میخواست بخوابد بس که بیدار بود/کیارستمی فهمیده بود که باید با تصویر قصه گفت نه اینکه قصه را تصویری کرد
در مورد کیارستمی این یقین را دارم که مشخصاً بیدار بود. همیشه بود. در جنگ بیدار بود. در صلح بیدار بود. و حتی در فلسفهاش درباره انسان. او که آرامش را با فیلمهایش تقدیم خیلیهامان کرده و خیلیها را تا عمق به خواب رفتن روی صندلیهای سینما برده و بعد با همان فیلمها بیدارشان کرده و خواب را از چشمانشان گرفته، اکنون در خوابی است که هیچکس نخواهد توانست که بیدارش کند.

کتاب «منخانهم» را ورق میزدم. به برگه یادداشتی برخوردم. عباس کیارستمی به فرزندانش نوشته بود که بیدارش نکنند. خیلی دلش میخواست بخوابد. رنج خستگی پشت کلماتش نبود. فقط میخواست بخوابد چون تا دیر وقت بیدار بود. موضوع به نظرم جالب آمد؛ اینکه آیا نوابغ به خواب و بیداری، استعاری مینگرند؟ آخر نمونههایش را بسیار دیدهام. در مورد کیارستمی این یقین را دارم که مشخصاً بیدار بود. همیشه بود. در جنگ بیدار بود. در صلح بیدار بود. و حتی در فلسفهاش درباره انسان. او که آرامش را با فیلمهایش تقدیم خیلیهامان کرده و خیلیها را تا عمق به خواب رفتن روی صندلیهای سینما برده و بعد با همان فیلمها بیدارشان کرده و خواب را از چشمانشان گرفته، اکنون در خوابی است که هیچکس نخواهد توانست که بیدارش کند.
این که بیایم و بگویم آقای کیارستمی! شاعر سینما، راوی زندگی، یا هر چیز دیگری، باید بگویم کنم که کلیشهای برخورد کردهام. به نظرم او در سینما فراتر از این حرفهاست. اول بگویم که علاقهام به فیلمهای آخرش بسیار بیشتر از فیلمهای ابتدای کار اوست. همیشه فکر میکنم گویا کیارستمی و گدار، هر یک در سالهای پایانی زندگی خود، به یک مفهوم تقریباً مشترک از سینما رسیده بودند. این موضوع را جذابتر میکند. جایی که تصاویر تخت به فیلم تبدیل میشوند و ما را وارد قلمروی روایت میکنند.
شاید مقایسه «24 فریم» و «کتاب تصویر» کار اشتباهی باشد. برای همین نمیخواهم وارد جزئیاتشان بشوم. اما اینکه چطور دو فیلمساز بزرگ در مفهوم سینما، پس از سالها نوشتن و ساختن به ماده خام سینما یعنی تصویر (عکس) نزدیک میشوند و میتوانند براساس آنها جهان فیلمهای خود را بسازند و روایت را جلو ببرند، نه با قصهگویی مستقیم، امر جذابی است. اینکه چطور میشود از خواب محتوا به بیداری فرم رسید، سوالی است که ذهنم را به خود مشغول کرده است. باید بگویم این که نوابغ متفاوت باشند کافی نیست.
اتفاقاً معتقدم که آنها متفاوت نیستند، فقط تعدادشان کم است. تفاوت، دارد صرفاً خودش را در مسئله انسانیت و عمیق نگاه کردن به زندگی نشان میدهد. انگار فیلمساز باید یادآور انسانیت و زندگی باشد؛ چیزهایی که از دست رفتنیاند. همانطور که گدار در «سناریوها» بیان کرده: «ما هیچوقت به اندازه کافی برای دنیا غمگین نیستیم، به جهت اینکه جای بهتری باشد»، کیارستمی هم دغدغه این را داشته که پیشنهادها و ایدههای خلاقانه ساده و اخلاقی به انسان بدهد. همین جا باید اعتراف کنم که سینما انسانساز است. همین که این جمله را دست به عصا نوشتم، رفتم جستوجو کنم تا ببینم این جمله از کیست.
بدون استناد نوشته بود از استنلی کوبریک. بگذریم. کیارستمی ذاتاً مرد تلنگرهاست و این شاید از آنجایی نشأت میگیرد که ایدههای نویی دارد. حتی اینکه در میانه یک جنگ به این فکر کنی که دفتر مشق دوستت را که نزدت جا مانده به او برسانی، ذاتاً امر شریفی است. ایده نابی است. امری که باید عمیقاً آن را در قیل و قال جنگ، انسانی و محبتآمیز دانست. باید بیاموزیم که جور دیگری نگاه کنیم. تمام چیزی که کیارستمی را کیارستمی کرد، درک همین نکته است؛ جور دیگر دیدن. او مردی بود که داشت به چیزهایی میرسید که عمرش کفاف نداد.
همیشه سوالم این است که اگر کیارستمی باقی میماند، چگونه فیلم میساخت؟ آیا به ماده خام سینما رسیدن، صرفاً ایدهای بود که به آن سرسری پرداخته یا دستاورد سالهای طولانی کاری او بوده است؟ صرفاً میتوانم برداشت کنم که تنها راهحل نهایی رسیدن به فرم است. فارغ از اینکه پرداختن به آن چگونه باشد. اینکه کیارستمی فهمیده بود که باید با تصویر قصه گفت، نه اینکه قصه را تصویری کرد بزرگترین درسی است که میتوانم از سالهای نهایی کارش بگیرم. حالا احساس میکنم سینماگران جوان ما بیدار شدهاند.
بیداریای که مدیون کیارستمی و امثال آن هستند. شخصاً خیلی به سینمای ایران خوشبینم و نسبت به آینده آن امیدوار. باید دید. حالا ما ادعا داریم که بیدار شدهایم. مایی که میخواهیم جور دیگری ببینیم. جور دیگری بسازیم. کیارستمی وقتی بیدار بود که همه خواب بودند و تقاضایش برای زمانی که دیگران بیدار شدند این بود که بگذارند بخوابد. ما مخاطب حرفهای او هستیم. شاید به جای فرزندان او. چراکه او یکی از مسببان بیداری امروز سینماست.