانسیل باید به ما کمک کند که از این دوگانهسازی رها شویم. یک برش تاریخی دیگر را ببینید. من معتقدم، هسته مرکزی این اعتراضات، محصول دوره اصلاحات است. این حرکت یک وجه محتوایی دارد که مخالفت با انحصارگرایی است که همان محتوای گفتمان اصلاحطلبی است. این مفهوم را اصلاحطلبی وارد ادبیات ما کرد. اصلاحطلبان مسائل دیگری را هم وارد ادبیات سیاسی ما کردند. مثل حزب، جامعه مدنی، حتی انتخابات به این معنایی که امروز مطرح میشود و... . بهجز وجه محتوایی، وجه روشی هم داشت که اصلاح کردن مقابل انقلاب کردن تعریف میشد. این همان وجهی است که پوپولیسم حاضر در این حرکت، با آن مخالفت میکند. با پمپئو جلسه میگذارد اما اصلاحطلبان را نمیپذیرد.
در زمانی که اصلاحطلبی متولد شد و جریان دموکراسیخواهی شکل گرفت، این نیاز به حزب و جامعه مدنی دارد و بسیاری از حرفهای امروز، برآمده از همان جامعه مدنی است.
البته اصلاحطلبی چند ایراد هم داشت. از خلال اعتراضات اخیر میخواهم به جریان اصلاحات نگاه کنم. یکی اینکه مسائل را ذهنی میدید. گمان میکرد افرادی که در مسئولیت قرار داشتند تعصب و جهل دارند و اگر کنار بروند، مشکل حل میشود. آنها در نظر نمیتوانستند رفتارهای خود را صورتبندی کنند و اعتراضات امروز ناشی از ناتوانی آنها است و بنابراین، مسئله را یک امر اعتقادی میدیدند نه امر اجتماعی. وضعیت را از جنس هستیشناختی میدیدند و معتقد بودند نظم شکلگیری آنها باعث این مشکلات شده است.
افرادی مثل عباس عبدی و زیدآبادی هم همچنان این نظر را داشتند. گرچه توفیقاتی هم داشتند و مثلاً ادبیاتی مثل دموکراسیخواهی را به ادبیات ایران اضافه کردند یا در تعریف آن تأثیر زیادی داشتند و آن را از زیر فشار بومیگرایی احیا کردند. ولی این ذهنیگرایی در نهایت به نصیحتگرایی انجامید. برخی مدام اینها را پیدا میکنند و نصیحت میکنند. دموکراسی یعنی حاکم شدن تودهها و اصلاحطلبها مدام در مقابل رفتارهای جناح حاکم، مرتب از تخصصگرایی صحبت میکنند. درحالیکه متخصصترین افراد هم که در مسئولیت قرار بگیرند وضعیت همین است. کمااینکه در میان طبقه حاکمان افراد متخصص هم هستند و این اعتراضات این ظرفیت را دارد که از نصیحت فراتر برود.