| کد مطلب: ۱۷۳۰۵

زویا زاکاریان منادی وطن‌پرستی گفت‌وگو و دموکراسی است

طلا بانوی ترانه

طلا بانوی ترانه

زویا ترانه‌‏ای را می‌‏پسندد که «کمی فکر کردن، تعمق و مثبت‌‏اندیشی را پیشنهاد بدهد» و کارنامه او آکنده از ترانه‌‏هایی امیدوار با انسان‌‏هایی شاد، کاردان و سرزنده است که با سوگ، مرثیه، تیرگی و افسردگی نسبتی ندارند. بااین‌همه شاید مهم‌ترین ویژگی ترانه زویا را بتوان واقع‏‌گرایی و مصلح‏‌اندیشی آن دانست. دهه‏‌ها پیش در ترانه «ننه بارون» نوع مواجهه حکومت با خواسته‏‌های طبیعی و بدیهی جوانان این دیار را به زیباترین و لطیف‏‌ترین شکل ممکن به نقد کشید و هشدار داد.

۲۵ خردادماه ۱۳۲۹ در محله پل چوبی تهران در خانواده‌ای آذری و ارمنی به دنیا آمد؛ در خانه‌ای که کسی به زبان فارسی سخن نمی‌گفت. سه دهه بعد اما نام او در کنار ایرج جنتی‌عطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز، منصور تهرانی و... در ردیف مهمترین ترانه‌سرایان موج نوی ترانه ایران قرار داشت. برای رسیدن به چنین موفقیتی البته قید تحصیل پزشکی در دانشگاه پهلوی شیراز را زده بود؛ به تهران بازگشته و در دانشکده هنرهای دراماتیک تهران زیر نظر خلیل موحد دیلمقانی نمایش‌نامه‌نویسی خوانده بود. بعدتر سراغ کلاس‌های آزاد بازیگری دانشکده هنرهای زیبا و حمید سمندریان نیز رفت. در پی کشفی تازه در جهان هنر بود و جز این آموختنی‌ها، شعر و ادبیات را نیز به‌جد دنبال می‌کرد. درنهایت در سال ۱۳۵۳ پایش به دنیای ترانه باز شد؛ آن‌هم در روزگاری که موسیقی پاپ در اوج درخشش خود بود و نسل نوینی از هنرمندان در این عرصه به شهرتی فراگیر دست یافته بودند.

نخستین‌بار ترانه «قُمری» او با آهنگی از فرید زلاند و تنظیم اریک ارکانت را دختر جوانی خواند که مالک کاباره میامی می‌کوشید با ستاره‌‌کردن او نشان بدهد نقش‌اش در شهرت عالم‌گیر همسر سابقش اندک نبوده است. بعد از آن قرعه به‌نام همکاری او با مارتیک، دیگر هنرمند ارمنی افتاد؛ همکاری قابل‌تأملی که پس از قریب به نیم‌قرن و بیش از ۳۰ آهنگ همچنان ادامه دارد و خود سبب شد تا گوگوش نیز به خواندن ترانه‌های او علاقه‌مند شود و بدین‌ترتیب اعتبار او در این عرصه تثبیت شود. این همکاری از «شاعر» شروع شد، در «فصل تازه» و «گهواره من» جان گرفت و دهه‌ها بعد با شاهکاری چون «کیوکیو بنگ‌بنگ» طلیعه فصلی تازه در کارنامه خواننده‌اش شد. بااین‌همه، همه این جنب‌وجوش‌ها با نزدیک‌شدن به بهمن‌ماه ۵۷، از رونق افتاد و بر سر ترانه‌سرای جوان قصه ما که در همان روزهایی که «هوای شور و شر بود / تو اون کوچه بن‌بست» و «همه شیفته و سرمست/ تو رویا مونده دربست» بودند، دو شاهکار «شب‌زده» و «خالی» را به ترانه ایران تقدیم کرده بود نیز همانی آمد که بسیاری از خوانندگان نوظهور در نیمه دوم دهه ۱۳۵۰ در سال‌های بعد چشیدند؛ سکوت، تغییر فعالیت و درنهایت مهاجرت.

از ترانه به تئاتر  

هنرمندان موج نوی ترانه، فقط ترانه‌سرا نبودند. ایرج جنتی‌عطایی دانش‌آموخته تئاتر بود و شهیار قنبری در همان سال‌های ظهور زویا در دنیای ترانه، بازیگری و کارگردانی را در سینما می‌آزمود. زاکاریان هم از پس تعطیلی موسیقی در فردای انقلاب، در خانه نخست خود، نمایش، مأمن گزید و با نوشتن نمایش محبوب و موزون «سبزه دوست خوب بچه‌ها» که همسرش رضا ژیان آن را کارگردانی می‌کرد و اکبر عبدی در آن نقش اصلی را داشت، به «رفع دل‌تنگی در غیبت ترانه» پرداخت. مدتی بعد اما از ادامه اجرای نمایش جلوگیری شد. زویا و رضا این‌بار به تلویزیون رفتند و سریال «مثل‌آباد» را با حضور عبدی، حمید جبلی و آتیلا پسیانی ساختند. اینجا نیز پس از تهیه شش‌ اپیزود، سریال برای سه‌سال توقیف شد. با چنین نامرادی‌هایی، کوچ اجتناب‌ناپذیر نمود. سال‌های نخست هجرت نیز در تئاتر گذشت و هفت نمایش‌نامه از زویا زاکاریان روی صحنه اجرا شد. با بازگشت ژیان به ایران اما دریچه تئاتر به روی زویا بسته و در عوض پنجره ترانه گشوده‌تر شد؛ پنجره‌ای به وسعت تخیل خلاق، احساس پرورده و اندیشه بخردانه هنرمندی که کم و گزیده نوشت اما در سروده‌هایش هم انسان و عشق را رعایت کرد، هم به ورطه تکرار و تقلید نیفتاد.

ترانه‌سرای وطن

بخش مهمی از ترانه‌های زویا ترانه‌هایی هستند که به ترانه وطنی شهره‌اند و او در آنها درک و دریافت خود از اهمیت خاک، میهن و تاریخ را به تصویر می‌کشد؛ ترانه‌هایی به گستره تمامیت ایران، از شمال تا جنوب، از «آذرآبادگان» تا «خلیج‌فارس» و از ارس تا اروند. او در این ترانه‌ها ابایی ندارد که مهر و عشق خود به سرزمین مادری را فریاد بزند و در برابر هر آن کسی که دندان طمع به این مرز پرگهر دارد، بایستد. پای «مرز عشق و شعر و شور» و «خاک ستارخان» که برسد، زویا می‌نویسد: «ای سرِ سبز وطن/ آذرآبادگان من/ از تو جدا یک‌ نفس/ مبادا ایران من/ روزگارت در امان/ دور از دست گزند/ پشت تو بی‌لرزه باد/ هم‌چنان کوه سهند» و به تجزیه‌طلبان بدون مجامله هشدار می‌دهد: «آذرآبادگان من جان جانان من است/ قیمت خون ارس رگ ایران من است/ خانه شمس و زرتشت، آبروی میهن است». آنگاه نیز که درمی‌یابد عده‌ای می‌کوشند تاریخ و هویت «خلیج همیشه فارس»، این «الاهه فیروزه‌دامن» و «عروس آبی‌پوش ایران» را نادیده بگیرند، تاریخ ایران باستان و «حرف یه عالم مرد و زن» را به شهادت می‌آورد و می‌سراید: «وقتی طلای قرص خورشید/ آب میشه تو ساحل اروند/ غروب جادویی ایران/ می‌گیره آسمونُ بند بند/ سجاده نور حنایی/ می‌افته رو صحن دماوند/ بالای گلدسته البرز/ سیمرغ پیر اذون می‌گه/ رو به تمام قبله ‌هام/ اینو به هر زبون می‌گه: اشهد ان لا خلیج الاالا خلیج‌فارس/ میمونه دریای جنوب به اسم ما: خلیج‌فارس».

ترانه‌هایی سیاسی اما مصلحانه

یکی از خصوصیات عمده در ترانه نوین ایران عطف اعتنا به مصائب اجتماعی و بحران‌های سیاسی است. ترانه زویا نیز تهی از این سویه‌ها نیست اما سوگیری او درنهایت باز خطاب به تمامیتی به نام ایران و آینده مردمان آن است و در آن نشانی از دلبستگی‌های حزبی و مرامی نیست: «پیر مشرق، عزیز مهربونم/ ای غزل‌بو زمین گل‌نشونم/ خونه من ایرانم ایران عاشق/ کاش که تا بهار تو زنده بمونم».

زویا با سیاست بیگانه نبوده و نیست. اصلاً نام او را یکی از هم‌قطاران مادرش در حزب توده به‌یاد پارتیزان روسی که نازی‌ها او را در هنگامه جنگ جهانی دوم به دار آویختند، برگزید و بعدتر نیز دردنشان نزاع مذهب و سیاست، دین و لنین را در منازعه‌های مادر سوسیالیست و پدر مسیحی معتقدش تجربه کرد. بااین‌همه، آنچه اندک‌اندک و به نرمی و لطافت «جدال‌های قهرمان و ضد قهرمان» در خانه را فروکاست، ترانه بود؛ ترانه‌های ناصر رستگارنژاد و پرویز وکیلی. از همین منظر است شاید که برای او ترانه نباید به مانیفست، شعار، توهم، شور و تهییج بدل شود. او از لزوم تفکر در سیاست دفاع می‌کند و ترانه «سیاسی‌نما» را مردود می‌شمارد. به‌همین‌دلیل هم منتقد ترانه‌هایی است که غلوآمیز نوشته شدند و قلب واقعیت کردند تا توده را به جوش و خروش درآورند.

او البته پیکان نقد را نخست رو به خود می‌گیرد و برای نمونه می‌گوید، آنجا که خود سروده: «تو این بستر پاییزی مسموم/ که هر چی نفس سبزه بریده»، درواقع «شاعر بی‌رنگی سیاسی‌اش را به رنگ سیاسی جامعه می‌بازد. یعنی همرنگ جماعت می‌شود و گله غلوآمیزی را مطرح می‌کند.» در کارنامه دوران مهاجرت نیز او این شهامت را دارد که به نقد ترانه «وقت آمده» خود بنشیند و بگوید، سراینده این ترانه «لورکایی‌ست پنبه‌ای، که بیرون از گود، در ساحل عافیت، در کنار اقیانوس آرام نشسته است، حمام آفتاب می‌گیرد و کوکاکولای خنک مزه‌مزه می‌کند و به آذرنوش قلب کوه تفتان می‌گوید: برخیز و آتش افشان.»

او روایتی صادقانه از این سرگیجه‌های ذهنی و روانی جامعه ایرانی در گذاری نیم‌قرنه را درنهایت در شاهکاری به‌نام «کیوکیو بنگ بنگ» به مخاطبان خویش هدیه می‌کند: «بزنگاه بدی بود / چهل سوی پرآشوب/ نه یک هم‌درس دانا/ نه یک همسفر خوب/ یکیُ باد می‌برد/ پی میراث شرقی/ یکیُ آب می‌برد/ به مغرب ترقی/ چقد ممنوعه خوندیم / تو زیرزمین بدبو/ همه‌ش بحث و جدل بود/ سر پیام شاملو/ تو پیچ‌پیچ شب ما / قیامت بود و غوغا / یکی خمار انگلس/ یکی نشئه بودا / تو مسجد: شاعر چپ/ تو کافه: مؤمن مست/ عجب سرگیجه‌ای بود/ برادر خاطرت هست؟» بااین‌همه تراژدی اصلی از نظر زویا آنگاه رخ می‌دهد که سرخ‌پوست‌کشی‌های الکی کودکانه این‌بار به برادرکشی‌های راست‌راستکی مبدل می‌شوند: «تفنگ‌های حقیقی/ برادرهای دلتنگ/ ببین گردش چرخ/ بازم: کیوکیو بنگ‌بنگ».

زویا شکل‌گیری چنین وضعیتی را پیشاپیش در ترانه متصور می‌شود، آنجا که می‌نویسد: «به یادم هست که یک روز/ همه جسور و شیردل/ شدیم آرتیست اول/ تو فیلم حق و باطل». او بعدتر نیز به‌درستی ریشه این «شکست کشتی مهتاب» در «گل‌موج هیولا» را در فرهنگ غیردموکراتیک و مطلق‌گرای جامعه ایرانی بازمی‌یابد: «گویا تعامل سیاسی و دیالوگ بین مخالف و موافق در هیچ دوره‌ای جزو عادت‌های ما نبوده است. اصلاً بی‌طرفی در کشور ما معنی خیانت به یکی از دو طرف دعوا را می‌دهد. به‌همین‌دلیل تابلوهای سیاسی ما یا سیاهند یا سفید.  آن‌روزها کمتر کسی می‌توانست بین صف زنده‌باد و مرده‌باد، محلی برای خودش پیدا کند.» او برای نمونه بلایی را که روشنفکران تندرو بر سر شعر و شخصیت سهراب سپهری آوردند، نمونه‌ای از این وضعیت قلمداد می‌کند و شاید از بطن همین تجربه‌های تلخ و «یک قرن باخت بی‌وقفه» می‌رسد به اینکه بگوید: «از روزی که شروع به ترانه‌سرایی کردم تا امروز همه تلاش من این بوده که گوش ترانه‌ام را دست خودم نگه دارم که هروقت لازم شد آن را بپیچانم تا اولاً کودکانه جوگیر نشود، ثانیاً هوس موج‌سواری به سرش نزند.»

327

ترانه گفت‌وگو

از نظر زاکاریان به‌خصوص در دو ترانه بسیار مهم «غفلت» و «دموکراسی» رویکردهای انقلابی که همواره در پی ویرانی نظم موجود هستند ره به جایی نمی‌برند: «ما نخوندیم هیچ کتابی/ که به یادمون بمونه/ دم به دم آتیش‌زدن نیست/ راه دوست‌داشتن خونه/ کوچه‌ها با خون و آتیش/ دل به آبادی نمی‌دن/ باغچه‌ها با تبر خشم/ بستر بهار نمی‌شن/ موسم سبز شکفتن/ یک‌‌شبه پیدا نمی‌شه/ یک‌شبه هیچ شوره‌زاری/ باغ دلگشا نمی‌شه/ دونه باید کاشت و نم‌نم/ ناز بارونُ صدا کرد/ پای هر جوونه سبز/ مثل مادر گریه‌ها کرد» و بدتر از آن به استبداد رهنمون می‌شوند، حتی نزد کسانی که در جهان آزاد تنفس می‌کنند: «اومدیم این ور دنیا صاحب صدا بشیم/ به رهایی برسیم و چه کنیم! چه‌ها بشیم/ اومدیم اینجا که زنجیر بتکه از دست و پامون/ بی‌خبر بودیم که در ما ریشه داره عادتامون/ اگه دولت هم نباشه خودمون دغدغه‌سازیم/ خودمون گزمه شهر و خودمون محکمه‌بازیم/ معنی دموکراسی یعنی: همین که من میگم/ هر کی غیر از این بگه روی غضب نشون میدم». درد زویا در این ترانه این است که ما «گفت‌وگو» نمی‌کنیم و حرف‌زدن‌مان «شلیک خشم» و «انفجار بد صدا»ست و با «برچسب‌زنی» و «من‌من»، «روی همه خط می‌کشیم».

ترانه‌های واقع‌گرا و مصلحانه

زویا ترانه‌ای را می‌پسندد که «کمی فکر کردن، تعمق و مثبت‌اندیشی را پیشنهاد بدهد» و کارنامه او آکنده از ترانه‌هایی امیدوار با انسان‌هایی شاد، کاردان و سرزنده است که با سوگ، مرثیه، تیرگی و افسردگی نسبتی ندارند. بااین‌همه شاید مهمترین ویژگی ترانه زویا را بتوان واقع‌گرایی و مصلح‌اندیشی آن دانست. دهه‌ها پیش در ترانه «ننه بارون» نوع مواجهه حکومت با خواسته‌های طبیعی و بدیهی جوانان این دیار را به زیباترین و لطیف‌ترین شکل ممکن به نقد کشید و هشدار داد که «رگ و ریشه حیاط یخ‌زده از بغض هوا»: «ننه بارون دخترای آفتابُ فلک نکن/ ابرای سیاهتُ رو سرشون الک نکن/ راه بده مشدی بهار غنچه سیبُ باز کنه/ پسر نسیم خانم شکوفه‌ها رُ ناز کنه» و در همان روزگار بسیاری از متوهمان نسبت به زیست مهاجران ایرانی را با ترانه «اعتراض» که شهرزاد سپانلو آن را اجرا کرد از خواب غفلت بیدار کرد: «یکی اون‌ور دنیا نشسته بالا/ بی‌خبر از شب من و تو اینجا/ سنگ میزنه به پای لنگ غربت/ فکر می‌کنه که من و تو مست عشرت/ صب تا غروب لب دریا نشستیم/ بی‌خبر از غم زندگی هستیم/ فکر میکنه همه بی‌رگ‌و‌ریشه/ بی‌غم و عاریم، غصه نداریم، وطن نداریم/ صب تا غروب همه خواب توی خونه/ مشغله جز چمن‌زدن نداریم/ کجای این زمین خدایا جای موندنه؟/ از این سر دنیا تا اون سر، غربت منه».

او هم نگران زنان شرقی است و خطاب به آنها می‌سراید: «ای طلا بانوی ناب خاوری/ بسه تن دادن به نابرابری»، هم در «من اگه خدا بودم» برای کودکان و نوع بشریت دلسوزی می‌کند: «من اگه خدا بودم/ شهر بم هرگز نمی‌لرزید/ نیمه شب اون غنچه نوزاد/ از نگاه مرگ نمی‌ترسید/ من اگه خدا بودم/ مادرهای دجله  خونین نمی‌مردن/ از فرات سرخ آلوده/ نو‌عروسا ماهی مرده نمی‌خوردن/ من اگه خدا بودم/ دخترای اورشلیم و غزه و صیدا/ جای حکم تیر و نارنجک/ ترانه می‌نوشتن روی دیوارا». درنهایت اما او دنبال هیچ معجزه و معجزه‌گری نیست و ترجیح می‌دهد آدمی خردمندانه و صبورانه دستانش را بر زانوان خود بزند و جهانی نو بیافریند، سرشار از عشق و عید: «پاشو پاشو پاشو گلدون بیار/ وقتشه سنبل بکاریم/ اگه نوروزم نیاد/ با یه غزل عید میاریم/ نگو فروردین ما چند سالی مونده تا بیاد/ عید عاشق هر شبه، تقویم و ساعت نمیخواد/ بی بهارم میشه گاهی خواب نرگس ببینیم/ وقت و بی‌وقت تو خونه سفره هفت‌سین بچینیم/ من دیگه منتظر هیچ‌کسی نیستم که بیاد/ دل من از آسمون معجزه اصلا نمیخواد/ چشم به راه چه کسی نشستی پای پنجره؟/ دست بی منت تو پر از بهار منتظره».

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی