سیــمـون وی ناقد همزمان دیوانسالاری کمونیسم، فاشیسم و سرمایهداری بود
درپی سوسیالیسم معنوی
در همه جوامع سرکوبگر، تصوری غلط از رابطه انسان و طبیعت حکمفرماست. این نکته را از همین واقعیت ساده میتوان فهمید که در همه جوامع فقط پایمالشدگانند که با طبیعت ارتباط مستقیم دارند، یعنی کسانی که از فرهنگ نظری، از حق ابراز خویشتن و فرصت ابراز خویشتن محروم شدهاند.
سیمون آدولفین وی (۱۹۴۳ـ ۱۹۰۹) را فیلسوف، عارف مسیحی و فعال اجتماعی ـ سیاسی دانستهاند. هیچکدام از این تعابیر درباره او البته حق مطلب را شاید ادا نکند، زیرا اندیشه و رفتارش چندان مطابق الگوهای مرسوم دانشگاهی، دینی و اجتماعی نبود و همین امر او را به چهرهای متمایز در تاریخ قرن بیستم بدل کرد. به تعبیر چسواو میوش، نویسنده لهستانی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۰: «سیمون وی هدیهای نادر بود که فرانسه به تاریخ معاصر اعطا کرد. ظهور او بهعنوان یک نویسنده در قرن بیستم برخلاف همه قوانین احتمالات بود، با وجود این امور نامحتمل رخ میدهند.»
سیمون در خانوادهای یهودیتبار، روشنفکرمآب و سکولار در پاریس تربیت شد. پدرش پزشکی ندانمگرا اهل آلزاس بود و مادرش زنی برجسته که نیاکانش از روسیه به فرانسه مهاجرت کرده بودند. برادرش، آندره نیز بعدها به یکی از ریاضیدانان برجسته قرن بیستم بدل شد. سیمون نوجوان در چنین محیطی فرهیخته، در 12سالگی زبان یونان باستان را آموخت، سپس به زبانهای لاتین و سنسکریت نیز تسلط پیدا کرد. جز اینها و اگرچه در محیطی غیرمذهبی رشد کرد و در دوران جوانی هم علاقهای خاص به مسائل مذهبی نشان نمیداد، اما از آنجا که در جمع خانوادگی آنها یادگیری اهمیتی بنیادین داشت، در کنار مطالعاتی که در زمینه علوم تجربی، ریاضیات، ادبیات و تاریخ داشت، به مطالعه فلسفه و ادیان نیز گرایش پیدا کرد. به همین دلیل علاوه بر توجه به فرهنگ غربی و مسیحی، در زمینه ادیان هندی و بودایی نیز مطالعاتی مستمر داشت.
جالب آنکه هرگز در پی آشنایی با دین یهود برنیامد و ازقضا، کل سنت یهودی را رد کرد زیرا نمیتوانست بیرحمیهای عبرانیان باستان بهخصوص کشتار ظالمانه کنعانیان را ببخشد. چنین نگاه خطاناپوشانهای را البته درباره روم باستان نیز داشت و معتقد بود، نمیتوان به بهانه «پیشرفت تاریخی» که مسیحیت و مارکسیسم، هر دو در پیدایش آن شریک بودهاند، این تصور را دامن زد که میتوان جنایات گذشتگان را نادیده گرفت، چون آنها کمتر از امروزیان از رشد و بالندگی برخوردار بودهاند. از نظر او، چنین نبود و به همین دلیل توحش تمدن رومی را به باد نکوهش میگرفت و تفسیر مسیحیان قدیمی از آن امپراطوری بهمثابه «هیولای آخرالزمانی» را تصدیق میکرد.
سیمون وی در برابر سیمون دوبووار
در سال ۱۹۲۸ در آزمون «اکول نرمال سوپریور»، برترین دانشگاه فرانسه، پذیرفته شد و خواندن فلسفه را آغاز کرد. در همین دوران دیگر زن دورانساز قرن، سیمون دوبووار نیز در اکول نرمال به خواندن فلسفه مشغول شد. بعدتر میان این دو سیمون، ملاقاتی کوتاه و البته بحثی سخت درگرفت. سیمون وی گفته بود: «در جهان امروز یک چیز فقط اهمیت دارد: انقلابی که همه مردم روی زمین را سیر کند». دوبووار اما چنین اعتقادی نداشت و به وی گفته بود که هدف زندگی، یافتن معناست؛ نه شادی. چنین پاسخی، «وی» جوان را برآشفته بود تا آن حد که سخن دوبووار را قطع کند و بگوید: «بهآسانی میتوان دید که هرگز گرسنه نماندهای.»
آموزگاران وی: افلاطون و مارکس
سیمون در میان فلاسفه بیش از همه، افلاطون را میپسندید. بعدتر نیز برخی از شارحان آثارش، سویههای افلاطونی نگرش او به جامعه را برجسته کردند. وی البته به کلیت فلسفه یونانی بهایی ویژه میداد و آن را هممرتبه با مسیحیت میدانست. در این میان اما با ارسطو، میانه خوشی نداشت و دربارهاش میگفت: «درخت بد، میوه و محصول بد میدهد.»
جز افلاطون آن متفکری که نظر سیمون وی را به خود جلب کرد، کارل مارکس بود؛ هرچند هیچگاه خود را به بند تقید به او و تقلید از او نکشاند و بر همین بنیاد ابا نکرد از اینکه بنویسد: «آموزهای که با آن زندگی میکنیم یقیناً پرداخته مردی بزرگ است، اما بزرگمردی که 50 سال از مرگش میگذرد. او روشی را ابداع کرد و آن را در مورد پدیدههای زمانه خود به کار بست؛ اما طبیعتاً نمیتوانست شیوه خود را در مورد پدیدههای دوران ما به کار بندد.» به همین دلیل، برای سیمون وی در نوامبر ۱۹۳۳ کمتر تردیدی بود که «مارکسیسم فقط بهعنوان روشی برای تحلیل میتواند به حیات خود ادامه دهد، روشی که هر نسل برای تبیین پدیدههای دوران خود از آن بهره بجوید.»
10 سال بعد در آخرین روزهای حیات کوتاهش، در آنچه امروز تحت عنوان «قطعات لندن ۱۹۴۳» چاپ شده و مشتمل است بر کاغذپارههای یافتهشده در میان اوراقش، او ضمن بیان تفسیری غریب از مارکس، هم از تلاش او برای شناسایی «خیر مطلق» تجلیل کرد و او را در این مسیر همسخن افلاطون و پاسکال قرار داد و هم در عین حال قضاوتی بیپرواتر درباره این متفکر ابراز داشت: «در آثار مارکس دو نکته استوار و فناناپذیر وجود دارد؛ یکی روش او که جامعه را با تعریف مناسبات قدرت در آن، موضوع پژوهشی علمی قرار میدهد و دیگری تحلیل جامعه سرمایهداری در قرن نوزدهم. بقیه مطالب او نهتنها درست نیست، بلکه متناقضتر و پوچتر از آن است که حتی بتوان مغلوطش نامید.»
وقتی مسیح جان سیمون را تسخیر کرد
در میانه این فاصله یکدههای، البته اتفاقاتی تعیینکننده در ذهن و زیست سیمون رخ داده بود. ازجمله آنها سه تجربه معنویمسیحی بود که وی را درنهایت به پذیرش آیین کاتولیکی سوق داد. نخستین تجربه در پرتغال اتفاق افتاد؛ هنگام تماشای روستاییانی که مشغول خواندن سرودی دینی بودند. آنجا این باور ناگهانی در او ایجاد شد که مسیحیت در صورت ابتدایی و اصیل خود «دین بردگان» است و او نیز خود یکی از این بردگان است.
دومین تجربه مربوط میشود به بهار ۱۹۳۷ که سیمون وی در کلیسای سانتاماریای آسیزی، همانجا که سنت فرانسیس آسیزی در آن دعا کرده بود، خلسهای مذهبی را تجربه کرد و برای نخستینبار در زندگی خود به دعا هدایت شد. به تعبیر لورنس کانینگهام؛ «برای اولینبار احساس کرد که مجبور است زانو بزند و دعا کند.» یکسال بعد و هنگام خواندن شعر «عشق» جورج هربرت، شاعر انگلیسی پروتستان، اما مکاشفهای قدرتمندتر او را تکان داد؛ مشاهدهای که به تعبیر خود وی، پس از آن «مسیح خود نازل شد و جان مرا تسخیر کرد».
این تجربههای معنوی البته حس و حالی عرفانی به اندیشهاش میداد؛ امری که امروز به جذابیت او نزد بسیاری از محققان بدل شده است. با این همه، همه اینها او را از تکاپوی کنشگری اجتماعی بازنمیداشت. مروری بر زندگی کوتاهش البته نشان میدهد که همواره زندگی او آمیزهای از وسواس اخلاقی و عدالتطلبی بوده است.
چند سال بیشتر نداشت که ناچار شد فراق پدر را که برای خدمت در جنگ جهانی اول فراخوانده شده بود، تاب آورد. برخی از محققان چون اوا فوگلمن و رابرت کولز، همین تجربه اندوهآور را محرک نوعدوستی کمنظیری دانستهاند که در وجودش غلیان میکرد و برای نمونه منجر شد بدانکه در شش سالگی سهمیه شکر و شکلاتش را برای سربازان حاضر در جبههها بفرستد. در همین دوران اما درکی از راهحلهای جمعی نیز پیدا میکرد. برای نمونه 10 سال بیشتر نداشت که به کارگران اعتصابی پیوست که شعارشان این بود: L’Internationale. در همین دوران وقتی از دستمزد اندک کارگران آگاهی یافت، آنان را تشویق کرد به تشکیل اتحادیه.
باکره سرخ
از همین زمان، در کنار این احساسات، برخی از حالات روحی در او نمایان شد. برای نمونه، بسیار مهربان بود اما از هرگونه تماس فیزیکی، ولو با دوستان زن، پرهیز داشت. با وجود آنکه زیبایی او مورد تحسین قرار میگرفت، اما هرچه بالغتر شد کوشید زیبایی خویش را در ظاهر و پوششی مردانه پنهان کند. بعدتر مادرش اظهار داشت که سیمون، پسران را به دختران ترجیح میداد و تلاش او بهعنوان مادر نیز آموختن فضیلتهای مردانه به دخترش بوده است.
سیمون پترمان، دوست و زندگینامهنویساش نیز بدین نکته اشاره دارد که سیمون از اوایل زندگی پذیرفت که بهتر است با پذیرش ویژگیهای مردانه و فداکردن روابط عاشقانه، خود را بهطور کامل وقف بهبود زندگی محرومان کند. با چنین منشی، غریب نیست که او را در دانشگاه «باکره سرخ» و «عذرای چپی» مینامیدند؛ دختری سیاسی اما سرسپرده سنخی شخصی از اخلاقیات که مقامات دانشگاه نمیدانستند چگونه بهطور همزمان بیاعتنایی او به سنتهای دانشگاهی را در کنار بیتفاوتیاش نسبت به پوشش دانشگاهی و نادیدهگرفتن ممنوعیت سیگارکشیدن زنان با دانشجویان پسر را هضم کنند.
غریبهای در جمع دانشگاهیان بورژوا
در پایان تحصیل دانشگاهی، در آزمون «فلسفه و منطق عمومی» رتبه نخست را کسب کرد و فارغالتحصیل شد. سیمون دوبووار نیز در همین آزمون رتبه دوم دانشگاه را به دست آورد. سیمون وی بعد از این، مدتی کوتاه بهعنوان استاد زبان یونانی و فلسفه در دانشگاه کار کرد. استادی برجسته بود اما باز خلقوخوی خاصاش مانع از تعامل با مسئولان میشد.
جدا از آنکه اغلب کلاسهایش را در فضای باز برگزار میکرد و نمرات را به مدیر اعلام نمیکرد، در گفتار او طعنهای مودبانه نسبت به ارزشهای بورژوایی رایج وجود داشت که وقتی با طرفداری از مبارزان اتحادیههای کارگری و کارگران از کار بیکارشده در آن سالهای بحرانی دهه ۱۹۳۰ همراه میشد، او را به غریبهای در جمع دانشگاهیان بدل میکرد. فقط نیز گفتار و نظر نبود، در عمل و کردار نیز رفتاری متفاوت داشت: «اگر دیگران گرسنگی میکشیدند، او به خود حق نمیداد حقوق و عایدی دریافت کند. فقط بخشی کوچک از حقوق خود را برمیداشت و بقیه را به صندوق اتحادیهها و نشریههای کارگری میبخشید.»
لزوم اتحاد کار یدی و کار فکری
همین حساسیتهای روحی درنهایت او را واداشت که برای سهیمشدن در سرنوشت ستمدیدگان، یکسال در کارخانه استخراج و ذوب فلزات، کارگری کند. بعدتر نوشت همین یکسال، جوانیاش را نابود کرد و «درست بهمانند داغهایی که رومیان قدیم برای شناسایی بر پیشانی بردگان خود میزدند»، این تجربه کار یدی نیز داغ بردگی را بر بدنش بر جای نهاد.
جز اینها البته این تجربه گران، بصیرتی بنیادی نیز به او بخشید که خود را در مقالاتی که در همین بازه زمانی نگاشته و در آنها به انتقادی بنیادین از «تفکیک اهانتبار کار فکری و کار یدی» پرداخته است، نمودار میکند. برای نمونه در سطور پایانی مقالهای با نام «چشماندازها: آیا ما به سوی انقلاب کارگری میرویم؟»، نوشت: «تنها امید سوسیالیسم به کسانی است که در محدوده امکانات جامعه امروزی در درونشان میان کار یدی و کار فکری، اتحادی پدید آوردهاند؛ اتحادی که وجه مشخصه جامعه مطلوب ماست.»
همین ایده ازقضا او را به نقادی از مارکسیسملنینیسم و استالینیسم کشاند. در مقاله «تأملاتی در باب تکنوکراسی، ناسیونالسوسیالیسم، اتحاد جماهیر شوری و موضوعات دیگر»، در این زمینه، یعنی تفکیک کار فکری و کار دستی، «تقسیم طبقاتی جامعه» و «فرهنگ نظری» را دو مقوله با ارتباط مستقیم با یکدیگر قلمداد کرد و تبعات همبستگی میان آنها را چنین شرح داد: «در همه جوامع سرکوبگر، تصوری غلط از رابطه انسان و طبیعت حکمفرماست.
این نکته را از همین واقعیت ساده میتوان فهمید که در همه جوامع فقط پایمالشدگانند که با طبیعت ارتباط مستقیم دارند، یعنی کسانی که از فرهنگ نظری، از حق ابراز خویشتن و فرصت ابراز خویشتن محروم شدهاند.» از نظر وی، لنین نیز درنهایت اعتقادی به لزوم برداشتن این تفکیک نداشت. در عوض، آنچه نزد این رهبر انقلابی اهمیت داشت، دستنخوردهماندن مبانی فلسفی حیات حزب و اطاعت بردهوار اعضای حزب از آن مبانی بود: «نطفه رژیم خفقانآوری که اکنون به مردم روسیه تحمیل شده است، پیشاپیش در طرز اندیشه لنین بسته شده بود. مدتها قبل از آنکه رژیم فعلی، آزادی اندیشه را از مردم روسیه سلب کند، حزب بلشویک رهبر خود را از آن محروم کرده بود.»
نقد علمزدگی و تخصصزدگی
سیمون وی در ادامه همین مقاله استدلالی علیه تخصصزدگی در علم نیز تقریر میکند که خواندنی است. وی میگوید، علم قرار بود روشنگر باشد اما امروزه خود به رازی پیچیده بدل شده است؛ چنانکه بهمثابه «مدرنترین شکل آگاهی برای انسانی که هنوز خود را نشناخته است»، شباهتی پیدا کرده است با الاهیات: «آنچه از دانش امروزی میتوان ترویج کرد فقط نتایج آن است و انسان بهناگزیر به این نتیجه میرسد که قرار است به چیزهایی معتقد شود بیآنکه بفهمدشان. روح علم را روشهایی تشکیل میدهند که ذاتاً پیچیده و خارج از قدرت درک عوام و حتی خود دانشمندان هستند، زیرا تخصصزدگی سبب شده دانشمندان نیز در خارج از حوزه محدود تخصصشان افرادی عامی بهشمار روند.»
از نظر وی، اما بدون راززدایی از علم، سوسیالیسم نهفقط محقق نخواهد شد، بلکه حتی قابل فهم نیز نخواهد بود. از این منظر، تلاش رنه دکارت را برای تمهید علمی عاری از راز و برخوردار از روشهایی ساده و منسجم که هر کسی بتواند نتایج را از طریق دنبالکردن شیوههای کشف نتایج دریابد، باید یکی از سوسیالیستیترین پروژههای تاریخ دانش دانست؛ امری که به گمان وی، نه دکارت در آن توفیق کامل یافت و نه شاگردان مارکس و روشنفکران جنبش طبقه کارگر بدان همت میگمارند. بخشی از این کمبود البته عامدانه است زیرا دانشمندان و روشنفکران مارکسیست، این دانش رازآلوده را بخشی از امتیازات طبقاتی خود تلقی میکنند که به آنان وجاهت میدهد و چونان فلسفه وجودی آنها عمل میکند.
انواع دیوانسالاریهای دولتی، صنفی و صنعتی
در همین نقطه باز یکی از نقاط درخشان اندیشه سیمون وی ظهور پیدا میکند. از نظر وی، این تمایز کار فکری و کار یدی و دفاع روشنفکران دست چپی از تداوم این تمایز، نشانهای است از اعتقاد عمیقتر آنها به «دیوانسالاری» که زمانی تصور میرفت سوسیالیسم قرار است آن را ملغی کند، اما اینک (یعنی همان دهههای ۱۹۳۰ که حکومت شوروی تحکیم میشد)، به یکی از مقومات حکومت کمونیستی بدل شده است.
سیمون وی از مارکس نقل میکند؛ «روح کلی دیوانسالاری، پنهانکاری و رازآلودگی است، از درون با نظام سلسلهمراتبیاش و از بیرون با خصلتاش که عبارت است از سازمانی بسته و محصور.» او نشانههای این تمرکز بوروکراتیک را نه فقط البته در کمونیسم شوروی که حتی در فاشیسم هیتلری و جهان سرمایهداری نیز ردیابی میکند و بدینطریق در بسیاری از گزارههای رایج اما نادرست زمانه تردید میافکند.
دیوانسالاری در شوروی
سیمون وی در زمانهای که بسیاری از روشنفکران غربی مسحور استالین بودند و برخی نیز میکوشیدند انحرافهای حکومت استالینی از شعارهای انقلابی را رفع و رجوع کنند، بیپرده در برابر این سفیدنماییها میایستد. در آن دوران منتقدی چون تروتسکی این ایده را میپروراند که حکومت استالینی، همچنان حکومت «دیکتاتوری پرولتاریا» و «حکومت کارگران» است اما دچار «کژدیسی دیوانسالارانه» شده است. دیگرانی نیز فاجعه موجود را چنین توجیه میکردند که رژیم استالین مرحلهای برای گذار به سوسیالیسم یا سرمایهداری است. وی با هر دو نگاه مخالف است.
خطاب به تروتسکیستها مینویسد: «وقتی یکایک کارگران این رژیم به لحاظ اقتصادی و سیاسی کاملاً برده طبقه دیوانسالار شدهاند صحبت از «حکومت کارگری» شوخی نابجایی بیش نیست.» در مورد «کژدیسی» نیز تروتسکی را به سخن دکارت درباره نسبت «ساعت معیوب» و «ساعت» ارجاع میدهد: «ساعت معیوب استثنایی بر قوانین حاکم بر ساعتها نیست، بلکه مکانیسمی متفاوت است که از قواعد خاص خود پیروی میکند؛ به همین قیاس رژیم استالین گونهای معیوب از حکومت طبقه کارگر نیست، بلکه مکانیسم اجتماعی متفاوتی است.» این مکانیسم از نظر وی؛ «دیوانسالاری حرفهای مطلقالعنانی» است که «تاریخ نظیرش را به یاد ندارد.»
سیمون وی به توجیه دوم نیز نقدهایی جدی وارد میآورد. نخست مینویسد که «سرکوب کارگران نمیتواند گامی در جهت سوسیالیسم باشد» و بعد از آن ضمن اذعان بدین نکته که اقتصاد سرمایهداری در روسیه محو شده است، محور نگرانکننده در شوروی را، نه محو سرمایهداری که «ماشین نظامی و دیوانی»ای مینامد که «هیچ تمایلی به واگذاری قدرتش نشان نمیدهد» و «هیچ شاهدی نیست که نشان دهد دیوانسالاری دولتی روسیه راه را برای سلطه چیزی غیر از خود هموار میکند؛ خواه این دیگری طبقه کارگر باشد، خواه طبقه متوسط.»
بدینترتیب سیمون وی پیشنهاد میکند از این پیشفرض غلط ـ که حتی مارکس نیز در سر میپروراند ـ که فقط دو نوع حکومت وجود دارد (حکومت سرمایهداری و حکومت کارگران)، اجتناب ورزیم تا دریابیم اولاً حکومت برآمده از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، ربطی به «حکومت کارگران» ندارد و ثانیاً بهتر است فقط کمون پاریس ۱۸۷۱ و چند ماه در روسیه سالهای ۱۹۱۷ و ۱۹۱۸ را مصداقی از حکومت کارگران در جهان دانست.
فاشیسم دستپخت سرمایهداری نیست
تیر نقد سیمون وی البته فقط طرفداران شوروی را هدف نمیگیرد. او در مورد فاشیسم نیز آرائی مشابه دارد. بااینهمه قبل از بیان این نکات انتقادی، او نخست میکوشد سوءفهمهایی را که درباره این جنبش نیز وجود داشته و هنوز هم برخی آن را تکرار میکنند، اصلاح کند. یکی از این ارزیابیهای خطا همانی است که بهخصوص مارکسیستها در آن زمان بر آن پای میفشردند و فاشیسم را «جنبش طبقات متوسط پایین، جنبشی مبتنی بر عوامفریبی و «آخرین تیر ترکش بورژوازی پیش از پیروزی انقلاب»» قلمداد میکردند. از این منظر فاشیسم دستپخت سرمایهداری است برای ممانعت از تحقق کمونیسم و هیتلر و افسرانش ابزارهای دست سرمایهداری. وی بهدرستی و با ذکر مصادیق نشان میدهد که چنین تحلیلی خطاست.
او البته میپذیرد که «گروههای کوچکی از سرمایهگذاران برجسته، کارخانهداران بزرگ و سیاستمداران واپسگرا وجود دارند که از منافع سیاسی الیگارشی سرمایهدار دفاع میکنند» اما محوریت تعیینکننده بدانها بخشیدن را در تبیین فاشیسم خلاف شواهد موجود میداند. برخلاف آن، او استدلال میکند که آنچه در فاشیسم هیتلر مهم است، یکی نابودی احزاب سیاسی است و دیگری ساختاری دولتی و دیوانسالارانه که شباهتی ویژه دارد به تجربه استالین؛ تجربهای که میخائیل تامسکی آن را چنین تعریف کرده است: «یک حزب در قدرت و مابقی در زندان». وجه اشتراک دیگر استالینیسم و فاشیسم را نیز میتوان «پیروی ماشینوار حزب از رهبر» دانست؛ امری که «پلیس ضامن اجرای آن است».
سرمایهداری در سیطره مدیران
درنهایت اما نقد سیمون وی به سرمایهداری موجود نیز میرسد؛ جایی که او از تحول ماهیت سرمایهداری نسبت به دوران مارکس سخن میگوید و مینویسد: «اکنون توسعه صنایع بزرگ پدیده خریدوفروش نیروی کار انسانی را ـ که در آثار مارکس ماهیت سرمایهداری را تشکیل میداد ـ در روند سرکوب تودههای کارگر به عاملی فرعی تبدیل کرده است» زیرا «اکنون در فرآیند بردگی کارگر لحظه سرنوشتساز لحظهای نیست که او در بازار کار وقت خود را به کارفرما میفروشد، بلکه لحظهای است که بهمحض گذر از آستانه کارخانه وظیفهاش او را فرو میبلعد.» وی چنین فروبلعیدنی را بیش از هرچیز ناشی از کنار گذاشته شدن کارگران ماهر در فرآیند بهینهسازی کار و جایگزینی آنها با کارگران منفعلی میداند که زیر نظر متخصصان ماشین فعالیتهایی تکراری انجام میدهند که قوه تفکر در آن هیچ نقشی ندارد.
از نظر وی، چنین نظمی بدون وجود طبقه جدیدی بهنام «تکنسینهای مدیریت» ممکن نمیشود. این طبقه نوظهور «درست به اندازه کارگران از مهندسان و صاحبان سرمایه فاصله دارند» و بهتدریج جای «سرمایهدار مالک کسبوکار» را هم تنگ کردهاند. بدینترتیب با افزایش تخصصگرایی در صنعت، دیوانسالاری صنعتی به یکی از مقومات سرمایهداری درآمده است؛ چنانکه از نظر وی، حتی اخراج کارگران و کاهش ظرفیت تولید و کاهش سود سرمایهداران نیز نمیتواند چندان تهدیدی برای تیمهای مدیریتی ایجاد کند زیرا «هزینههای داخلی دیوانسالاری که وقفه ندارد و جزء هزینههای ثابت است» و تناسبی هم با خدمات آنها ندارد، جزء هزینههای جاری قلمداد میشود که نمیتوان بدان دست زد.
درنهایت با چنین دورنمایی، سیمون وی به نقد تکنوکراتیسم آمریکایی میپردازد که گمان میکند میتوان از جامعهای بدون بازار اما به دست تکنسینها رونمایی کرد که در آن لذت و آسایش به همگان خواهد رسید. وی چنین تصویر دلفریبی را دستمایه تشکیل دیوانسالاری استبدادی در سرمایهداری میداند و از آن انذار میدهد. رویهمرفته از این منظر نقد وی به کمونیسم، فاشیسم و سرمایهداری را میتوان نقدی به دیوانسالاری دولتی، صنفی و صنعتی دانست.
خودکشی یا رستگاری؟
تعریف درست آن دموکراسی و سوسیالیسمی که سیمون وی دوستدارش بود، این بود که جامعه زیر فرمان فرد درآید. وی از انحلال فرد در هر مکتب و آیین و حزبی گریزان بود. به همین دلیل گرایش چپ داشت اما هیچگاه به حزب کمونیست فرانسه نپیوست. به مسیحیت نیز گروید اما غسل تعمید نداد، به کلیسا نپیوست و ترجیح داد «قدیسی کاتولیک در بیرون از کلیسا» باقی بماند.
در همه این موارد آنچه محرک او بود، یکی پرهیز از انقیاد در دستگاههای برخوردار از قدرت کیفر بود و دیگری، احساس همدردی و همراهی با مطرودان و حاشیهنشینشدگان. شاید سوسیالیسم معنوی سیمون وی، تخیلی به نظر برسد، اما او لااقل در مقیاس فردیت خود بدان جامه عمل پوشید. چنین بود که در سال 194۳ در زمانهای که به جنبش مقاومت فرانسه در انگلستان پیوست، جیره غذایش را با وجود بیماری سل، تا حد جیره هموطنان تحت اشغالش در فرانسه کاهش داد و آنقدر کمتر خورد تا درگذشت.
در گزارش پزشکی، چنین عملی «خودکشی» نامیده شد، اما لااقل نزد او، چنین مرگی عین رستگاری بود زیرا او عقیده داشت «هرکس بتواند نسبت به انسانی رنجدیده شفقت بیشائبه نشان دهد، یقیناً واجد عشق به خدا و ایمان است.»