هدیه پربرکت کریسمس
جک متلاک جونیور، سفیر پیشین آمریکا در اتحاد جماهیر شوروی که در پرآشوبترین سالهای جنگ سرد خدمت کرده، در فوریه 2024 در مقالهای درباره آن دوران و مقایسه آن با شرایط امروزی پرداخته است که در ادامه میخوانیم. او میگوید دکترین برژنف هدیه پربرکت کریسمسی بود که براساس آن شوروی از مداخله نظامی در حکومتهای در حال سقوط اروپای شرقی خودداری میکرد اما مداخلات نظامی آمریکا در درگیریهای جهانی هیچوقت پایان نیافته است. در 24 دسامبر 1989، ایوان آبویموف، معاون وزیر امور خارجه شوروی در پیامی از طرف دولت شوروی به من اطلاع داد: «ما دکترین برژنف را در اختیار شما قرار دادیم. آن را یک هدیه کریسمس در نظر بگیرید.» حالا، حدوداً 34 سال بعد، باید توضیح دهیم که دکترین برژنف چه بود؟ تحت چه شرایطی این هدیه داده شد؟ و چرا من معتقدم این هدیهای بود که سیاست خارجی آمریکا را تا به همین امروز هدایت کرده است؟
دکترین برژنف
دکترین برژنف ادعا میکرد که کشورهای سوسیالیست (تحت سلطه کمونیسم) این حق و وظیفه را دارند تا در تمام کشورهایی که دولت سوسیالیست آنها مورد تهدید قرار گرفته است، مداخله کنند. این عبارت پس از حمله اتحاد جماهیر شوروی به مجارستان در سال 1956 و به چکسلواکی در سال 1968 سر زبانها افتاد. منطق اساسی آن این بود که سوسیالیسم مرحلهای اجتنابناپذیر در توسعه بشر است و اگر در یک کشور معین مورد تهدید قرار بگیرد، وظیفه دیگر کشورهای سوسیالیست است که برای حفظ آن مداخله کنند. کارل مارکس پیشبینی کرده بود که پرولتاریا علیه بورژوازی حاکم قیام میکند و با استفاده از دیکتاتوری، جامعهای سوسیالیست ایجاد میکند که از سوسیالیسم به کمونیسم تکامل مییابد. با اینکه کشورهای سوسیالیست به اهداف کمونیسم دست پیدا نکرده بودند، آنها توسط اتحاد جماهیر شوروی و بهرهبری حزبی اداره میشدند که نام آن هدف نهایی را مشخص میکرد: حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی.
پیامدها
در جهان سیاست، دسامبر 1989 با اولین دیدار جورج بوش پدر و میخائیل گورباچف در کشتی مسافربری شوروی در بندر مالتا آغاز شد. (طوفانی بودن آبها باعث شد دیدارهای برنامهریزیشده روی ناوشکن آمریکایی که در آن نزدیکی لنگر انداخته بود، برگزار نشوند.) این 2 نفر از زمانی که بوش معاون رئیسجمهور بود همدیگر را میشناختند و چندین بار با یکدیگر دیدار کرده بودند، اما این اولین دیدارشان از زمانی بود که بوش رئیسجمهور شده بود. برای هر دو مقام این دیدار بهمعنای پایان جنگ سرد بود. آنها در بیانیهای مشترک اعلام کردند که جنگ سرد تمام شده و اتحاد جماهیر شوروی برای ممانعت از وقوع تحولات سیاسی در اروپای شرقی مداخله نمیکند و اینکه آمریکا از این محدودیت شوروی سوءاستفاده نخواهد کرد. بوش این تعهدها را در نامهای به گورباچف دوباره تایید کرد و به من دستور داده شد این نامه را از مالتا به مسکو ببرم. در 16 دسامبر، خشونت علیه رژیم چائوشسکو در رومانی شدت گرفت. تا آن زمان، سقوط دولتهای تحت سلطه شوروی در اروپای شرقی بهطور قابل توجهی صلحآمیز بود. گورباچف پای حرف خود باقی ماند که اتحاد شوروی مداخله نمیکند. در حقیقت، سیاستهای او به نفع انتقال قدرت بودند چون اصرار داشت که دولتهای کمونیستی در اروپای شرقی نیاز به اصلاح دارند و از هر گونه کمکی برای نگه داشتن آنها در قدرت امتناع میکرد.
او سفرایی را که دولتهای دموکراتیک به مسکو فرستادند، پذیرفت که جایگزین نمایندگان تحت سلطه کمونیسم شوند. در اواخر دسامبر، رومانی درگیر انقلاب خونباری شده بود. سپس در 20 دسامبر، آمریکا به پاناما حمله کرد تا مانوئل نوریگا، دیکتاتور و قاچاقچی مواد مخدر را برکنار کند؛ حملهای که تا ژانویه طول کشید.
طبق وبسایت ویکیپدیا، 516 نفر پانامایی (314 نفر نظامی و 202 نفر غیرنظامی) و 26 آمریکایی (23 نظامی و 3 غیرنظامی) کشته شدند؛ هزینهای کاملاً گزاف برای دستگیری یک قاچاقچی مواد مخدر که زمانی برای سازمان سیا کار میکرد.
در 23 دسامبر، تلگرافی از وزارت خارجه دریافت کردم که به من دستور میداد با معاون وزیر آبویمف که در اروپای شرقی مسئولیتی برعهده داشت، وقتی برای ملاقات بگیرم و ارزیابی شوروی از شرایط رومانی را جویا شوم. این قرار ملاقات برای ساعت 12:30 روز بعد تعیین شد. از آن طرف، خط تلفن امنی از سوی معاون دبیر امور سیاسی دریافت کردم که از من میخواست به آبویمف واضح بگویم که اگر دولت شوروی استفاده از نیروی نظامی در رومانی را لازم میداند (مثلاً برای خروج شهروندانش) بوش این اقدام را نقض معاهده دوطرف که در دیدار مالتا به ثمر رسید، در نظر نمیگیرد.
او اضافه کرد، باید مراقب باشم که اشاره نکنم ما مداخله را تشویق میکنیم. من به او گفتم، نمیدانم چطوری بدون اینکه بهنظر برسد ما مداخله را تشویق میکنیم، این پیام را برسانم اما قطعاً از دستورالعملها پیروی میکنم. در آن زمان با خودم فکر کردم که چرا این درخواست بهصورت نوشتاری به من منتقل نشد اما تصور کردم زمانی که کارمندان وزیر جیمز بیکر (یا شاید خود بیکر) وقتی که این کابل امن را برای من دیدند که احتمالاً EUR (دفتر امور اروپا) تهیه و پاکسازی شده بود، من چاره کار بودم. آن زمان بهذهنم نرسید، با اینکه باید میرسید که مقامات ارشد دولت بوش واقعاً امیدوار بودند شوروی در رومانی مداخلاتی مبنی بر «تعادل» برداشتها از رفتار مناسب در حوزههای نفوذ مربوطه انجام دهد.
زمانی که آبویمف به من اطمینان داد که اتحاد جماهیر شوروی در رومانی مداخله نمیکند غافلگیر نشدم. از اینکه او از عبارت «دکترین برژنف» برای اشاره به شیوههای پیشتر شوروی اشاره کرد، غافلگیر شدم، با اینکه استفاده از آن در غرب رایج بود، مقامات شوروی برای توصیف سیاستهایشان در قبال اروپای شرقی معمولاً از آن استفاده نمیکردند. بنابراین اظهارات او را بهعنوان یک شوخی زیرکانه پذیرفتم و همانطور که گفته شده بود آن را به وزارت امور خارجه گزارش دادم. شورشیان رومانی فردای روزی که دیدار کردیم چائوشسکو را دستگیر و اعدام کردند.
در آن زمان هیچ ایدهای نداشتم که حمله به پاناما یک ماه دیگر طول میکشد یا همهچیز را از بین میبرد مثل تعداد جانهایی که گرفت. من معتقد بودم که حمله به پاناما اقدامی یکباره بود و این اتفاق افتاد چون تا زمانی که نوریگا پاناما را تحت کنترل خود داشت احتمال اینکه مجلس سنای آمریکا بتواند پیمان کانال پاناما را تصویب کند، وجود نداشت. رای به تصویب لایحه قریبالوقوع بود و تصویب این قرارداد برای روابط آینده ما با همسایگانمان در آمریکای لاتین، اهمیت حیاتی داشت. به فکرم نرسید که مداخله نظامی از سوی دولت آمریکا بهعنوان ابزاری مطلوب برای ترویج «دموکراسی» در کشورهای دیگر تلقی میشد. در نهایت، همانطور که لینکولن میگوید اگر تعریف دموکراسی، دولتی مردمی، توسط مردم و برای مردم است، یک خارجی چگونه میتواند آن را ایجاد کند؟ مداخله آشکار در سیاستهای کشوری دیگر احتمالاً نتیجهای معکوس؛ تقویت نیروهای خودکامه را بههمراه خواهد داشت که میتوانند ادعا کنند نیروهای دموکراتیک مامورانی از سوی رقیب خارجی یا بدتر از آن دشمن هستند. از دکترین برژنف تا «نظم جهانی لیبرال»، مارکس پیشبینی کرده بود که کمونیسم آینده غیرقابل اجتناب بشریت است بنابراین تلاشها برای کمک به آن حقیقتاً مطابق با جریان تاریخ است. در اواسط دهه 80 میلادی، رهبران شوروی همچنان به این اعتقاد پایبند بودند. زمانی که رونالد ریگان در اولین دیدارش با آندری گرومیکو، وزیر خارجه شوروی، از او پرسید که آیا به یک کشور جهانی کمونیست اعتقاد دارد یا نه، او پاسخ میدهد که اعتقاد دارد و شبیه اعتماد او به این است که خورشید فردا از شرق طلوع میکند. این امر نیازی به کمک شوروی نداشت. (او اضافه نکرد: «اما کمک کردن هیچ اشکالی ندارد» که احتمالاً هم همین فکر را میکرد).
بعدها، زمانی که ریگان برای اولین بار با گورباچف دیدار کرد، از حمایت شوروی از جنبشهای انقلابی در آفریقا و آمریکای لاتین انتقاد کرد. گورباچف توضیح داد که اتحاد جماهیر شوروی در هماهنگی با استعمارزدایی اجتنابناپذیر در این مناطق حرکت میکند و آمریکا باید متوجه شود آینده همین است. در واقع، او به ریگان توصیه کرد تا به آن عادت کند. این اتفاق خواهد افتاد پس شکایت نکنید. در پایان سال 1988، نظر گورباچف درباره آن سوال عوض شده بود. او در سخنرانی خود در مجمع عمومی سازمان ملل در ماه دسامبر، اعلام کرد که سیاست شوروی بر پایه «منافع مشترک بشریت» خواهد بود؛ رد ضمنی اما صریح «مبارزه طبقاتی» مارکسیستی که پیشتر اساس سیاست خارجی شوروی از جمله دکترین برژنف بود. سپس گورباچف در سال 1989 با عدم دخالت برای خنثی کردن انقلاب دموکراتیک در اروپای شرقی نشان داد که تغییر ایدئولوژی امری واقعی است. بنابراین زمانی که آبویمف هدیه را تقدیم کرد، دکترین برژنف آماده بود وارد مرحله گذار شود. در 25 دسامبر 1991 زمانی که گورباچف اعلام کرد: «به فعالیت خود در سمت ریاستجمهوری اتحاد جماهیر شوروی پایان میدهد»، پرچم سرخ شوروی در کرملین پایین کشیده شد و پرچم سهرنگ روسیه برافراشته شد، اتحاد جماهیر شوروی به تاریخ پیوست.
اتفاقی که سه فرض سوالبرانگیز و فراگیری را در پی داشت: 1. آمریکا یا غرب در جنگ سرد پیروز شدند، 2. فشار غرب منجر به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد، 3. روسیه طرف شکستخورده بود. توجه دقیق به تمام حقایق نشان میدهد: 1. جنگ سرد با مذاکره به پایان رسید زمانی که رهبری شوروی سیاستهایی را کنار گذاشت که در وهله اول باعث آن شده بود و بیشتر به نفع اتحاد جماهیر شوروی و بههمان اندازه به نفع آمریکا و ناتو بود. 2. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بهدلیل فشارهای داخلی، نه فشارهای خارجی آمریکا و ناتو، از هم فروپاشید و 3. بوریس یلتسین، رئیسجمهور منتخب فدراسیون سوسیالیست جمهوری روسیه استقلال روسیه را اعلام و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را مهندسی کرد. این اتفاق در چند ماه اولیه سال 1991 رخ داد. در آن زمان، دولت بوش امیدوار بود گورباچف بتواند اتحاد داوطلبانهای را منهای سه کشور بالتیک حفظ کند. بوش در سخنرانی که اول آگوست 1991 در پارلمان اوکراین ایراد کرد به اوکراینیها (و بهطور ضمنی دیگر جمهوریهای شوروی غیربالتیک) توصیه کرد تا همانطور که گورباچف پیشنهاد داده بود به اتحاد داوطلبانهای بپیوندند و از «ناسیونالیسم انتخاری» اجتناب کنند. بنابراین، فروپاشی کامل اتحاد جماهیر شوروی در دسامبر 1991 شکستی برای سیاست آمریکایی در آن زمان بود، نه پیروزی که متعاقباً توسط اکثر مردم، هم در آمریکا و هم در اروپا ادعا شده و باور میشود. پس از فروپاشی شوروی، نئوکانهای آمریکا که ادعا میکردند مذاکرات با اتحاد جماهیر شوروی بیثمر خواهد بود، ناگهان اعلام کردند که آمریکا تنها «ابر قدرت» بازمانده است؛ بهاین معنی که درحالیکه سیاستهای جهان «دوقطبی» که بهوسیله آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی کنترل میشد، حالا «تکقطبی» شده که فقط تحت کنترل آمریکاست. تنها بحثی که در آن محافل وجود داشت، این بود که «تکقطبی» وضعیت دائمی خواهد بود یا فقط موقتی است همانطور که برخی آن را «لحظه تکقطبی» مینامند. این تفسیر حداقل دو جنبه داشت: قدرت نظامی میتواند نابود کند اما برای ساخت چیزی جدید بهندرت بهکار میآمد و تهدیدهای نظامی به کشوری دیگر بیشتر از دموکراسی، اقتدارگرایی را تشویق میکند. در سال 1993، فرانسیس فوکویاما، یک دانشمند علوم سیاسی مدتی در ستاد برنامهریزی سیاسی وزارت خارجه عنصر اساسی دیگری را برای آنچه که «نظم جهانی لیبرال» در کتابی با عنوان «پایان تاریخ» و آخرین مرد که در سال 1993 منتشر شد، نام برد. آنچه ممکن است شاهد آن باشیم نهفقط پایان جنگ سرد یا سپری شدن دورهای بهخصوص از تاریخ پس از جنگ است، اما پایان تاریخ به این شکل است: نقطه پایانی انقلاب ایدئولوژیکی بشر و جهانیشدن لیبرال دموکراسی غربی بهعنوان شکل نهایی دولت انسانی. پیشبینیای که هر سیستم کنونی میتواند «شکل نهایی دولت انسانی» باشد ادعایی نفسگیر بود که کاملاً فاقد هر گونه پشتوانه واقعیت تاریخی است. به همان اندازه پیشبینی کارل مارکس خیالی است که انقلاب طبقه کارگر به دنیایی عاری از طبقات رقیب، فشار و نزاع دولت منجر میشود. با این حال، این فرضیه بهوجود آمد که آمریکا میتواند از قدرت نظامی و اقتصادی خود برای تغییر جوامع دیگر به دموکراسیهایی با اقتصاد کاپیتالیستی استفاده کند که میتوانند در صلح با یکدیگر زندگی کنند. نام این هدف نظم جهانی لیبرال نامگذاری شد. به مکاتبات زیر توجه کنید:
دکترین برژنف
توانایی و وظیفه اتحاد جماهیر شوروی این بیهمه چیزدان و متحدانش در گسترش و دفاع از «سوسیالیسم» در برابر تهدیدهای داخلی و خارجی بسیار تاسفبار است.
نظم جهانی لیبرال
توانایی و وظیفه آمریکا و متحدانش برای گسترش و دفاع از «دموکراسی» در برابر تهدیدهای داخلی و خارجی است. توجه کنید که در هیچکدام از موارد حامیان دکترین برژنف و نظم جهانی لیبرال دقیقاً تعریف نکردهاند منظورشان از سوسیالیسم یا دموکراسی چیست. در عمل، فقط بر دولت-ملتهایی تسلط داشتند که دارای معیارهای لازم بودند.
پایان جنگ سرد تا جنگ گرم؟
در اوایل دهه 1990، به نظر میرسید جهان به سمت دورانی (شاید حتی آیندهای) از صلح در میان کشورهای بزرگتر پیش میرفت.
درگیریهایی اینجا و آنجا وجود داشت، برخی شامل جنایات جدی بود اما محلی بودند و بهنظر میرسید بدون مشارکت مستقیم آمریکا در یک طرف یا طرفی دیگر فروکش میکردند یا حتی حل میشدند. آمریکا خود عملاً در برابر حمله کشورهای دیگر آسیبناپذیر است، فرصتی داشت تا یک سیستم امنیتی را بر پایه همکاری میان کشورهای بزرگتر توسعه دهد. در عوض، آمریکا اغلب هژمونی را بهجای همکاری ترجیح میداد، درست همانطور که اتحاد جماهیر شوروی در دوران اوج خود در اروپای شرقی انجام داده بود. بگذارید فقط چند نمونه بگویم که نشان میدهد هدیه آبویمف برکت داشت. آنها از موقعیتهای بسیار پیچیدهای برآمدهاند که برای درک کامل آنها نیاز به بررسی و بحث بسیار دقیقتر دارد.
اما در مجموع، رشتهای از تلاشهای آمریکا برای استفاده از نیروی نظامی یا قدرت اقتصادی به نفع یک طرف یا طرف دیگر در مناقشاتی که فقط میتوان از طریق دیپلماسی و مصالحه حل کرد، وجود دارد. اروپا پس از جنگ سرد و فروپاشی شوروی به سیستم امنیتی نیاز داشت که بخش غربی و شرقی پیشین را بهیکدیگر متصل کند و امنیت همه را تضمین کند. پس از جنگ جهانی دوم، آمریکا آگاهانه اصرار داشت که فرانسه و آلمان بهجای تقسیمبندی اروپای غربی، درگیریها را کنار بگذارند و با یکدیگر متحد شوند. این یک شرط ضمنی و واقعی برای کمک اقتصادی طرح مارشال بود! در دهه 1990، وظیفه اروپا این بود که روسیه و کشورهایی که پس از فروپاشی بیرون آمدند را وارد سیستمی از امنیت متقابل کند تا بتوانند مسئولیت دشوار اقتصادهای تحت فرمان دولت را به اقتصادهای بازار برعهده بگیرند. همزمان با انجام این کار میتوانستند روابط اقتصادی را با اتحادیه اروپا بهعنوان مذاکرهکننده، توسعه دهند. بهجای حمایت از این روند، آمریکا تلاش کرد تا جمهوریهای شوروی پیشین را از نفوذ روسیه خارج کند. در حوزه امنیتی، از اواخر دهه 90 هر کسی که جانشین رئیس دولت آمریکا شد، اعضای بیشتری را به ناتو اضافه کرد و سپس پایگاههای نظامی خود را در مناطق اعضای جدید کار گذاشتند. دولت کلینتون و دولت بعدی آن در تلاشها برای کاهش سلاحهای هستهای موفق نبودند و تا دور دوم دولت بوش، آمریکا از توافقنامههای کنترل تسلیحات که رقابت سلاحهای هستهای را متوقف کرده بود و پایان دادن جنگ سرد را تضمین میکرد، خارج شد. این روند تا زمانی ادامه داشت که تنها توافقنامه کنترل سلاحهای هستهای ( (New Startباقیمانده پس از حمله به اوکراین از سوی روسیه بهحالت تعلیق درآمد. در اروپا، به سومین سال جنگ در اوکراین نزدیک میشویم، جنگی که میتوانست اتفاق نیفتد اگر آمریکا حاضر بود تضمین کند که به اوکراین عضویت در ناتو داده نمیشود. در عوض آمریکا و متحدان ناتو تلاش میکنند که روسیه را از نظر اقتصادی با تحریمهای آنقدر شدید که معمولاً فقط در دوران اعلام رسمی جنگ اجازه استفاده از آنها داده میشود، محدود کنند. در این روند، موجودیت اوکراین بهعنوان کشوری مستقل و بااقتدار مورد تهدید قرار گرفته و در صورت ادامه جنگ، موانع کمی برای استفاده از سلاحهای هستهای وجود دارد. جنگ خاورمیانه همچنین در جایی که ما بهطور سنتی «خاورمیانه» خطاب میکنیم در جریان است: اسرائیل همچنان به حمله به غزه ادامه میدهد، جایی که دههها فلسطینیها را که بسیاری از آنها از اسرائیل پناهنده شدهاند در زندانی با فضای باز نگه داشته است. جنگی به این شدت نشانههای نسلکشی را بههمراه دارد چون هدف اعلامشده اسرائیل حذف یا اخراج فلسطینیها از خانه سنتیشان است. این جنگی نیست که توسط آمریکا آغاز شده باشد، اما جنگی است که میشد با دیپلماسی متفاوتی از وقوع آن جلوگیری کرد. در دهه 90 میلادی، دیپلماسی سکوت نروژ دولت اسرائیل و رهبری فلسطینیها را به آستانه توافقی رساند که میتوانست دو کشور در منطقه فلسطین ایجاد کند، یکی یهودی و دیگری فلسطینی. در نهایت این موضوع شکست خورد، برخلاف مخالفتها و هشدار آمریکا، اسرائیل حضور یهودیها در کرانه باختری اشغالی را افزایش داد تا به محاصره بیش از 2 میلیون فلسطینی در نوار باریک غزه ادامه دهد و زمانی که تهدیدهایی را احساس کرد (اغلب نادرست) با نقض قوانین بینالمللی به همسایگانش حمله کند. در سایر نقاط خاورمیانه و مناطق مجاور، آمریکا حداقل سه جنگ تمامعیار و مداخلات نظامی متعدد دیگری را یا آغاز کرده یا مشارکت داشته است.
از سال 2000 آمریکا به افغانستان حمله کرده و آن را (برای مدتی) اشغال کرد؛ عراق نیز کشوری بود که ما دولتش را نابود کردیم و به نیروهای تروریستی که ظاهراً با آنها میجنگیم انگیزه دادیم. در سوریه ما بدون درخواست دولتی که ما آن را به رسمیت میشناختیم مداخله کردیم و هدف ما تلاش برای حذف آن دولت بود.
برای چندین دهه است که ما تحریمهای اقتصادی گستردهای را علیه ایران حفظ کردهایم. پس از اینکه دولت اوباما در توافق چندجانبه سعی کرد تا مانع دستیابی ایران به سلاحهای هستهای شود، ترامپ از آن خارج شد. جو بایدن در دورانی که نامزد ریاستجمهوری بود وعده میداد دوباره به توافق برمیگردد اما پس از روی کار آمدن نتوانست وعدهاش را عملی کند. حالا در اواسط ژانویه 2024، کل خاورمیانه و مناطق مجاور آن (به زد و خورد نظامی اخیر بین ایران و پاکستان مجهز به سلاح هستهای توجه کنید) به انبار باروت غولپیکری در آستانه انفجار تبدیل شده است. حملات یمنیها، کشتیها را در دریای سرخ تهدید میکند. بیشتر کشورهای عربی و بسیاری از کشورهای مسلمان غیرعربی درباره آنچه نسلکشی ادامهدار در غزه و پاکسازی قومی خشونتآمیز در کرانه باختری فلسطینی میدانند، خشمگین شدهاند.
تبادلات موشکی بین لبنان و سوریه و اسرائیل از سوی دیگر ادامه دارد. موضوع این نیست که آمریکا تمام این خشونتها را ایجاد کرده است. در برخی موارد نظیر حمله به عراق، آمریکا مقصر بروز خشونت بود، اما در مواقع دیگر آمریکا مقصر اصلی نبود. با این وجود، اگر آمریکا از تامین مهمات برای اسرائیل خودداری میکرد اسرائیل نمیتوانست حمله به جمعیت محصور غزه را تا مرحله نابودی آنها ادامه دهد. در مورد سایر درگیریها، آمریکا بهجای دنبال کردن رویکرد نظامی، میتوانست از نفوذ خود برای آرام کردن یا محلی نگهداشتن بسیاری از اختلافات سرزمینی و دکترین منطقه استفاده کند. در شرق آسیا از زمان پایان جنگ سرد، چین پیشرفت بیسابقهای در تامین نیازهای انسانی جمعیت خود داشته است. حزب کمونیسم چین بهرغم گریز آشکار از «دموکراسی» و سرکوب قیام مردم در میدان تیانآنمن در سال 1989، ترویج توسعه کاپیتالیستی را بهطور گستردهای آغاز کرد. برخلاف تجربه حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، آنهم زمانی که رهبرش در تلاش برای دموکراتیک کردن روسیه، قدرت را از دست داد، چین این کار را بدون از دست دادن قدرت نهایی خود انجام داد. نتیجه این کار تماشایی بود: از اوایل دهه 90 میلادی تا 2020 (شروع همهگیری کووید-19)، چین احتمالاً رکورد جهانی برای دستیابی به بیشترین پیشرفت را در استاندارد زندگی مردمش در کوتاهترین زمان ثبت کرده است. این موضوع بدون برگزاری انتخابات آزاد، رقابتی یا هرگونه تظاهر به دموکراسی به «سبک غربی» اتفاق افتاد. حالا تحت رهبری شیجینپینگ، برخی از مخالفان سیاسی دستگیر شدهاند، برخی از کاپیتالیستهای بلندپایه تحت فشار قرار گرفتهاند، آزادی انتخاباتی هنگکنگ محدود شده است و اقلیت اویغور در سینکیانگ در اردوگاههای «بازآموزی» گردآوری شدهاند. تمام این موارد اقداماتی تاسفآورند که روی کیفیت زندگی بسیاری از چینیها تاثیر میگذارند اما اقداماتی هستند که فقط چینیها میتوانند تغییرش بدهند یا اصلاحش کنند. هیچکدام از این اقدامات با انتقادهای دولت آمریکا بهتر نمیشوند، بهویژه زمانی که با سیاستهایی همراه شوند که برای «محدود نگه داشتن چین» یا ایجاد اختلال در توسعه اقتصادی چین طراحی شدهاند. با این وجود، سیاست اقتصادی آمریکا بهخودی خود منجر به درگیری مسلحانه با چین نمیشود. این خطر از سوی سیاستهای آمریکا و اقداماتی که دولت چین از آنها بهعنوان تهدیدی برای امنیت، عزت ملی یا موقعیت شایسته چین در منطقه احساس میکند، بروز خواهد کرد.
اقدام آمریکا برای گشتزنی هوایی و دریایی در سواحل چین و کنترل آبراههای مجاور تحریکآمیز تلقی میشود. حمایت آمریکاییها از استقلال تایوان، مداخله غیرمجاز در امور داخلی چین تلقی میشود. سیاستمداران ارشد و فرماندهان نظامی آمریکا خواستار آمادگی برای جنگی باچین هستند تا در صورت لزوم از تایوان دفاع کنند. بههمان اندازه که میتوان پیشرفت اقتصادی مردم تایوان را تحسین کرد و با تمایل آنها در قرار نگرفتن تحت کنترل دولت خودکامه پکن همدردی کرد، خطر جنگ آمریکا با چین یک بیاحتیاطی جنونآمیز است. درحالیکه بهطور کلی آمریکا تاسیسات نظامی قویتری نسبت به چین دارد، چین هم از ارتش، نیروی هوایی و نیروی دریایی مدرن و با تعداد فزایندهای سلاحهای هستهای برخوردار است. بهرغم ترس عدهای، چین نمیتواند بهعنوان یک هژمون جهانی با آمریکا رقابت کند اما چین که در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم توسط امپریالیستهای غربی تکهتکه شده بود و سپس مورد حمله ژاپن قرار گرفت، بهشدت نسبت به اقدامات کشورهای خارجی برای محدود کردن حاکمیت خود حساس است. چین تقریباً بهطور قطع میتواند در یک درگیری در نزدیکی مرزهای خود پیروز شود. اگر چین برای مقابله با ناوگان آمریکا در تنگه تایوان از سلاح هستهای استفاده کند، آمریکا چگونه میتواند بدون بهخطر انداختن سرزمین خود، تلافی کند؟
موضوع مشترک
من فقط چندین نمونه از مداخله نظامی آمریکا در درگیریهای فراسرزمینی مثال آوردم که امنیت یا رفاه مردم آمریکا را تهدید نمیکنند. همانطور که اتحاد جماهیر شوروی از انقلابها برای ایجاد «سوسیالیسم» و مداخله نظامی در دیگر کشورها برای حفظ آن (دکترین برژنف) استفاده کرد، آمریکا هم اقدامات نظامی خود را در خارج از کشور تحت نام اقدامات لازم برای ایجاد، حمایت و دفاع از آنچه «دموکراسی» مینامد، توجیه کرده است. در اینجا سوالهای متعددی مطرح میشود. چندین سوال را تقریباً بهطور تصادفی انتخاب کردم که اصولی باشند. اگر در نظم جهانی لیبرال (که گاهی نظم مبتنی بر قوانین خوانده میشود)، یک کشور به کشوری دیگر حمله نمیکند یا جنگی علیه کشور دیگر راه نمیاندازد، مگر اینکه به آن حمله شده باشد یا شورای امنیت ملی سازمان ملل مجوز آن را صادر کرده باشد، چرا آمریکا و متحدانش در ناتو با بمباران صربستان در سال 1999 جنگی اعلامنشده را آغاز کردند؟
تخلف آشکارتر زمانی بود که آمریکا بههمراه بریتانیای کبیر و چند کشور دیگر به عراق حمله کردند، آن را اشغال و کاملاً نابود کردند. آنها این اقدام را با بهانه نادرست مبنی بر اینکه عراق بهطور غیرقانونی سلاحهای کشتار جمعی در اختیار دارد، انجام دادند. چگونه است که آمریکا و ناتو جنگ اعلامنشده تمامعیاری را علیه روسیه بهدلیل حمله به اوکراین بهراه انداختهاند اما تسلیحات و پوشش سیاسی را برای اسرائیل تامین میکنند تا کمپین نسلکشی را علیه مردمی که در غزه زندگی میکنند، انجام دهد؟ آیا نظم مبتنی بر قانون به کشوری اجازه میدهد به کشور دیگری حمله کند و رهبر آن را برکنار کند؟ (به سوریه توجه کنید). آیا برای یک کشور قدرتمند شایسته است که بیش از یک بار قوانین نظم جهانی لیبرال را برای تظاهر به نقش خود بهعنوان مجری قوانینی که خودش آنها را نقض کرده، تا این حد پیش رود که جنگ اقتصادی را علیه یک متخلف دیگر به راه بیاندازد؟ اگر هدف آمریکا ایجاد و دفاع از دموکراسیهاست، چگونه است که به عربستان سعودی، بهعنوان یکی از آخرین سلطنتهای مطلقه جهان، سلاح میدهد؟ اگر ناتو ائتلافی از کشورهای دموکراتیک است، چگونه است که مونتهنگرو، با حاکمیتی خودکامه بهعنوان یکی از فاسدترین کشورها، شرایط لازم برای عضویت در ناتو را داشت؟ این لیست میتواند خیلی طولانیتر باشد. اما نتیجه کلی باید این باشد که با تمام پیچیدگیها و عدم قطعیتها که نشانههای درگیریهای امروز هستند، یک موضوع مشترک وجود دارد و آن اینکه، مداخله نظامی آمریکا با هدف حل و فصل درگیریهای کشورها با هم و درگیریهای داخلی کشورها انجام میشود. همانطور که برژنف به کشورهای سوسیالیست حمله کرد تا سوسیالیسم را حفظ کند، دولت آمریکا هم تلاش میکند تا با استفاده از قدرت نظامی و اقتصادیاش، نظم سیاسی خود را بر جهان تحمیل کند و البته عملکرد بهتری نسبت به برژنف ندارد. زمان آن رسیده که آمریکا جام زهری را که آبویمف، معاون وزیر خارجه شوروی در شب قبل از کریسمس سال 1989 به من هدیه داد را دور بیاندازد.