| کد مطلب: ۲۰۱۵۶

تو زنده‌ای هنوز و غزل فکر می‌کنی

عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانه‌سرا

تو زنده‌ای هنوز و غزل فکر می‌کنی

کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟ چرا به دانه‌ی انسانت این گمان باشد؟ مهربان! تو زنده‌ای هنوز و غزل فکر می‌کنی.

مهربان!

مجال سخن گفتن نیست، شمع تو که خاموش شد، نیمی از اتاق غزل در تاریکی محض فرو رفت...

در اتوبوس آبادان جنگ‌زده با شاعران غریب به سمت تهران می‌آمدم که طنین کلمات غزلت به گوشم رسید، بی‌حضور تو دوستی به روایت درونت مشغول بود و من می‌شنیدم:

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...

حزن عاشقانه‌ی کلماتت ذهنم را از هیجان روزمره واژه‌های مهیب جنگ جدا کرد و به شمیم عاشقانه‌ی زندگی‌های خاک‌خورده برگشتم، سهم تو در بیداری نسل من انکار‌شدنی نیست، معاشرت و مسافرت با تو تکه‌هایی از پازل زندگی‌ام بود که پیدا کردم، آنقدر خوب نوشتی که در کلماتت حلول کردی و شبیه شعرهایت شدی.

محمدعلی! لحن غزل و ترانه با تو لکنت نداشت، عاشقانه‌های تو ترجمه زندگیت بود که خودت را کلمه‌کلمه بافتی تا جامه برازنده‌ی روزگارت باشی. کنار مزار مولانا خبر تلخ رفتنت را شنیدم و گریستم که مرگ از تو ابدیتی خواهد ساخت و مولانا نهیب زد که:

کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟

چرا به دانه‌ی انسانت این گمان باشد؟

مهربان!

تو زنده‌ای هنوز و غزل فکر می‌کنی.

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی