میراث ناآرام بیضایی و مسئولیت امروز ما...
خبرِ رفتنِ بهرام بیضایی، خبرِ یک فقدان ساده نبود؛ چیزی شبیه شکافی ناگهانی در حافظهی جمعی ما بود، انگار بخشی از زمان از حرکت ایستاد و صحنهای خالی ماند که هنوز صدای گامها در آن میپیچد.
خبرِ رفتنِ بهرام بیضایی، خبرِ یک فقدان ساده نبود؛ چیزی شبیه شکافی ناگهانی در حافظهی جمعی ما بود، انگار بخشی از زمان از حرکت ایستاد و صحنهای خالی ماند که هنوز صدای گامها در آن میپیچد. سوگِ بیضایی، سوگِ یک فرد نیست؛ سوگِ جهانی است که با رنج، وسواس، پژوهش و تخیل ساخته شد و اکنون ما را با پرسشی بزرگ تنها گذاشته است؛ با این میراث چه خواهیم کرد؟
بیضایی از آن هنرمندانی نبود که تاریخ را روایت کنند؛ او تاریخ را به پرسش میکشید. اسطوره در نگاه او، نه زینتِ روایت بود، نه پناهگاهی برای گریز از اکنون. اسطوره، زبانی زنده بود؛ زبانی برای گفتوگو با زمانه، برای لمس زخمهای امروز، برای فهمِ تکرارِ خشونت، حذف و فراموشی. پیوند اسطوره و تاریخ در آثار بیضایی، پیوندی مکانیکی یا نوستالژیک نبود؛ اسطورهها از صافی ذهن خلاق او میگذشتند، پالایش میشدند، میشکستند و دوباره ساخته میشدند تا بتوانند بار معنای تازهای را بر دوش بکشند. در این جهان، گذشته هرگز تمامشده نبود؛ گذشته مدام به اکنون بازمیگشت تا چیزی را گوشزد کند.
خدمت بیضایی به حافظهی جمعی ما، دقیقاً در همین بازگرداندنِ فراموششدهها نهفته است. او صداهایی را به صحنه آورد که تاریخ رسمی ترجیح داده بود خاموش بمانند. حافظه در آثار او امری خنثی نبود؛ میدان نزاع بود. او نشان داد که فراموشی، اتفاقی طبیعی نیست، تصمیمی است تاریخی. بهویژه حافظه زن، که در جهان بیضایی نه حاشیه، که کانون آگاهی است؛ زنانی که زودتر میدانند، زودتر میبینند و بهای دانستن را سنگینتر میپردازند... این نگاه، نه شعار بود، نه تزئین؛ حاصل سالها اندیشیدن به قدرت، حذف و روایت...
اما بیضایی تنها آفریننده نبود؛ پژوهشگر بود. پژوهش در کار او حاشیه نبود، بنیان بود. نمایشنامهها و فیلمهایش بر شانههای سالها مطالعه اسطوره، آیین، تاریخ نمایش و متون کهن ایستادهاند. او از معدود هنرمندانی بود که مرز میان پژوهش، آموزش و آفرینش را برداشت. آنچه مینوشت، از دلِ خواندن میآمد و آنچه میآموخت، به اثر بدل میشد. آثارش نهفقط اثر هنری، که میدان اندیشهاند؛ کلاسهای درسی که بهجای پاسخ، پرسش تولید میکنند. در جهانی که شتاب، جای تأمل را گرفته، بیضایی شأنِ آهستگی را به ما یادآوری کرد.
در سینما، بیضایی هرگز تن به منطق بازار نداد. اتدیشه و تلاش بیضایی هیچگاه رنگ تجاری و تبلیغاتی به خود نگرفت. حضور او در موج نوی سینمای ایران، حضوری تعیینکننده و درعینحال مستقل بود. موج نو با او به زبان تازهای دست یافت؛ زبانی که تصویر، سکوت، تاریخ و اسطوره را همزمان بهکار میگرفت. فیلمهای بیضایی برای مصرف ساخته نشدند؛ برای مکث بودند. تماشاگر قرار نبود سرگرم شود؛ قرار بود درگیر شود، پس از پایان فیلم، همچنان در فکر بماند.
در تئاتر، با بیضایی جهشی رخ داد که بدون نام او قابل تصور نیست. صحنه در آثارش از محل بازنمایی به میدان رویارویی بدل شد. نمایشهای او دعوت به تماشا نبودند؛ دعوت به مشارکت بودند. زبان، بدن، سکوت و آیین، همگی در خدمت اندیشیدن قرار میگرفتند. تئاتر بیضایی، تئاتر پرسش بود؛ پرسش از تاریخ، از قدرت، از نقش فرد در چرخه تکرار. این جهش، هنوز هم بر صحنه تئاتر ایران سایه انداخته است.
بیضایی اهل سازش نبود؛ نه با بازار، نه با ابتذال پوچ رایچ دوران، نه با روایتهای آسان و... شاید بههمیندلیل است که رفتناش، تنها یک غیبت نیست؛ خلأست. اما همین خلأ، ما را به پرسش وامیدارد: مسیر بیضایی چگونه ادامه مییابد؟ آیا به تکرار فرمها و نشانهها ختم میشود، یا به تداوم یک شیوهی اندیشیدن؟ شاید پاسخ، خودِ جهان بیضایی باشد؛ جهانی که از ما میخواهد به آسانی قانع نشویم، حافظه را جدی بگیریم، اسطوره را زنده ببینیم و تاریخ را همواره دوباره بخوانیم.
بهرام بیضایی رفت، اما پرسشهایش ماندند. شاید همین ماندن پرسش، نشانه آن باشد که او هنوز، بهشکلی دیگر، در میان ما حضور دارد؛ در حافظهای که اگر مسئولانه پاس داشته شود، میتواند همچنان زنده بماند.