مـارادونـا صفت است
نگاهی به کتاب «مارادونا» گیم بالاگه
نگاهی به کتاب «مارادونا» گیم بالاگه
استثنایی که قانون شد
امان از دست این مارادونا. زنده و مرده او دست از سر جهان برنمیدارد. تا زنده بود هر کلامی که بر زبان میراند و هر حرکتی که میکرد، به تیتر یک رسانهها بدل میشد و اینک که در میانمان نیست، انگار چیزی کم داریم. جهان را حتی اگر نظم و قاعده ساخته باشد، با مارادونا دیگر تردیدی نماند که آنارشیسم و خلاف قاعده بودن نیز زیباییهای خاص خود را دارد. اهمیت او البته فقط در این نبود که آنارشیستی یکهتاز بود. نه؛ او از معدود آنارشیستهایی بود که بر تمام قوانین شورید اما خود قانونی تازه بنیاد کرد؛ قانون مارادونا: «قواعدش مجموعهای از استثناهاست. همواره میخواست در موردش استثنا قائل شوند.» در این قانون جدید میشد با دست، گل سالم زد. چقدر تحلیلهای دقیق نوشته شده که بگوید هیچ عضوی از اعضای بدن انسان به اندازه دست، مرتکب جرم و جنایت نشده است و به همین دلیل در فوتبال استفاده از دست را نهی کردند و بر بازی با پا تاکید گذاشتند که شاید همانقدر که دست نشانه جنگ و خونریزی است، فوتبال و نبرد ساقها، نماد صلح و تمدن باشند. مارادونا اما بر همه این تحلیلها خندید و به همه فهماند فوتبال هم مانند سیاست، جنگ است، منتها با زبانی دیگر. دیگر قصه جنگ فالکلند و انتقام مارادونا از انگلیسیها را برایتان اینجا نمینویسم. بسیاری گفتهاند و لابد تا الان خواندهاید. مارادونا اصلا یاغی بود، البته یاغیگری نیازمند جسارت جنگجویی نیز هست. او بیش از هر چیز و قبل از اینکه فوتبالیست، مربی، دیوانه، عیاش یا هر چیز دیگر باشد، یاغیای جنگجو بود. از بچگی یاغی بار آمده بود. کودکی در خانوادهای فقیر و حاشیهنشین که یاد گرفت بجنگد و جلو برود. با این همه جنگجویی صرف نبود. اینقدر هوش و حواس داشت که بداند بدون عقبه و بیمایه فطیر است. آخر همهچیز که فوتبال نبود. در فوتبال جنگیدن، جنگ با بازیکنانی بود که مبهوت تکنیک او میشدند. او اما سودای بهترین فوتبالیست شدن را نداشت. لااقل از زمانی به بعد فهمید که هزار گل زدن و پله شدن و رزومه ساختن، به کارش نمیآید: «یک وقتهایی میشنوم که میگویند باید مثل پله هزار تا گل بزنم. نمیفهمم برای چی. آنوقت هزار تا گل برایم آرامش میآورد؟» فهمیده بود که آمارها، آرامش نمیآورند و گمشده او همواره گویی همین آرامش بود. آرامشی که همواره در همان خانه کودکی خود آن را باز میجست؛ نزد دون دیه گوی پدر و دونیا توتای مادر. دیدارش در جوانی با پله به ظاهر تاثیر زیادی روی او گذاشته بود، اما هرچه جلوتر رفت، زاویهاش با این ستاره معقول و الگوی فوتبالیست اتوکشیده، بیشتر شد. روزهای اول دیدار برای همه از بزرگی او میگفت و توصیهها و تواضعش را برای دیگران بازگو میکرد. اما آن سرخوشی و شیطنتی که تنها با آن میتوانست روح سرکشاش را اندکی تسکین بخشد، سنخیتی با توصیههای بهداشتی و اخلاقی مرد برزیلی نداشت. شاید فقط تا آنجا به حرفهای پله عمل کرد که حواسش به هر روی به خانوادهاش باشد و مهمتر از همه: «از تشویق استقبال کن، اما برای تشویق شدن زندگی نکن.»
زندگی چیزی جز بحران نیست
زندگی او را در یک کلمه، میتوان «بحران» نامید. طبیعی نیز بود که وقتی آنگونه در زمین شعبده به راه بیاندازی، راهت به جاهای دیگر نیز بکشد؛ به رسانه، به اقتصاد، به سیاست و به قلب مردم و همه اینها به درجاتی یعنی بحران. راه یافتن به آخری و محبوب ماندن در آن را خوب بلد بود. با آن همه گند و گرفتاری که در زندگی خصوصیاش داشت، میتوانست چونان ابلیسی ابدی به یاد آورده شود؛ او اما از مردم بود، با مردم ماند و در مردم مرد. مردم او را میپرستیدند و بیهوده نبود که حتی طرفدارانش برای او کلیسایی بهنام مارادونا راه انداختند: «مارادونا فروشی نیست، مارادونا رفتنی نیست. اون میراث ملیه، مارادونا آرژانتینه.» اینها البته به جو کشوری که در آن زندگی میکرد نیز ربطی وثیق داشت. آرژانتینیها مانند عموم مردمان آمریکای لاتین پوپولیستپرور هستند و محبوب شدن در آن خیلی سخت نیست. انصاف اما اگر داشته باشیم، باید بپذیریم که محبوب ماندن به آسانی محبوب شدن نیست و مارادونا این یکی را نیز فوت آب بود. البته کارنامهاش نیز نظیر سیاستمداران پوپولیستی که برخی از آنها رفیقان مورد ستایش نیز بودند، سیاه نبود. سیاست و اقتصاد با او کار داشت، اما او مسئلهاش هیچکدام از اینها نبود. وقتی به ناپل رفت، گویی بار دیگر به ریشههایش بازگشت و شد قهرمان ناپلیهای جنوبی در برابر شمالیهای پولدار. خود را در مقام رهبر انتقامگیرنده متصور شد و ناپلیها هم در او شمایل یک قدیس را یافتند. با این همه آنجا هم پس از آن همه درخشش، سر و کارش به دادگاه کشیده شد، فهمید که ماجرا خیلی پیچیدهتر از آن است که گمان میبرد. دیگر مسئله رفاقتهای جون جونی و کوکائین نبود. نه قضیه قصه حکم و دادگاه و زندان بود. او اما از همه اینها هم جست. این توانایی را داشت که در عین حال که با سرمایهدارها میپلکد و با شرکتهای چندملیتی قراردادهای کلان میبندد، نزد مردم، ناجی تلقی شود. همیشه گمان میبرد که در جنگ با قدرتهاست و جایی را که باید میایستاد، روبهروی آنها تعریف میکرد. وقتی کمی پختهتر نیز شد و از چپ و راست سیاست نیز اندکی سردرآورد، دیگر راه مانورهای سیاسی را نیز خوب بلد شد. با این همه، مسئله تنها سیاست نیز نبود. وقتی کاسترو را ستایش میکرد، او را تنها رهبری سیاسی در برابر قدرتهای مسلط جهانی نمیدید؛ کاسترو بیشتر برای او حکم پدری مهربان را داشت که هروقت پسرش به مشکل برمیخورد، آغوشش را به روی او میگشود.
فرزند عزیزدردانه خدا
با او نمیشد عادی رفتار کرد. درست وقتی همه مدعی بودند به پایان خط رسیده است، در جامجهانی 94 و در همان دو بازی اول چنان درخشید که جهان، انگشت به دهان ماند: «از لجنزار بیا بیرون و آسمانی شو.» داستان دوپینگ او هم که شکل گرفت، کمتر کسی خواست باور کند که او مقصر باشد. پای ژائو هاولانژ و خیلیهای دیگر به میان آمد، اما او انگار همان بچه معصومی بود که همه میخواستند او را پیش مردم خراب کنند. چه فرقی میکرد؟ او منزه یا مقصر، این شانس را داشت که همیشه برنده باشد. خودش این را به خدا نسبت میداد: «فقط یک خدا وجود دارد. او بچه دارد و بعضی بچههایش را بیشتر از بقیه دوست دارد. من هم یکی از بچههایی هستم که از همه برایش عزیزترند. برای همین است که میگذارد اینقدر خوش بگذرانم.» قبلترها هم به خودش و خدا اشاره کرده بود. وقتی فرزند عزیز دردانه خدا بود و گاهی خود را نماینده مستقیم او تلقی میکرد و «دست خدا» مینامید.
با این تفاسیر، کتابی درباره مارادونا را چگونه میتوان معرفی کرد؟ او معروفترین آدمهاست اما انگار قلم نمیتواند درباره او همان کاری را بکند که موقع مواجهه با آدم معروفها رایج است؛ ذکر رزومهای مشعشع از القا، عناوین، جوایز و... نه این دست معرفینامهها لااقل به درد مارادونا نمیخورد. آخر هرجور که نگاه شود، مارادونا را نمیشود در چنین لیستی از افتخارات محصور کرد. جفایی است گویی در حقش. او آمیزهای غریب از چیزهایی عجیب است که وقتی در کنار هم قرار میگیرند، قضاوتهای معمول آدمی را دچار تنش و اختلال و بسیاری از چیزهای متناقض را در کنار یکدیگر توجیهپذیر میکنند. مارادونا چیزی از جنس قهرمانان هومری است؛ گویی با عینکهای رایج این جهان نمیتوان آنان را به درستی نگریست. آنان آفریده شدهاند تا تحسین بشوند و ناکامی، ضعف و خطاهایشان بیشتر ترحم برانگیزند تا اینکه مایه تردید و تهاجم شود. حتی خودش نیز گاهی میان خود خانگی و بیشیله پیلهاش و مارادونای بزرگی که جهان میستود، فاصله میانداخت و مثلا میگفت: «کالا که نیستم، فوتبالیستم! با ماندنم توی کشور دارم ریسک بزرگی میکنم، چون اگر اتفاقی برای مارادونا بیفتد، دیگر به
هیچ دردی نمیخورد.» مارادونا تنها نام نیست؛ صفتی است برای همه شورشیهای دوستداشتنی این دنیا. درباره او، کم کتاب نوشته نشده، کم فیلم و موسیقی ساخته نشده. واقع امر من نیز آن بقیه کتابها را که گفته میشود بیش از 50کتاب است، نخواندهام تا راحت بنویسم کتاب گیم بالاگه، بهترین کتابی است که میتوان درباره مارادونا خواند و بنابراین باید به عادل فردوسیپور و علی شهروز به خاطر این انتخاب تبریک گفت. ترجمه البته روان و سرخوش است و در تناسبی تام با رندی مستتر در زندگی مارادونا و قلم گزارشگر بالاگه پرورانده شده و این بهراستی شایسته تحسین است. بالاگه کتاب را در چهار بخش و بیش از 40فصل تنظیم کرده و در اثری که بیشتر از جنس گزارش است تا تحلیل، کوشیده زندگی خصوصی و عمومی او را که در بسیاری از مواقع ارتباطی مستقیم نیز با یکدیگر داشتند، بازنمایی کند؛ از وضعیت خانوادگی مارادونا و دارودسته رفقای دردسرساز تا هنرنماییهای بیمانند در مستطیل سبز بهخصوص در دو جامجهانی مکزیک 1986 و ایتالیای 1990. از روابط خاص با رسانهها، مدیران بارسلونا، ناپولی، بوکاجونیوز و فیفا تا نحوه دلربایی یگانه از قلب عاشقان سینهچاکی که هر خبری از او را
در هوا میقاپیدند. از افسردگیهایی که او را به دامان مواد، الکل و شبنشینیهای خطرساز کشاند تا شور و شیدایی قدرتمندی که او را همواره تا دم مرگ میبرد، اما زنده باز میگرداند. بالاگه برای پروراندن این روایت جذاب تا توانسته با اطرافیان و افراد موثر در زندگی او مصاحبه کرده و به اینجا و آنجا سر زده است. با این تفاسیر بهنظرم حتی برای کسانی نیز که چندان صنمی با فوتبال ندارند، خواندن «مارادونا» جذاب خواهد بود؛ روایتی از کودکی تا مرگ با همه فرازونشیبهای فوتبالی و غیرفوتبالی مردی که یک درس بزرگ برای همه ما داشت: «همیشه یادت باشه هیچ قراردادی، جای زندگی کردن را نمیگیره.»