پاسدار ادب ایران
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

بزرگداشت اصغر دادبه با حضور بزرگان ادب و فرهنگ برگزار شد
گروه فرهنگ: در نخستین روز امرداد 1401، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی کشور در عمارت کهنسال امیر بهادر میزبان جمع کثیری از فرهنگدوستان بود که همه به احترام دکتر اصغر دادبه، استاد ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی گرد هم آمده بودند تا از عمری کوشش علمی پربار استادی تقدیر کنند که جانش با ادبیات ایران و زبان فارسی عجین شده است و هنگامی که از ایران سخن میگوید، بغض در گلویش مینشیند. در این مراسم اساتیدی چون مهدی محقق، فتحالله مجتبایی، نصرالله پورجوادی، سیروس شمیسا، محمدکاظم بجنوردی، احمد مسجدجامعی، نجفقلی حبیبی، حسن بلخاری و محمودرضا اسفندیار حضور داشتند و در پایان مراسم این اصغر دادبه بود که در سخنانی کوتاه بار دیگر به ادبیات، ایران و حافظ ادای دین کرد. در ادامه خلاصهای از بعضی سخنرانیهای این مجلس آورده شده است.
دادبه؛ هم ادیب هم فلسفه دان
حسن بلخاری: نخستینبار در دهه 80 در گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی خدمت دکتر دادبه رسیدم. ایشان بنیانگذار گروه فلسفه دانشگاه علامه بودند و برای نخستینبار در کشور در اوایل دهه80 رشته دکتری هنر را پایهگذاری کردند. تخصص ویژه دکتر دادبه، تالیف ادبیات و فلسفه است اما تالیف و جمع این دو مقوله سخنی مناقشهبرانگیز است. برای نمونه به افلاطون بنگرید؛ کسی که آلفرد نورث وایتهد تمام اندیشهورزیهای فلسفی غرب پس از افلاطون را پانوشتی بر فلسفه او میداند. لئو تولستوی در نقدی که به افلاطون دارد، میگوید چرا شاعر بزرگی چون افلاطون که خلاقیت عظیمش به خلق آثاری بینظیر انجامید و در این آثار ذوق شاعرانه نیز نقشی مهم دارد، درنهایت ذوق شاعرانه را پای فلسفه قربانی کرد؟ در ذهن تولستوی ادبیات و فلسفه دو نقطه مقابل هم تصور شدهاند ورنه اگر جنس هر دو یکی باشد و در جان و جهان استادی چون دکتر دادبه جمع و تالیف شده باشد، چرا تولستوی باید این اصطلاح را بهکار ببرد که افلاطون ذوق شاعری خود را پای فلسفه قربانی کرد؟ شاید تولستوی تصور میکرد در فلسفه چیزی بیشتر از شعر پیدا میکند. چنین نقدهایی تنها به افلاطون نیز منحصر نیست. ساموئل تیلور کالریج از ادبا و فلاسفه برجسته قرنهای 18 و 19 انگلیس است. کتاب «سیره ادبی» او را در حد «بوطیقا»ی ارسطو قلمداد میکنند که البته اغراق است. رنه ولک در کتاب «تاریخ نقد جدید» این اغراق را به زبانی عالی بازگو میکند اما خود این اغراق بیانگر جایگاه بینظیر کالریج است. به کالریج نیز بهشدت نقد میشد که ذوق شاعرانه خویش را پای فلسفه ذبح کرده است. فلاسفه نیز به او ایراد میگرفتند که قدرت عقلانی و فلسفی خود را به شعر فروخته است. این دو مثال نشان میدهد که نهتنها در عرف عام حتی در عرف خاص نیز ادبیات و فلسفه را دو نقطه مقابل هم میدانند. دلیل این برداشت شاید این باشد که قائلان به این جدایی معتقدند، پشتوانه مطلق شعر ذوق است و پشتوانه مطلق فلسفه عقل؛ و بهنظر میرسد این دو سر سازگاری ندارند. بهقول صائب تبریزی: «یک کوچه راه از بیکسی با عقل گشتم همسفر/ شد ریشهریشه دامنم از خار استدلالها». بهزعم قاطبه اندیشمندان بین عقل و ذوق یا شعر و فلسفه نسبت تباین وجود دارد، بنابراین تالیف فلسفه و ادبیات در ذهن و جان و جهان یک نفر غیرقابل جمع است. بهگمان من این نگاه خطاست. برای مثال، آیا در تاریخ فلسفه ما، فلسفه مشایی بهطور خالص عقلانی است؟ «فی مقامات العارفین» ابنسینا در این میان چیست؟ آیا نگاه شیخ اشراق، مطلقا عرفانی است؟ اینکه او در «کلمه التصوف» در رویایی پرسشهای خود را با ارسطو در میان میگذارد، چیست؟ درست است که ایرانیان در متون خود از تقابل عشق و عقل سخن میگویند اما ما هم عشقمان ره عقل میجوید و هم عقلمان ره عشق. بنابراین نزد ایرانیان این تقابل پذیرفته نیست و ادبیات و فلسفه به موانست رسیدهاند. نمونه چنین تالیفی جهان دکتر اصغر دادبه است. دلیل این اما چیست؟ ارسطو در بند نهم کتاب «بوطیقا» (در باب فن شعر) تفاوتی میان شاعر و مورخ قائل میشود. بهنظر ارسطو مورخ وقتی شروع به نگارش تاریخ میکند از واقعهای جزئی صحبت میکند که انجام و تمام شده است. آن وقایعنگاری که به نحوی بیان امر پایان یافته و جزئی باشد قادر به ایجاد کنش بر بنیاد امر کلی نیست، در جان مخاطب کاتارسیس و هیجان روحی برنمی انگیزد و کنش اخلاقی ایجاد نمیکند چون اولا امری جزئی است و ثانیا این واقعه تمام شده است. یکی از معانی کلمه تاریخ در زبان عربی، «عبر» است که به معنی عبور است و درواقع تا از حادثهای عبور نکنیم تاریخ آن حادثه شکل نمیگیرد. شاعر اما ازنظر ارسطو هنگام بازگو کردن مطلب نمیتواند مثل مورخ بهصورت اتمامیافته سخن بگوید. روایت شاعر باید به نحو امکانی باشد. شاعر باید به طرف امر کلی بهمثابه موضوع فلسفه برود و نحوه بیان اولا باید بهصورت کلی باشد ثانیا امکانی باشد تا در همه افراد نوعی همذاتپنداری ایجاد شود تا کنش اخلاقی برانگیخته شود. وقتی شعر در روایت به بیان امر کلی پرداخت با فلسفه موانست پیدا میکند. از همین منظر است که معلم اول، نسبت جدی میان فلسفه و شعر برقرار میکند و معتقد است شعر فلسفیتر از تاریخ است و مقامی بالاتر از آن دارد. حیات علمی دکتر دادبه بیانگر وقوف کامل ایشان به فلسفه اسلامی بهخصوص فلسفه ملاصدراست و نکته مهم آن است که ایشان توانسته است آنچه را که بسیاری دو نقطه مقابل هم در نظر میگیرند، در جان و جهان خویش قرین گردانده است.
دادبه؛ شاگرد و همدم اساتید بزرگ
فتح الله مجتبایی: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی از ریشهدارترین نهادهایی است که در این مملکت تاسیس شده و خدمات بسیار مهمی انجام داده است. یکی از آنها تقدیر از افرادی است که خدمات فرهنگی داشتهاند. امیدوارم این حرکت ادامه پیدا کند تا جوانان ما در این شرایط فرهنگی که در آن گرفتاریم، با بزرگان خود آشنا شوند. دکتر دادبه از شخصیتهای فرهنگی بسیار ارزشمند است. عمده کارهای دکتر دادبه بهصورت مقاله است اما ایشان کتابهای بسیار مهمی دارند. یکی اثری است که درباره فخر رازی نوشتهاند و در آنجا نگاهی تازه به این شخصیت مهم داشتهاند. شک مقدمه علم است و این دو خواهر و برادر هم هستند. سایه این اندیشه در سراسر آن کتاب دیده میشود که شک، مادر علم است. کتاب «فخر رازی» کتاب بسیار مهمی است و بر افکار نسل جوان تاثیر داشته است. در دوران تدریس در دانشکده الاهیات میدیدم که این کتاب تازه بهطبع رسیده، مورد توجه دانشجویان بود. دکتر دادبه را از دوران دانشجویی ایشان میشناسم. ایشان از دوستان نزدیک دکتر امیرحسین یزدگردی بودند. دکتر یزدگردی شخصیتی کمتر شناختهشده است اما او چهره بسیار درخشان ادبیات ما بود. آثار ایشان اندک بود اما همان آثار اندک نظیر «حواصل و بوتیمار» یا تصحیح دیوان ظهیر فاریابی نمونه اعلای کار تحقیقی و وجدان علمی است. دکتر یزدگردی نگاهی ویژه به دکتر دادبه داشت و یکی، دو بار شنیدم که میگفت ایشان بینظیر است. امروز بهعینه میبینم که دکتر دادبه انسان واقعا بینظیری هستند. در دوران دانشجویی دکتر دادبه، استاد بدیعالزمان فروزانفر، رئیس دانشکده بود و بعدها دکتر محمدی به ریاست رسید. فروزانفر در ادبیات عرفانی و دکتر محمدی در ادبیات عرب، استاد بودند. جز این سه، دو شخصیت برجسته دیگر؛ مرحوم حکیم (نویسنده کتاب لطایفالعرفان) و مرحوم مصلح (متخصص در فلسفه صدرایی) اساتید دکتر دادبه بودند. اینها را مقدمه قرار دادم تا اشاره کنم به این نکته که در زبان سانسکریت اصلی هست بهنام گورو پرامانه. گورو یعنی استاد و پرامانه یعنی معیار. گورو پرامانه، یعنی معیار یک دانشجو استاد او است. من این را به یک بیت شعر درآوردم: «تو اول بگو اوستاد تو کیست/ که تا من بگویم که ارج تو چیست». استاد معیار و میزان قابلیت شاگرد است و شاگرد چونان آینهای است که استاد را در خود بازتاب میدهد. دکتر دادبه مصداقی از همین بحث است. دکتر دادبه نظریهای دارد که نویسندگی علمی را به دو بخش تقسیم میکند؛ یکی سرعت و دیگری دقت. ایشان سرعت را با دقت توام کرده و گاهی دقت ایشان بیشتر از سرعتش است. عمده کار دکتر دادبه مقالات مهمی است که نگاشتهاند. بخش ادبیات فارسی شامل دو حوزه ادبیات و عرفان و ادیان در دایرهالمعارف اسلامی زیرنظر من بود. کار سنگینی بود و من خواستم که کسی بخشی از کار را بر عهده بگیرد. من و ایرج افشار مدتها فکر کردیم و بعد از گفتوگوهای بسیار با آقای بجنوردی بالاخره به دکتر دادبه رسیدیم و از وقتی ایشان آمدند بخش ادبیات فارسی شکلی نو بهخود گرفت و بهترین مقالات در بخش ادبیات فارسی دایرهالمعارف به قلم ایشان است؛ شخصیتی قابل احترام، برخوردار از علم و اخلاق توامان. ایشان در وجدان علمی و حسناخلاق از افراد نادر هستند.
دادبه؛ منادی حکمت کمآزاری
نصرالله پورجوادی: بسیاری از موضوعات و ایدهها هست که بارها اینجا و آنجا شنیده شده است اما زیاد به آنها فکر نمیشود. گاهی اسبابی پیش میآید که گویی ناگهان تلنگری به ذهن زده میشود و آن تلنگر باعث میشود تاملی ویژه درباره آن موضوع صورت گیرد. چنین تلنگری را چند سال پیش دکتر دادبه در سخنرانیشان در یزد در مراسم بزرگداشت خود در ذهن من زدند. ایشان در یزد بحث کمآزاری را مطرح کردند. این موضوع بسیار مورد توجه من قرار گرفت. با ایشان مطرح کردم و ایشان گفتند مقالهای نیز در این زمینه دارند. آن مقاله را خواندم. مقالهای با عنوان «کمآزاری». مفهوم بسیار سادهای بهنظر میرسد. کمآزاری همان بیآزاری است. تامل بیشتر نشان داد شعرای ایرانی بهخصوص شعرای قدیم ایران مانند ناصر خسرو، فردوسی، حافظ و... به این موضوع پرداختهاند. فردوسی میگوید: «مزن بر کمآزار بانگ بلند/ چو خواهی که بختت بود یارمند». او جایی دیگر میگوید «کمآزار باشید و هم کم زیان/ بدی را نبندید هرگز میان». ناصرخسرو در این زمینه ابیات فراوانی دارد: «هر که نازاردت میازارش/ که بهین بهان کمآزار است». سنایی اینگونه گفته است: «رستگاری دو عالم در کمآزاری بود» و حافظ گفته: «دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ/ که رستگاری جاوید در کمآزاریست». کمآزاری اما چیست و چرا اینقدر در ادبیات، فلسفه و عرفان ما اهمیت دارد؟ دکتر دادبه که به ایراندوستی شهره است معتقد است کمآزاری بخشی از فلسفه ایرانی بوده است و من با این سخن بسیار موافقم. در حدود قرنهای چهارم و پنجم هجری قمری تاکید فراوانی بر این بحث در آثار شاعران و عارفان ایرانی دیده میشود؛ کسانی چون خواجه عبدالله انصاری و شیخ ابوالحسن خرقانی. شیخ ابوالحسن خرقانی مردم را برحسب آزار دادن به سه دسته تقسیم میکند: «نیازاری، بیازارد»، «بیازاری، بیازارد» و «بیازاری، نیازارد». در این تقسیمبندی اولیاء الله یا دوستان خدا دسته سوم بودند که حتی آزاردهندگان را آزار نمیرساندند. انصاری از شریفترین و عزیزترین عارفان ماست. او راجع به کسانی در افغانستان و تاجیکستان، ترمذ و بلخ صحبت میکند که قائل به این بودند که انسان نباید هیچ موجودی را آزار دهد؛ نهتنها مردم بلکه حیوانات و گیاهان را. انسان حق آزار هیچ موجود زندهای را ندارد. بزرگترین گناه این است که زندگی را از موجود زنده سلب کرد، بنابراین انصاری از کسانی چون ابوحامد دوستان و ابوالمظفر ترمذی نام میبرد که به کمآزاری شهره بودند. محرک تمام این مطالعات سخن دکتر دادبه بود. انصاری میگوید ابوالمظفر ترمذی که شاگرد محمدحامد بود مگس از خود باز نمیکردند. اگر مگسی روی آنها مینشست او را نمیپراندند زیرا بر آن بودند که مگس وقتی از روی دست من بلند میشود روی دست دیگری مینشیند و کسی دیگر را آزار میدهد؛ پس بگذار مرا آزار دهد و من باعث آزار دیگری نشوم. در داستانی دیگر از محمد حامد نقل میکند که سقایی کاسهای آب به او میدهد. محمد حامد درنگی طولانی میکند. سقا دلیل معطلی را میپرسد. حامد میگوید مگسی در حال آب خوردن بود و من نمیخواستم مزاحم آن مگس شوم. اجازه دادم او آب بخورد و من بعد از او آب بخورم. خواجه عبداللهانصاری حنبلی مسلک بود و حنبلی تابع حدیث و سنت است. حدیث و سنت برای فرد حنبلی همهچیز است. همین فرد ولی هنگام رسیدن به مقوله کمآزاری، دیگر صحبت حدیث نمیکند. میگوید دوستان خدا کسانی هستند که غذاخوردن آنها برای دیگران مزاحمت ایجاد نمیکند. برای این امر به حدیث استناد نمیکند بلکه به عمل محمد حامد استناد میکند. میگوید این بزرگان هیچگاه هیچ موجود زندهای را آزار نمیرساندند. انصاری از ترمذی نقل میکند، هر که به جای تو (در حق تو) نیکویی کرد تو را «بسته» خود کرد و هرکه با تو جفا کرد تو را «رسته» خود کرد. خوبی تو را بسته خوبی و لطف دیگری میکند و جفا باعث رستگی و آزادگی میشود زیرا تو دیگر دینی به او نداری. قاعده این است که انتظار خوبی از دیگران نداشته باش اما باید به دیگران خوبی کنی. اینها شالوده چیزی هستند که در قرون چهارم و پنجم به آن «جوانمردی» میگفتند و این قواعد، اصول ایرانی منبعث از تفکر ایرانی بوده است. از همین رو، جامی هنگام بحث درباره کمآزاری آن را جزو آیین مغان میداند. در اوستا هم توصیه میشود که حق آزار درخت را ندارید. مانی هم این را گفته است و تاکید بر کمآزاری در اصل از مانی است. سوال آخر اما اینکه چرا کمآزاری گفته میشود نه بیآزاری، درحالیکه هر دو به یک معنی هستند؟ علت آن است که هستی و وجود ما فینفسه باعث مزاحمت دیگران است. هوایی که یک انسان تنفس میکند میتوانست برای دیگری باشد. فلسفه کمآزاری میگوید اگرچه نفس حضور انسانها در این جهان مایه مزاحمت دیگران است اما حال که اینگونه است و با این تفاسیر، لااقل نباید عالمانه و عامدانه به کسی آزار رساند. جهان امروز با این حجم از خشونت عریان و اخبار بد، محتاج همین حکمت کمآزاری، لطف، محبت، شفقت و مهربانی است که در فرهنگ ایرانی موجود است. در اسلام نیز اینها هست اما متاسفانه عدهای با تفسیر اشتباه، دین اسلام را دینی خشن معرفی کردهاند. امید است که ایشان نتوانند چنین کاری را با فرهنگ ایرانی بکنند و این فرهنگ بیشتر جلوهگری کند؛ فرهنگی زندگیمحور و دشمن مرگ، نابودی و نیستی.
دادبه؛ وارث حکیمان سلف
محمودرضا اسفندیار: تسلط استاد دادبه بر گستره فلسفه، کلام، عرفان و ادب فارسی تحسینبرانگیز است. استاد دادبه را بهحق از این حیث باید از وارثان حکیمان سلف برشمرد. یکی از ممیزات بینش و روش علمی استاد دادبه، تاکید او بر فهم روشمند عرفان، فلسفه و کلام اسلامی است. او در کتابها و مقالات مختلفی که در این باب نگاشته، بهخوبی تسلط و چیرگی خود را بر فهم و درک منظم و سامانمند در حوزه مطالعات اسلامی اثبات کرده است. چه آنگاه که «اللّمع فی التصوف» را از این منظر کاویده و چه آنجا که از روش عرفانی عطار سخن بهمیان آورده است. این معنی در آموزش علوم سنتی بسیار ضروری است اما متاسفانه کمتر به آن توجه شده است. باریکاندیشی و دقت نظر استاد دادبه بود که این فرصت را به ما شاگردان داد تا در پس الفاظ و عبارات عرفانی فکر منظم و روشمند عارفانی مانند عطار، ابو نصر سراج و حافظ را ببینیم. استاد در تعلیم دادن مکتب غامض ابنعربی نیز همین روش را بهکار گرفت؛ به این ترتیب که استاد، بدون فوت وقت با تقسیم فصوص بیست و هفتگانه فصوصالحکم به دو دسته جهانشناسی و معرفتشناسی، ذهن دانشجویان خود را به درک درست مفاهیم عرفانی مکتب ابنعربی که بر بنیادهای فلسفی استوار است، هدایت کرد. در تفسیر اشعار حافظ نیز ایشان به همین شیوه ما را به شوق میآورد.
تجلیل از من، تجلیل از فرهنگ ایران است
اصغر دادبه: خلاصه قضیه همان بیت معروف سعدی است: «هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل/ کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را». شادمانم و خجل هر دو. شادمان از این جهت که به ظاهر از من تجلیل شد اما آنچه بهواقع تجلیل شده است آن فرهنگی است که من کوشیدهام آن را در حد توانم معرفی کنم؛ همان فرهنگ گرانسنگی که حتی اگر در حکمت «کمآزاری» خلاصه شود، میتوان بر همه فرهنگهای جهان فخر فروخت. امالفضایل در اخلاق ملی ما کمآزاری است و اگر کسی چنین فضیلتی را داشت بقیه فضایل را دارد. این بهمعنای تحقیر سایر فرهنگها نیست. فرهنگهای دیگر نیز ارجمند هستند اما در روزگار فعلی این فرهنگ گرانسنگ ایرانی است که انکار میشود و باید آن را از زیر سنگلاخها و خاکهایی که روی سررشتههای آن عامدانه ریخته شده است بیرون کشید و معرفی کرد. دلیل تجلیل من از زبان و ادبیات فارسی این است که این زبان هویت ملی ایرانیان است. هویت ملی به زبان ارسطوییان مانند «هیولی» است؛ ماده است و مبهم. چه چیزی آن ماده مبهم را تشخص میدهد؟ صورت که البته فقط فرم نیست و حقیقت هر چیز است. آنچه به هویت ملی تشخص و تعین میبخشد زبان ملی است. این زبان یکشبه ساخته نشده است. هزاران سال در کل تاریخ ایران این زبان انتخاب و این حجم از فرهنگ و ادبیات در قالب این زبان پدید آمده است. یکی از آنها، نظریه کمآزاری است. چیزهایی در این ادب هست که در متون فلسفی نیست و متون ادبی ما فلسفیتر از آثار فلسفیاند. اینها مکمل یکدیگرند و یکی از ویژگیهای ادب ما این است که بیانگر تمام دانشها و حکمتهای ماست. بنابراین سنگ زبان فارسی را به سینه زدن، سنگ هویت و هستیمان را به سینه زدن است. اگر امروز تجلیلی از من معلم صورت میگیرد خوشحالم و تازه رویم زیرا هنوز هستند کسانی و نهادهایی در میهن ما که میدانند هویت ما چیست. بار سنگین این فرهنگ نیز همواره به دوش اقلیتی بوده که رنج بردند و برایشان حفظ آن مهم بوده است. سخن من در «چرا ایران اول؟» این است که مگر مظروف بیظرف میشود؟ اول باید ظرف باشد تا مظروف معنی پیدا کند. ارزشهای ما دو دسته هستند: ارزشهای ملی و دینی. ایران ظرف این ارزشهاست. اگر این ظرف نخست نباشد آن ارزشها معنی ندارند. بهحکم شمول معنایی شعر بر این گمانم که همه بزرگان ما معنای هویت را میفهمیدند و این مساله مسالهای جدید از مشروطه به این سو نیست. مثالی بزنم. ایمانوئل کانت در اینکه عقل بتواند حقایق را دریابد شک میکند و معتقد است دو هزار سال به اشتباه چنین توانی برای عقل قائل شدهاند. از اینجا مساله اپیستمولوژی (معرفتشناسی) پدید میآید. اما آیا این به آن معناست که قبل از کانت این مفهوم وجود نداشته است؟ بوده است اما این مفهوم از زمان کانت مصرح و برجسته شد و از حالت ضمنی در آمد. بر این قیاس معتقدم در گذشته نیز میهنپرستی وجود داشته است. باور ندارم که در گذشته میهن، فقط خانه و شهر و زادگاه بود. اگر چنین بود ایران 1500 بار در شاهنامه چه میکند؟ نه در شاهنامه حتی در شعر مداحانی مثل عنصری و فرخی. «همه عالم تن است و ایران جان» یعنی چه؟ قدما نیز هویت ملی را به خوبی میفهمیدند منتها از دورهای این بحث برجسته شد. غزلی که قصد دارم در پایان بخوانم تمام فرهنگ ماست و حسم این است که مخاطب حافظ هم موقع سرودن این شعر، میهن و ایران با آن فرهنگ عظیم است. یکی از روشهای فال گرفتن من چنین است؛ غزلی یا بیتی را که آن لحظه از ذهنم میگذرد مبنا قرار میدهم. اکنون غزلی را میخوانم که تمام حرف من در آن غزل هست و در طول این جلسه چندین بار به ذهنم خطور کرده و بیانگر احساس و باور من است: «جز آستان توام در جهان پناهی نیست/ سر مرا به جز این در، حوالهگاهی نیست/ عدو چو تیغ کشد، من سپر بیندازم/ که تیغ ما بهجز از نالهای و آهی نیست/ چرا ز کوی خرابات روی برتابم/ کز این بهم، به جهان هیچ رسم و راهی نیست/ زمانه گز بزند آتشم به خرمن عمر/ بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست/ غلام نرگس جماش آن سهی سروم/ که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست/ مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن/ که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست/ عنان کشیده روای پادشاه کشور حسن/ که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست/ چنین که از همه سو دام راه میبینم/ به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست/ خزینه دل حافظ به زلف و خال مده/ که کارهای چنین، حد هر سیاهی نیست».