یادی از مصطفی رحیمی در بیستودومین سالگرد خاموشی
در خدمت امید در خدمت آزادی
«من با شما مبارزه میکنم زیرا منطق شما نیز چون قلب شما جنایتکار است. و در وحشتی که چهار سال بر ما روا داشتید، منطق شما به همان اندازه دخیل بود که غریزهی شما. بدینگونه است که من شما را کلاً محکوم میکنم. شما به چشم من مردهاید. ولی حتی در همان زمانی که من دربارهی رفتار خشونتبار شما داوری میکنم، به یاد خواهم داشت که شما و ما اجزاء یک واحد یگانه هستیم، که شما و ما و همهی اروپا دچار یک فاجعهی روشنفکری هستیم و برخلاف شما من نام بشر را دربارهی شما همچنان حفظ میکنم. ما که به ایمان و اعتقاد خود وفاداریم، مجبوریم آنچه را که شما دربارهی دیگران دریغ داشتید، دربارهی شما پاس بداریم.»
(آلبر کامو، «من هرگز به نومیدی رضا ندادم»، به فارسیِ مصطفی رحیمی)
قطعهی بالا را کامو خطاب به جوانان هیتلری و در بحبوحهی جنگ جهانی دوم نگاشته و در سال ۱۹۵۴ در مجموعهای تحت عنوان «چند نامه به دوستی آلمانی» انتشار یافته. معنای این نوشته روشن است. کامو از جنایات و رذالتی که تاریکیاندیشی نازیسم بر اروپا حکمفرما کرده انتقاد میکند، اما در عین حال از مقام انسانیت عدول نمیکند. دلیل اینکه این چند خط را در ابتدای این یادنامهی کوتاه در باب میراث روشنفکری مصطفی رحیمی (۱۳81-۱۳05) آوردهام این بوده که به سیاقی تمام و کمال خلاصهی تفکر خود او نیز هست.
رحیمی در تمام عمر با فاشیسم در هر دو جانب چپ و راست مبارزه کرد و مفاهیم بنیادین تفکرش یعنی آزادی و عدالت را به هیچ قیمتی به مسلخ مصلحت و منفعت نبرد. او در پی شکستهای سیاسی خود و همنسلانش از سالهای انقلاب مشروطه تا سالهای پس از انقلاب ۵۷، هیچگاه اجازه نداد نومیدی و خمودی، نقطهی پایانی بر مبارزهی سیاسیاش باشد.
رحیمی که در همان ماههای تثبیت استبداد مطلقهی رضاشاهی و بر تخت نشستن او به دنیا آمده بود، از سالهای آغازین جوانی با نوشتن چند دفتر شعر و نگارش چند متن ادبی، تصمیمش را برای ورود به عرصهی اهل قلم و روشنفکری ایرانی گرفته بود؛ آثاری که به روشنی دلمشغولی عمیق او به سیاست را نیز نشان میدهند. رحیمی نیز طبعاً همچون بسیاری از همنسلانش کودتای آمریکایی-انگلیسی بر ضد دولت مردمی محمد مصدق را شکستی بزرگ در مسیر خواستههای دموکراتیک و توسعهمحورانهی کشورش میدید؛ سعی داشت آنرا درک کند و در عین حال از دل آن دیگربار راهی برای تحقق آزادی و دموکراسی در ایران بیابد. او که آشکارا نظرگاهی سوسیال - دموکرات در سیاست داشت بههیچعنوان در دام دگماتیسم حزبی بسیاری از چپهای ایرانی نیفتاد و همین البته تا حدی دلیلی بود بر انزوا و مهجور ماندن میراث فکریاش در ساحت روشنفکری ایرانی. او که مترجم کامو و سارتر به فارسی بود و بسیاری از ایرانیان اولبار با ترجمههای او با این متفکران آشنا شدند، همچون آنها آنقدر خوشاقبال نبود تا صدایی بلند در ساحت روشنفکری کشور خود بیابد.
او از بسیاری جهات شبیه خلیل ملکی بود؛ مطرود چپ تودهای بود و توسط ملیون نیز با تمام ایراندوستی و عشق وافرش به کشور خود، جدی گرفته نمیشد. او نه فریفتهی حلقهی فردیدیه شد، نه مرعوب گفتمان غربزدگی پیروان آن و نه رویکردی شوونیستی نسبت به ایران داشت. رحیمی نه با دیدن جنایات شوروی (او همواره منتقد استالینیسم بود) به آرمانهای برابریطلبانه پشت کرد، نه با دیدن جنایات امپریالیسم آمریکا نسبت به میراث لیبرال دموکراسی بیتوجه بود. او دقیقاً به سیاق الگوی فکریاش آلبر کامو در تمام عمر هم منتقد اقتدارگرایی مارکسیستی بود، هم از فاشیسم کاپیتالیستی دوری میکرد.
«سوسیالیسم انسانی» او که مبتنی بر سه پایهی آزادی، عدالت و اخلاق بود همواره او را در موضعی منتقد نسبت به هرشکلی از توتالیتاریسم ـ چه سکولار، چه مذهبی ـ قرار میداد. وقتی رحیمی در تابستان ۱۳۸۱ چشم از جهان فروبست مجموعهای بیش از 40 عنوان کتاب (ترجمه و تألیف) از خود به یادگار گذاشته بود که در سطر سطر آنها جز پاسداشت و تأکید بر امید، حقیقت و آزادی چیز دیگری نمیتوان یافت. شاهرخ مسکوب، دوست و یار دیرین رحیمی در سوگ او نوشت: «مرگ او شرافتمندانهترین جواب به اجتماع ناسالم بود».