| کد مطلب: ۱۷۰۷۷
تاریخ یعنی فهم لحظه اکنون

گفت‌وگو با آرش حیدری که معتقد است حیات اجتماعی دچار زوال نشده / بخش اول

تاریخ یعنی فهم لحظه اکنون

سال‌هاست چه در محافل روشنفکری و چه در افکار عمومی، شاهد روایتی از زوال جامعه ایرانی هستیم. بسیاری از فروپاشی اخلاق در جامعه می‌گویند و آسیب‌ها و بحران‌های اجتماعی را به نشانه زوال می‌گیرند. دکتر آرش حیدری، جامعه‌شناس اما این نشانه‌ها را بخشی از فرآیند تاریخی ما در نسبت قدرت و مقاومت می‌داند و معتقد است حیات اجتماعی ما در درون بحران‌ها همچنان زنده و پویاست و میل به زندگی دارد. او از حیات اجتماعی در جامعه ایرانی دفاع می‌کند و به امکان زیست اخلاقی در آن معتقد است. دلایل این امید را در گفت‌وگو با او بخوانید:

*‌در گفت‌وگویی که دو سال پیش بعد از اتفاقات ۱۴۰۱ داشتیم در شرایطی به‌سر می‌بردیم که برخی معتقد بودند جامعه ایران درحال فروپاشی است. به نظر می‌رسد آن بحران اجتماعی همچنان در اشکال مختلفی در حال بازتولید است اما جامعه همچنان در گذر از این بحران‌ها پابرجاست و دچار فروپاشی نشده ‌است. در شرایط حاضر و در این اکنونیت تاریخی که تجربه می‌کنیم، جامعه ایرانی را چگونه می‌توان صورت‌بندی‌ کرد و به قول امروزی‌ها در کجای تاریخ ایستاده‌ایم.آیا ما در حال تجربه یک اضمحلال اجتماعی هستیم؟

جای درست تاریخ، دفاع از حیات اجتماعی است. یعنی دفاع از همبستگی اجتماعی؛ به‌طوری‌که کثرت در وحدت بتواند زندگی کند. دوگانه کثرت و وحدت یک پرسش باستانی است که تا امروز هم ادامه پیدا کرده است. نسبت کثرت و وحدت یک دوگانه بسیار پیچیده است که به یک معنایی تاریخ دارد و به یک معنایی تاریخ ندارد و یک محور بنیادی برای فهم رابطه انسان و کلیت هستی است و در الهیات هم این دوگانه در باب رابطه انسان با خدا طرح شده است. این دوگانه وحدت و کثرت، پرسشی بنیادین در فلسفه است. همچنین صورت‌بندی‌های عرفانی مختلفی داریم که این دوگانه را خیلی خوب توانسته‌اند ببینند. اما از جایی به بعد، با ظهور نوعی زهد خشک مواجه می‌شویم که با کثرت زاویه دارد و امر کثیر را به‌مثابه شری قلمداد می‌کند که باید از شرش خلاص شد.

مسئله امروز ما این است که باید ببینیم آیا یک اندیشه سیاسی در ایران معاصر وجود دارد که بتواند این دوگانه را سنتز کند یا تنها در یکی از این دو طرف درمی‌غلتد؟ درغلتیدن به وحدت بدون کثرت، حاصل میل به یکدست‌سازی است که از درونش توتالیتاریسم هم درمی‌آید. این ایده را به تقریب می‌توانیم در ایران بعد از شهریورماه 1320 و شکل خاصی از خوانش فلسفه و حکمت قرون میانه اسلام در ایران شاهد باشیم؛ برای مثال، جریان‌های فکری که فیگور‌هایی همچون هانری کربن، فردید تا شریعتی را در بر می‌گیرد و در ایران امروز هم نمایندگانی جدی دارد، در این خوانش نوپدید (که با منطق عرفانی-الهیاتی قرون میانی اسلام فاصله‌هایی جدی دارد) با خوانشی از این دوگانه مواجهیم که مسئله بنیادین آن، وحدت بی‌کثرت است.

وحدتی بسیط که انگار نمی‌تواند با امر کثیر ارتباط برقرار کند. از دل این صورت‌بندیِ هستی‌شناختی یک فانتزی سیاسی بیرون می‌آید که نسبتی سرکوبگر با زیست کثرتمند حیات اجتماعی در ایران دارد. لایه دوم، زهد خشک است که بر فرم مناسک تکیه و تأکید دارد و نمی‌تواند این فرم را با محتوای حیات اجتماعی پر کند؛ لذا به یک حرکت وسواسی تبدیل می‌شود که با عناصر کثیرِ جامعه سروکار ندارد که لحظه همدلی، اخلاق و مواجهه را بفهمد؛ صرفاً درگیر ادا کردن یک قاعده عام است که از محتوا خالی شده است. به تعبیری کانتی، درگیر در احکام تعیینی است و فاقد حکم تأملی است. حکم تأملی یعنی جزئیت را در جزءبودگی خود بفهمیم و هستی‌اش را ذیل یک کلیت هنجاری انکار نکنیم. لحظه سوم ظهور استالینیسم است که شکل خاصی از تفکر چپ است که به یک تعفن تاریخی می‌رسد و  با هر شکلی از کثرث سر ستیز دارد. همدستی این نیروها و جریان‌ها موجب شده تا مواجهه با امر کثیر نوعی تکلیف برای دفع شر قلمداد شود.

*‌ این دفع شر در درون خود ممکن است نوعی فاشیست را بپرورد؟

فاشیسم دو فرآیند دارد. یکی خشونت فاشیستی است که می‌خواهد یکدست کند و یکی هم ضدخشونت فاشیستی است که می‌خواهد کینه‌توزانه در مقابل آن بایستد. وقتی این دو در هم فرو می‌روند قدرت و مقاومت هر دو مبتذل می‌شوند و کل زندگی اجتماعی را انکار می‌کنند. این صورت‌بندی را می‌توانید در بسیاری از جنبش‌های اجتماعی که در یک لحظه‌ای انگار ربوده می‌شوند یا وارد قلمرو دیگری می‌شوند، شاهد باشید که خواست زندگی به خواست انتقام بدل می‌شود. در این نقطه است که بدنه جامعه و انسان‌هایی که می‌خواهند زندگی کنند به مارپیچ سکوت و تماشای نزاع این دولایه تبعید می‌شوند. نظام دانش اجتماعی ما، نظام سیاست‌گذاری ما، ساختار فهم سیاسی و اندیشه‌ای در ایران اساساً این لایه را نمی‌بینند و هیچ‌گاه محل ابتناء تحلیل‌ها این لایه به‌سکوت‌رفته نیست. به عبارتی دیگر، زیست‌جهان اجتماعی (که مسئله‌اش خود زندگی و تداوم آن است) به سکوت می‌رود اما همچنان به نام زندگی می‌جنگد. این هسته منسجم و سختِ جامعه که اکثریت نیز هستند در بزنگاه‌هایی خاص در تاریخ همه را شگفت‌زده می‌کنند و مسیر بازی را در میانه هیاهوی آن دو لایه دشمن زندگی تغییر می‌دهند.

*‌به عبارت دیگر، در میان نزاع روایت‌ها از وحدت و کثرت، روایت جامعه‌ای که میل به زیستن دارد به تداوم و بازتولید صدای خودش مشغول است.

بله همینطور است. یک نظام بازنمایی داریم که صدای غالب است و کثرت و تفاوت را مدام آسیب‌شناختی می‌فهمد؛  به همین دلیل همواره درون روایت‌های توتالیتر قرار می‌گیرد. این روایت توتالیتر می‌تواند خوانش‌هایی خاص از امر دینی، امر ملّی، امر زبانی و... باشد. در سویه مقابل نیز گویی هر شکلی از کلیت نفی می‌شود و نتیجه‌اش نوعی بی‌سامانی و تعلیق مداوم زندگی است. وقتی این دو سویه در هم گره می‌خورند چرخه‌ای را پدید می‌آورند که می‌شود مارپیچ سکوت برای اکثریت خاموش. در این شرایط یک جنگ سرتاسر نمادین آغاز می‌شود که روی زمینِ زیست اجتماعی اینجا و اکنون ما، گویی مابه‌ازایی برای آن اکثریت خاموش ندارد. این اکثریتِ کمّی اما بی‌صدا، مثل یک تماشاچی مبهوت صرفاً به این نبرد نگاه می‌کند اما در وهله نهایی به دنبال گفتار یا گفتمانی می‌گردد که بتواند خودش را از طریق آن به صدا دربیاورد.

ناخرسندم که بگویم نه نظام رسانه‌ای ما در جریان منتقد و نه نظام سیاست‌گذاری ما در جریان غالب، هیچ‌گاه انگار نخواسته است این لایه میانی که می‌خواهد زندگی کند را ببیند. از یک طرف، با مجموعه‌ای از گفتارها مواجهیم که خود را اپوزیسیون تعریف می‌کنند و این روزها به مجمع‌الجزایری از رذایل اخلاقی تبدیل شده‌اند که گویی برای هدف انتقام گرفتن، دیگر نه جان و نه حیثیت آدمی برایشان معنایی ندارد. به شکل جالبی این‌ها با محتسب‌هایی که قرار بود منتقدشان باشند همدست شد‌ه‌اند. مسئله من این است، در لحظه‌ای که سروصدای جامعه‌شناسی آسیب‌شناسانه (که یک ژانر هم هست و از دهه ۴۰ تا الان مدام دارد سروصدا می‌کند و از فروپاشی جامعه حرف می‌زند) نمی‌تواند برای مثال به ما توضیح دهد که قریب به 14-13سال است که این کشور در بدترین شرایط اقتصادی قرار دارد. چه چیزی این جامعه را سرپا نگه داشته است؟ هنوز کلی راننده تاکسی اینترنتی هست که روزی 12-10 ساعت دارد کار می‌کند و مال مردم را نمی‌خورد. هنوز کلی معلم سر کلاس‌ها هست که وقتی سر کلاس می‌رود، می‌گوید «اینها بچه مردمند» و شرافتمندانه اما به‌سختی دارد کار می‌کند. هنوز کلی هنرمند، کارمند و کاسب هستند که با مکانیسم‌های ضدزندگی اجتماعی شریک نشده‌اند و با سختی فراوان بر زیست اخلاقی خود اصرار دارند. این لحظه‌ها کجای تحلیل‌های ماست؟ چرا تحلیل‌های ما مدام بر امر در حال زوال استوار است. در گذر زمان به‌محض اینکه نظریه‌اش با نظر به تحولات اجتماعی 120 سال اخیر شکست می‌خورد، اصرار می‌کند آنچه رخ داده تایید نظام نظری اوست! ظهور جنبش‌های اجتماعی اتفاقاً نشانه تلاش جامعه برای دفاع از خود و حفظ همبستگی‌اش است، نه نشانه زوال.

*‌آیا همان راننده تاکسی اینترنتی که ساعت‌ها مجبور است کار کند یا از سر بیکاری یا ناکافی بودن شغلش به این کار مجبور شده و چه‌بسا به لحاظ روانی دچار فروپاشی شده، نمی‌تواند مصداقی از نوعی زوال اجتماعی باشد؟

این حرف نادقیق است. چرا؟ مسئله بر سر انسان‌هایی است که می‌خواهند اخلاقی زندگی کنند و حتی در بحرانی‌ترین شرایط، اخلاقی زیستن را بر غیراخلاقی زیستن ترجیح می‌دهند. این آدم‌ها دچار انواع بحران‌ها، اندوه‌ها، افسردگی‌ها، فشارها و ستم‌ها می‌شوند و شکی در این نیست. اما این فرآیند بیش از آنکه نماد زوال باشد، نمودِ مقاومت است. چه هسته سختی درون ضرب‌آهنگ زندگیِ مجموعه بزرگی از انسان‌ها وجود دارد که نمی‌خواهند با شر همدست شوند؟ جامعه یک هستی اخلاقی است و وقتی داریم از زوال حرف می‌زنیم یعنی جامعه در حال از دست دادن مداوم این سرمایه‌های اخلاقی‌اش است. من منکر این نیستم که خصوصاً در دهه ۹۰، ضربات سهمگینی به این هسته اخلاقی وارد شده است؛ اما فکر می‌کنم برای رسیدن به اینکه بگوییم این هسته اخلاقی فروپاشیده است خیلی زود است. دلیل عمده این ادعا، تداوم ضرب‌آهنگ‌های حمایت‌های اجتماعی غیررسمی است؛ به‌طوری‌که آدم‌ها همچنان تلاش می‌کنند تا همدیگر را نگه دارند. چون بخش بزرگی از اندیشه در کشور ما تهران است آن هم نیمه بالایی‌اش و هیچ دریافت روشنی از مجموعه بزرگی از سرمایه‌های اجتماعی، فرهنگی، هویتی، جنسیتی، قومی و... ندارد که چگونه در آنجا که حاشیه نامیده می‌شود با چنگ و دندان دارند از زندگی‌شان دفاع می‌کنند.

این وجه از حیات اجتماعی ما در قالب یک کردار اجتماعی، با رنج، با اندوه، با بدن پاره پاره و با افسردگی در حال دفاع از زندگی است اما انگار هیچ جایگاهی در نظام سخن ندارد. این همان جایی است که می‌توان یک نقد واضح و جدی درباره رویکردهای رایج مطرح کرد که چطور یک ژانری به‌نام جامعه فروپاشیده، جامعه استبدادزده، جامعه عقب‌افتاده، جامعه کلنگی و تعابیری ازاین‌قبیل را قریب به ۸۰ سال است که تکرار می‌کند و آن‌وقت نمی‌تواند به ما توضیح دهد تحت چه شرایطی مجموعه بزرگی از نظامات انتقادی، نظامات تولید امر زیبا، امر خوب و امر حقیقی همچنان در وحشتناک‌ترین وضعیت‌ها در حال تداوم حیات خویشند. آن لحظه‌ای که هنوز شما کلی صفحه اینستاگرامی دارید که مثلاً مادر خانه، ترشی‌هایی که درست کرده را برای فروش در آن عرضه می‌کند تا با درآمدزایی از این طریق بتواند زندگی‌اش را نگه دارد.

حالا همین مادری که دارد زحمت می‌کشد و محصولی تولید می‌کند، باید پول فیلترشکن بدهد و به یک بلاگری که مهارت خاصی ندارد پول بدهد تا او صفحه‌اش را تبلیغ کند و آن ساخت رسمی بدون اینکه کلیت این کیک اقتصادی را در نظر بگیرد، می‌گوید ما در کسب‌وکار دیجیتال شغل ایجاد کردیم. نه آقا این شغل ایجاد کردن شما نیست، این لحظه‌ای است که حیات اجتماعی از آخرین سرمایه‌های خود برای بقای شرافتمندانه‌اش دفاع می‌کند. ما چنان در جنگ نمادها در قلمرو رسانه‌ها فرو رفته‌ایم که این بدنه و جمعیت بزرگ را یا نمی‌بینیم یا جدی نمی‌گیریم. نظم اندیشه‌ای ما در دیدن این نظامات مقاومت اجتماعی که در لایه‌لایه حیات اجتماعی این سرزمین ریشه دارد، ناتوان است.

*‌آیا این دست‌وپا زدن برای حفظ حداقل‌های زندگی به‌معنای زوال نیست؟ به این معنا که این تلاش‌ها صرفاً برای بقای زندگی است، نه رشد و ارتقای آن.

این روایت نادقیق است. بقای زندگیِ بیولوژیک با بقای اخلاقی زندگی دو چیز است. قطعاً جامعه‌ای که به زنده‌ماندن صرف برسد، می‌توان گفت که این جامعه به مرحله زوال رسیده است. وقتی شما به لحظه‌ای می‌رسید که فقط می‌خواهید زنده بمانید نه اینکه زندگی کنید، آنجا دست از هر مقاومتی می‌شورید و شروع می‌کنید به فرمان‌بردن و گردن‌شکستن مقابل هر مرجع قدرتی. اما دقیقاً تا لحظه‌ای که هنوز ترجیح می‌دهید که بگویید نه! ولو به قسمت لت و پار شدن بخش بزرگی از زندگی‌تان، این یعنی هنوز میل به زندگی اخلاقی تداوم دارد و منتظر گشایش است. این همان چیزی است که نظم اندیشه‌ای باید آن را بفهمد و تبیین کند. این همان لحظه و تجربه‌ای است که جامعه ایرانی نه اکنون که در طول تاریخ به‌ویژه پس از مشروطه مدام در حال حرکت به سمت آن است.

جامعه ما شاید در وضعیت‌های خارپشت‌گونه‌ای قرار بگیرد و جمع شود اما لحظه‌ها و سپرهای دفاعی قدرتمندی دارد که تلاش می‌کند هسته صُلب خود را نگه دارد. در شرایط حاضر اما الگویی تحلیلی که می‌تواند توتالیتاریسم را توضیح دهد بر فهم جامعه ایرانی غالب است. این ایده جامعه توده‌وار یک کلیشه است که حاصل تحلیل آلمان نازی و روسیه استالینی در فضا و زمان خود متولد شد و ایده جامعه توده‌وار را مطرح کرد. برخی در ایران این ایده را می‌آورند و بدون اینکه ضرب‌آهنگ‌های جامعه ایرانی را مد نظر قرار دهند، نعل‌به‌نعل، نظریه جامعه توده‌وار را روی جامعه ایرانی سوار می‌کنند. درحالی‌که اساساً خصایص تاریخی، جغرافیایی، قومیتی، مذهبی، زبانی و عواملی ازاین‌قبیل در جامعه ایرانی، اجازه توده‌وار شدن را نمی‌دهد.

این جامعه یک جامعه شکل‌یافته و در حال شکل‌یابی مداوم است. این وضعیت شکل‌یافته و در حال شکل‌یابی، هرگاه با ساختارهای قدرتی مواجه می‌شود که تمایلات توتالیتر دارند آرایش دفاعی می‌گیرد. تمایلات توتالیتر تلاش می‌کنند تا جامعه را توده‌وار کنند اما درست در لحظه‌ای که می‌خواهند ایده خود را عملی کنند، به‌واسطه حجم وسیعی از نظامات مقاومتی که در ضرب‌آهنگ‌های حیات اجتماعی وجود دارد، شکست می‌خورند. مقاومت، دفاع از مکان زندگی است. بسیاری از چریک‌های مقاومتی مکان‌زدوده که بیشتر طراران بی‌مکان‌اند، توأمان که نفرت از وطن و خاک را تئوریزه می‌کنند فکر می‌کنند در حال مقاومت هستند؛ درحالی‌که مقاومت، مقاومت در مکان است. گنجشکی که هم شما دست در لانه‌اش ببرید نوک می‌زند، شما چطور می‌توانید توأمان که نفرت از وطن و سرزمین را تئوریزه می‌کنید خودتان را به‌عنوان کسانی جا بزنید که گویی از مکان زندگی ما دفاع می‌کنید. اتفاقاً آن رویکرد‌ها، در وهله نهایی خودشان در چنان خشم سادومازوخیستی و فاشیستی درغلتیده‌اند که آخرسر با همان نیرویی همدست می‌شوند که ظاهراً در حال نفی آن هستند.

مسئله بر سر این زیرلایه حیات اجتماعی است که جز در یک مطالعه جامعه‌شناختی نظام‌مند نمی‌توانید آن را ببینید و به آن برگردید. ناخرسندم که عرض کنم، بخش بزرگی از جریانات فکری در ایران امروز، پز و ژست‌شان این است که نه‌تنها تاریخ ایران را نمی‌خوانند که به آن بی‌سوادی تاریخی افتخار هم می‌کنند. ما افرادی داریم که به‌عنوان روشنفکر محکم می‌گویند: «ما در ایران کسی را نمی‌شناسیم که سرمایه فرهنگی داشته باشد» یا این ادعا که؛ «ما پیش از مشروطه (که آن هم ایده وارداتی است) اصلاً چیزی نبودیم و الان هم چیزی نیستیم».

وقتی نمی‌خواهید به تاریخ برگردید و یک نفرت مازوخیستی و کین‌توزانه از لحظه زیر پایی‌تان دارید، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانید بگویید اندیشمندان یک زیست بوم یا زیست جهان یا یک وضعیت تاریخی خاص هستید. شاید مترجمان خوبی باشید اما اگر این نظامات مفهومی که تولید می‌کنید نتوانند وضعیت تاریخی ما را توضیح دهند، خب به چه دردی می‌خورند؟ تبدیل می‌شوند به مفهوم بازی و کسب پرستیژ نه مبارزه برای حقیقت، خوبی و زیبایی. اندیشه‌ای که تاریخ زدوده است، نمی‌تواند جز به زوال فکر کند چون نمی‌تواند لحظاتِ تروماتیک را با نظامات مفهومیِ وابسته به وضعیت توضیح دهد، تشنج آن رویداد به شوریدگیِ گفتاری تبدیل می‌شود. رویداد تاریخی در اکنون ما متشنج است و چون ما درون این وضعیت تاریخی قرار می‌گیریم، تشنج رویداد ما را متشنج می‌کند. مسئله اما این است که آیا یک اندیشه می‌تواند تشنج این رویداد را همچون قسمی داده تحلیل کند؛ یا تشنج رویداد، گفتار را چنان پراکنده می‌کند که به پریشان‌گویی می‌رسد.

*‌شما معتقدید که جامعه ایران یک جامعه توده‌ای نیست، آیا این به این معناست که در این جامعه امکان ظهور گفتمان یا ساختار سیاسی پوپولیستی ممکن نیست؟

بیایید به تاریخ برگردیم. کدام لحظه تاریخی را در این چند دهه می‌شناسید که یک گفتمان پوپولیستی توانسته باشد یکسر قدرت پوپولیستی خود را تثبیت کرده باشد؟ من دارم از کلیتِ متخلخل و متکثرِ حیات اجتماعی در ضرب‌آهنگ تاریخمندش حرف می‌زنم. اندیشیدن به کلیت در ایران معاصر دارد از دست می‌رود. ما فقط به اجزا و رخدادهای معلق در هوا و به اخبار روز واکنش نشان می‌دهیم. این کلیت یک لحظه‌اش، لحظه‌ای است در مرزهای جغرافیایی ما و لحظه‌ی دیگرش در روابط بین‌الملل و کلیتِ سیاسیِ جهان است. من دارم از کلیت حرف می‌زنم. بله گفتارهای پوپولیستی در ایران خیلی جاها توانستند قدرت کسب کنند اما کجا توانستند به شکل مطلق قدرت را آنچنان که در نازیسم یا استالینیسم شاهد بودیم به دست بگیرند و تثبیت کنند؟ تثبیت قدرت توتالیتر در ایران همواره با مسئله‌ای بحرانی مواجه بوده است به‌نام مقاومت حیات اجتماعی.

سوال من این است که آن چیزی که دارد مقاومت می‌کند چیست؟ چرا تا آستانه‌های یک بحران ویرانگر پیش می‌رود، اما همواره حیات خود را بازیابی می‌کند و قدرت تمامیت‌خواه را به عقب می‌راند؟ به تاریخ جنبش‌های اجتماعی 150سال اخیر از یک‌سو و قریب به 1500 سال از دیگرسو بنگریم. انرژی گرانشی مقاومت این لایه را حس می‌کنیم اما انگار نمی‌دانیم کجاست و پیدایش نمی‌کنیم. چرا نمی‌توانیم پیدایش کنیم؟ چون نتوانسته‌ایم بنامیمش، چون حیات اجتماعی خود را تاریخمند مشاهده نمی‌کنیم، فقط به برشی زمان‌زدوده از آن نگاه می‌کنیم. چون ما درون یک دوقطبی به حیات تاریخی در ایران نگاه می‌کنیم که یک لحظه‌اش، چریک توئیتری اینستاگرامی است و لحظه دیگرش زهد خشک و محتسب‌گونه‌ای است که از دریافت تجربه تاریخی تهی شده است. یعنی درست در آن لحظه‌ای که نظامات اندیشه‌ای باید در یک رفت‌وبرگشت مداوم و زمان‌مند با کثرت در وحدت، خود را بازآرایی کند.

چریک مجازی و محتسب تهی‌شده از تجربه تاریخی و اخلاقی چنان پرسروصدا در گوش ما جیغ می‌کشند که ما واقعاً فکر می‌کنیم که هستی اجتماعی یعنی همین دادوبیدادهای پوک. خیر! مسئله بر سر ضرب‌آهنگ‌هایی است که هنوز درون حیات اجتماعی ما جاری است و خیره، منتظر و بسیار هوشمند وضعیت را می‌پاید تا در وهله نهایی بیاید و از تک‌تک دریچه‌هایی که برای زندگی بهترش باز می‌شوند استفاده کند. این لحظه‌ی الان ما هم نیست. برگردیم مشروطه را بخوانیم، برگردیم جنبش ملی را بخوانیم، برگردیم لحظه انقلاب ۵۷ را بخوانیم، برگردیم و ظهور جنبش اصلاحات را بخوانیم، برگردیم به انتخابات‌های مختلف از سال76 به‌بعد و تب‌وتاب‌های اجتماعی شکل‌بندی شده برای دفاع از زندگی. ما مدام با این بازگشت‌ها مواجه بوده‌ایم. بازگشت‌هایی که در وهله نهایی مسئله‌اش چیست؟ دفاع از حیات اجتماعی. درست در همین بازگشت‌ها یک گفتار مدام تحقیرکننده داریم که در ژانر خلقیات مقاومت‌ها را همچون نادان، جاهل، فریب‌خورده و چیزهایی ازاین‌قبیل می‌نامد. یا فقط بر طبل مویه و سوگنامه خواندن می‌زند. از آنجا که این بدنه اجتماعی می‌خواهد زندگی کند، چون در زمین گفتمانی او بازی نمی‌کند مدام از جوانب مختلف تحقیر می‌شود. این معنایش این نیست که ما جریان‌های اجتماعی نداریم که وجه ویرانگر نداشته باشند البته که داریم و باید محکم نشست و آن‌ها را نقد کرد.

بله! من امروز معتقدم آن طبقه نوکیسه‌ای که در ایران پساتحریم صورت‌بندی شد، امروز یک نظم دهشتناک و یک نظام ارزشی ویرانگر را در جامعه ایرانی تولید کرده که در وجه محتسب‌گونه‌اش دریافت عجیبی از امر دینی دارد که به‌شکل جالب‌توجهی از هر شکلی از الهیات خالی است. مسئله‌اش توحید، عدل، نبوت و... نیست. اساساً ایده‌ای درباره امر معنوی ندارد، عمیقاً نیهیلیست است ولو اینکه ژست دینی بگیرد و محتوای تجربه دینی اصلاً برایش اهمیتی ندارد. تنها درگیر یک گفتار غیرتاریخی است که به هر قیمتی می‌خواهد آن را بر جامعه اعمال کند. لایه دوم که ظاهراً در تقابل با این گفتار قرار دارد درون هدونیسم (لذت‌گرایی) است و مسئله اصلی‌اش این است که «من که به انباشت ثروتی رسیده‌ام چرا نمی‌گذارید با این ثروت لذت ببرم؟» و ارزش‌هایش را هم به همه طبقات تحمیل می‌کند.

ظهور این هدونیسم را کجا می‌بینید؟ در مجموعه بزرگی از محتواهای فرهنگی که وهله نهایی یک دشمنی سرسخت با زندگی نرمال است. صدر تا ذیل حیات‌اش را اروتیک می‌خواهد و با بدن طبیعی، دشمنی سادومازوخیستی دارد. همه هستی خود را در نوعی صورت‌بندی مصرفی سامان داده است. همه لایه‌های اجتماعی را هم این دو لایه می‌خواهند ذیل ارزش‌های تمامیت‌خواهانه خود منکوب کنند. من سخنم درباره این دو لایه نیست و معتقدم باید آن‌ها را محکم نقد کرد و اجازه نداد با هوچی‌گری ما را به مارپیچ سکوت بفرستند؛ دو لایه‌ای که لحظه اخلاقی حیات را از دست داده‌اند و نمی‌توانند توأمان که از جان مردمان و کودکان این سرزمین حرف می‌زنند درباره جنایتی که در غزه و رفح اتفاق می‌افتد سخن بگویند. تصور می‌کنند اگر این کار را کردند، با گفتمان رقیب همدست می‌شوند. متوجه نیستند که در اینجا لحظه اخلاقی وجود دارد که حیات ما را به‌هم گره می‌زند. واکنش‌گری آن‌ها اجازه هر کنش خلاق و اخلاقی را از ما گرفته است.

صورت‌بندی‌های مبتنی بر توتالیتاریسم و مبتنی بر استبداد نمی‌توانند بفهمند که قریب به 120سال است که جامعه ایرانی در امواج مشروطه دارد زندگی می‌کند و تا مشروطه اگر میلش (که حق زندگی آبرومند در این خاک، برای همگان، با تفاوت‌ها و تکثرهایشان است) محقق نشود، این میل سر بازایستادن ندارد. اینکه ساخت سیاسی یا گفتار رقیبش این لحظه را می‌بیند یا نه، انرژی‌ای که از این لحظه آزاد می‌شود را نفی نمی‌کند. نظام اندیشه‌ای ما مشکل بزرگش این است که عمیقاً غیرتاریخی است. یک سنت تفکر چپ شوروی‌گرا قبل از انقلاب داریم که حتی نمی‌خواهد با تاریخ ایران نسبت نظری برقرار کند. جریان دوم، یک جریان راست اقتصادی و درواقع اقتصادسنجی است که اوجش را در مناظرات عجیب‌وغریب بین به‌اصطلاح راست‌ها و چپ‌ها می‌بینید که آن هم ایده‌اش این است؛ «هرکسی می‌خواهد هرچیزی را با هر کس مبادله کند به ما ربطی ندارد».

این جریان اصلاً نمی‌فهمد در یک لحظه دارد درباره اقتصادی صحبت می‌کند که نهادهای غارت به‌شکلی تاریخی چنان در آن لانه کرده‌اند که اگر شما بروید در این ایده که کلاً هر شکلی از مداخله را رفع کنید، نهادهای غارتِ تثبیت‌شده، مردم را می‌خورند. این جریان اقتصادسنجی نیز با تاریخ ایران کاری ندارد و منتظر است تا به دستوری طرح‌هایش را اجرا کند؛ که دیدیم نتیجه دهشت‌بار خصوصی‌سازی‌ها را که تَعَین تاریخی یک ایده نسنجیده غیرتاریخی بود و کسی هم آن را گردن نمی‌گیرد. جریان چپ استالینیست هم به تاریخ ایران کاری ندارد و فقط مانیفست می‌نویسد؛ ژورنالیسم هم که از تاریخ بدش می‌آید. حیات علم و علوم انسانی هم در این مملکت کاری به تاریخ ندارد، چون آن را اتفاقی در گذشته می‌داند. درحالی‌که تاریخ در لحظه اکنون ما حاضر است و به حیات خود ادامه می‌دهد. تاریخ یعنی فهم لحظه اکنون.

 عکس: امیر جدیدی

دیدگاه

ویژه فرهنگ
  • بوروکراسی در جهان مدرن برای نظم‌بخشی به امور جاری زندگی به‌وجود آمده و قرار شده رابطه شهروندان با دولت را سامان بخشد.

  • خبر آمد صبح جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی مسعود پزشکیان، رئیس‌جمهوری ایران به اتفاق سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ کفش و کلاه…

سرمقاله
آخرین اخبار