خالی را باید زمزمه کرد
در میانسالی آنجا که دیگر موهای سپید و چینهای لبخند را به آسانی نمیتوان شمرد، در انتهای شب آنجا که تمام تلاش آدمی برای نمایش خویشتن به پایان میرسد، در تاریکترین گوشه خانه آنجا که آخرین پناهگاه انسانِ خسته از تمام شدنها و نشدنهاست، عاقبت مقابل آینه میایستی و در لحظهای جادویی، ترانهای قدیمی را مثل رازی فراموششده به یاد میآوری: «من خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت، گیج و مبهوت بین بودن و نبودن».
بعد خاطرههای آمیخته با کلمات مثل باد از میان جانت عبور میکنند: «عشق آخرین همسفر من، مثل تو منو رها کرد». یاد دستهایی که روزی رها کردهای، یاد تمام رفتنها و بازنگشتنها مثل جای زخمهای کهنه در بندبند انگشتها و قفسه سینهات تیر میکشد، مثل کودکی که مادرش را در بازاری شلوغ گم کرده باشد، در ازدحام پوچ جهانی شلوغ زانوهایت را بغل میگیری و گریه میکنی.
انسان خودش را با آنچه بدان متعلق بوده و آنچه آن را متعلق به خودش میداند میشناسد، «حالا دستام مونده و تنهایی من» و آنچه از دست داده را مانند گنجی تا ابد در اعماق سینه نگه میدارد؛ «عشق». عشق که جادوست که راز است که انسان را وادار میکند به آنکه جاودانهاش کند و ترانهای بنویسد که میگوید: «ای دریغ از من».
چه واژهای کاملتر از دریغ وجود دارد برای کسی که به تمامی خودش را نزیسته و در میانه راه، با نفسهای به شماره افتاده و قلبی هدر شده به نجاتدهنده درون آیینه پناه میبرد و از «گم شدن در ظلمت تن» میگوید.
زویا، زویای عزیز از تو ممنونم که عصاره تنهایی انسان امروز و راز بهجامانده از بزرگان گذشته را اینگونه بیتکلف نوشتهای که: «تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ» و به گوش منی که هر واژه از تو برایم گوشوارهای زیباست انگار که گفتهای از آدمی مگر چه میماند جز قلبی که برای دیگری تپیده، آغوشی که برای فشردن داشته و دستی که برای دست گرفتن؛ و دیگر هیچ، هیچی که مابقی عمر است. کافیاست بایستی، کافیاست از دویدن خسته شوی، کافیاست بخواهی بشنوی فریادی را که از اعماق جان صدا میزند: «ای مثل من تک و تنها دستامو بگیر که عمر رفت، همه چی تویی زمین و آسمون هیچ».
در جهانی که مثل اتاقی کوچک مدام از ساکنانش پر و خالی میشود، تنها آنها که دوستداشتن را آموختهاند، راز آتش را کشف کردهاند، نور را یافتهاند و تمام عمر در روشنی زندگی میکنند و ترانه میرسد به آنجا که «بی تو میمیرم مثل قلب چراغ، نور تو بودی، کی منو از تو جدا کرد».
مثل دری که هر بار به منظرهای تازه گشوده میشود، هزارانبار این ترانه را از نخستین کلمه تا آخرین کلمه زمزمه کردن هم تمامش نمیکند، هر بار تازه است، هر بار شنیدنش مثل اولینباری است که کسی که دوستش داشتهای نام کوچکت را صدا زده و رازی بزرگ را به تو گفته، راز قلب کوچکش را که تا ابد مثل شعلهای از درون گرمت خواهد کرد.
جستوجوی آدمی برای خویشتناش در این دنیا زمانی آغاز میشود که برای اولینبار در این جهان بزرگ، کسی را گم میکند؛ کسی را که معنای خویشی و غربت، معنای گریه و خنده، معنای بودن و نبودنش را در او میدیده، حزنی که ابتدای یافتن خود است، چیزی که پس از ویرانی ساخته میشود، معنایی که پس از پوچی است و رنجی که انسان در آن آفریده میشود، که با تمام تلخیاش مبارک است مثل همین ترانه که هربار قلبت را محکمتر از قبل میفشارد اما کاری میکند که تپیدن را دوباره به خاطر بیاوری.
سالها پیش وقتی برای اولینبار «خالی» را شنیدم کوچک بودم، قلب شکسته و دریغ بزرگی نداشتم و فریاد میزدم «گریهمون هیچ، خندهمون هیچ». پدرم که معنای «باخته و برندهمون هیچ» را میدانست، اما آرامتر زمزمهاش میکرد، انگار که آب زلالی بود که لاجرعه چشیدنش، قلبش را لبریز میکرد و رازهایش را از چشمهایش بیرون میریخت. حالا جایی ایستادهام که پدرم سالها پیش ایستاده بود، با شیشهی عمرم که هزاربار ترک برداشته اما نشکسته، با کورسوی آتش امیدم که هنوز خاکستر نشده و با کودکی که درونم از تاریک جهان آدمبزرگها ترسیده و میخواند: «بیتو میمیرم همه بود و نبود، بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد» زویا، زویای عزیز، ترانه تو، یک داستان بلند است که هرکس خودش پایان آن را برای خودش مینویسد.