شرح خودویرانگری عاشقانه از زبان آقای کوهن
در این ستون احتمالاً بیشتر از یکبار دربارهی ترانهای از لئونارد کوهن میخوانید. این اولینبار است. اینکه مطمئنم تکرار میشود به این دلیل است که جدا از اینکه بیش از یک قطعه از او در فهرست قطعات محبوبم حضور دارد، در زمینهی ترانهسرایی بهخصوص چنان پرآوازه است که حداقل سه، چهار تا از ترانههایش ارزش بررسی دارند و در زمینهی آهنگسازی از آنهایی است که کارهای سهل و ممتنع میساخته است.
نتهای ساده، آکوردهای نهچندان پیچیده و خیلی مستقیم، همچنین خیلی هم به سازبندیهای شلوغ اعتقادی نداشته است. بیشتر قطعاتش خودش است که میخواند و گیتار هم مینوازد. همین. در کتابی دربارهی لئونارد کوهن خواندم که شیوهی او در تلفیق موسیقی و غنای شعری درحقیقت باستانی است و ریشهاش به «غزل غزلهای سلیمان» میرسد و مزامیر داوود.
ترانهی «غریبه» (The Stranger) یکی از رواییترین اشعار کوهن را دارد. اولینبار ترانه را بهعنوان موسیقی تیتراژ فیلم «مککیب و خانم میلر» رابرت آلتمن، محصول ۱۹۷۱ شنیدم و الان فکر میکنم آلتمن عجب هوش غریبی داشته که بین این همه ترانه از ازل تا آن روز، این یکی را بردارد و بگذارد روی فیلمش که انگار کل فیلمنامه و داستان «مککیب و خانم میلر» در این آهنگ کوهن خلاصه شده است.
کوهن این قطعه را سال ۱۹۶۷ ساخته بود. این قطعه هم فقط یک گیتار دارد و صدای سرشار و قوی کوهن که در عین اینکه آرام و محزون است، قدرتش شنونده را تکان میدهد. برایم نوشتن از ترانهی «غریبه» به شکلی جدا از فیلم «مککیب و خانم میلر» دیگر امکانپذیر نیست هرچند آهنگ برای این فیلم ساخته نشده است.
اگر فیلم را ندیدید مککیب مردی اهل خطر است که در جستوجوی طلا به شهری میرسد که در آن خانم میلر کافهای دارد. با هم تجارتی راه میاندازند اما رابطهی عاطفی بینشان عمیقتر و پیچیدهتر میشود. هیچکدام هم اهل آرام و قرار نیستند و مککیب درنهایت خودش را در دردسری بزرگ میاندازد.
نمای آخر فیلم، کلوزآپ صورت خانم میلر معتاد است که به دود افیون خیره مانده و لنز دوربین همینطور به چشمان اندوهگینش نزدیکتر میشود. حالا فکر کنید چقدر معنی دارد که آهنگ «غریبه»، شده تیتراژ این فیلم. آقای میلر غریبهای است که به شهر آمده.
ترانه اینطوری شروع میشود که «درست است همهی مردانی که تو میشناسی، قماربازانی بودند که میگفتند دیگر دست به این کار نمیزنند، هربار که به آنها سرپناه میدادی». درواقع این مرد شبیه مردان دیگر است.
غریبگی مربوط به این نیست که تازه وارد شهر شده، بلکه آنها از اساس با امنیت و رابطه و آدمها غریبهاند. بُعد غمانگیزش اینجاست که این الگوی تکرارشوندهی زنانی امثال خانم میلر است.
پناهدادن به مردانی که گمان میکنند قرار است متفاوت باشند اما هربار آنها به نقطهای میرسند که میگویند: «تو با عشق و گرما و سرپناه ضعیفشان کردهای، بعد برنامهی قدیمی حرکت قطار را از جیبشان بیرون میآورند و خواهند گفت: وقتی اومدم اینجا بهت گفتم که من غریبهام».
این ترانهی کوهن بیشتر از آنکه برای من دربارهی رابطه باشد، با آن استعارههای درخشان که از دل ورقبازی و قمار میآورد، شخصیتپردازی عمیقی درباب گونهای از مردان و زنان است.
زنانی که دلشان میخواهد در دل یک رابطهی خطرناک و عملاً غیرممکن، دنبال عشق بگردند و مردانی شکننده که از رابطه هراسان و فراریاند و ترانهی کوهن شبیه یک قصهی کوتاه کامل روایت میکند که چطور مغناطیس این دو کاراکتر برای هم، مدتی کنار یکدیگر نگهشان میدارد و بعد ناگزیر فراق و خودویرانگری برای هر دو سمت رخ میدهد.
از «غریبه» لئونارد کوهن که حرف میزنم به ملودی اشاره نمیکنم. اگر تبدیل به جادو میشود بهخاطر ترکیب همان نتهای ساده با آن صدای بم یکنواخت راوی و این ترانهی خارقالعاده است.
ترانهای با یک پایان محزون ویرانگر که زن میفهمد مرد حتی غریبه هم نبوده. اما باز هم با او وعدهی دیدار میکند. پایانی مثل پایان فیلم آلتمن. سرشار از اندوهی لطیف که قلب را به درد میآورد. جادوی کوهن، شاعر قصهپرداز، برای من در این ترانه به اوج میرسد.