ابنخلدون؛ پرسشی نو در بساطی کهنه
در فقرهای از گفتوگوی رمی براگ، تاریخنگار فرانسوی فلسفه و پژوهشگر بهنام اندیشه سدههای میانه مسیحی، یهودی و اسلام، با کریستوف سرولون و کریستل ترگو، در پاسخ به پرسشی دراینباره که او بهعنوان تاریخنگار اندیشههای دینی در سدههای میانه، رابطه میان ادیان سهگانه دارای کتاب با تلاشهای فلسفی مقارن با آنها در این دوران را چگونه میبیند، بهویژه آیا او گمان میکند که تفاوتی میان الاهیات و فلسفه در مسیحیت و میان کلام و فلسفه در اسلام وجود دارد یا خیر، براگ چنین پاسخ میدهد که از نظر او در یکسو تنشی در درون هر یک از این دو مذهب میان بُعد الاهیاتی و بُعد فلسفی وجود دارد.
ازسوییدیگر اما باید در نظر داشت که تمایزی اساسی میان الاهیات در مسیحیت و کلام در اسلام و میان فلسفه در مسیحیت و فلسفه در اسلام وجود دارد؛ جایی که از نظر براگ بهتر است در تمایز آن با الگوی مسیحی فلسفه آن را همان falsafa بنامیم. برهمیناساس تنش میان این دو بُعد از اندیشه در هریک از این ادیان به هیچرو تالی فرآیندهای یکسانی نبوده است. کلید بحث براگ در ایضاح تمایز اساسی میان فلسفه در دو جهان مسیحی – اروپایی و اسلام، در توانایی فلسفه در تبدیل شدن به مسئله اجتماعی و هنر نهادینهسازی آن در اولی است.
براگ بر این نظر است که در سرزمینهای اسلامی فلسفه falsafa)) در قالب تأملاتی شخصی در میان حلقه محدودی از افراد اهل فضل باقی ماند و حتی مهمترین فیلسوفان مسلمان اهل فضلی بودند که از سر تفنن به فلسفیدن اشتغال یافته بودند. چنانکه فارابی موسیقیدان، ابنسینا طبیب و وزیر و ابنرشد قاضی بود. براگ چنین نظری را در مورد فلاسفه یهودی، کسانی مانند میمندی که طبیب و قاضی بود و ابنگرشومِ منجم و طالعبین نیز صادق میداند. بهواقع فیلسوفان مسلمان و یهودی اگرچه به همان درجات عالی همسان با مدرسگرایان مسیحی نائل شدند، اما تأثیر اندکی بر جامعه زمانه خود داشتند. در مقابل اما در اروپای سدههای میانه فلسفه بدل به دوره مطالعاتی دانشگاهی و حرفهای برای امرار معاش شد.
این دوره دانشگاهی فضایی را برای استادان تماموقت و پارهوقت فلسفه ایجاد نمود که گرچه از میان اسناد بهجامانده از آن دوره تنها نام برخی از آنها را میدانیم، اما این استادان از نظر براگ کسانی بودند که زمینهساز اثرگذاری فلسفه بر اذهان حقوقدانها، سیاستمداران، طبیبان و دیگر اقشار جامعه اروپایی شدند، که نشانی از اهمیت فلسفه بهعنوان بازیگری مؤثر در اجتماع اروپایی سدههای میانه بود.
همچنین چنین فرآیندی در نهادینهشدن فلسفه در نظام علمی اروپاییان تأثیر بهغایت مهمی در رابطه میان فلسفه و الاهیات در غرب نیز داشت. در یهودیت و اسلام این امکان وجود داشت که کسی بیآنکه پیشینهای فلسفی داشته باشد، فقیه یا خاخامی صاحبنام شود. اما درمقابل، داشتن پیشینه فلسفی از مقدمات الزامآور برای متالهین مسیحی بود. از زمان تشکیل شورای لاتِرِن در 1215 این موضوع بدل بهنوعی الزام در دروس کلیسایی شده بود. میتوان گفت در مسیحیت تنش میان فلسفه و الاهیات عمودی بود و همه متالهین با مطالعه فلسفه تحصیلات خود را آغاز میکردند.
بهواقع هر دو رشته به زبان مشابهی سخن میگفتند. اما در اسلام تنش میان کلام و فلسفه افقی و تمایزی میان متخصصان رشتههای مختلف بود؛ کسانی که مشروعیت روشهای طرف مقابل را مورد تردید قرار میدادند. درنهایت نیز براگ با نظری بر برنامه انسلم قدیس الاهیات را کاوش عقلی در امر الهی میداند که تنها در مسیحیت ظهور و بروز یافت. حال با نظری به این تأملات رمی براگ در باب تمایز میان جایگاه فلسفه بهعنوان اساس و بنیان اندیشههای عرفی و کلامی در غرب که نهادینهسازی آن را راز اثرگذاری تاریخی و اجتماعی آن میداند، میتوان درک بهتری از چرایی ابتر ماندن تلاشهای نویسندهای مانند ابنخلدون یافت.
بهواقع در این نهادینهسازی مورد اشاره براگ و قرار گرفتن فلسفه بهعنوان بنیانی حتی برای دانشی مانند الاهیات و بدل شدن فلسفه به بنیان تفکر غربی این حقیقت نهفته است که با تلاشهای نظری نویسندگانی مانند انسلم قدیس، توماس آکویناس، آلبرت کبیر، ویلیام اکامی و مکتب اصالت تسمیه او و مارسیله پادوایی و دیگر نویسندگان مذهبی و غیرمذهبی در اروپا تحولی اساسی در مبادی الاهیات مسیحی ایجاد شد و تضاد میان مبانی الاهیاتی و عقلانی به مرحلهای از رفع و وضع رسید که از آن پس این عقل بود که مبنای همه امور حتی الاهیات قرار میگرفت.
بیگمان خود ابنخلدون نیز به این تحول مهم در مقام فلسفه و عقل در نظام اجتماعی در غرب آنچنان که در بالا به نقل از براگ به آن اشاره کردیم آگاهی یافته بود چنانکه او مینویسد: «همچنین، اخباری به ما رسیده که در این روزگار، بازار علوم فلسفی در سرزمین رُم از ممالک فرنگ و دیگر نواحی شمالی [مدیترانه] رونقی بسزا دارد. بقایای آن علوم در آنجا از نو رواج یافته و دمبهدم، رو به ترقی و تجدید میرود، محافل آموزش آن علوم متعدد و کتب آنها جامع و دانندگان آنها فراوانند. طالبان بسیاری در جستوجوی فرا گرفتن آنها هستند و خدا به آنچه در آن سرزمین میگذرد، داناتر است.»
اما این تصور ابنخلدون که از مجرای شنیدههای او از تحول علوم در مغربزمین و روم بهعنوان مهد نوزایش غرب، پدیدار گشته بود او را «در وضعی قرار نداد که بتواند به ماهیت دورانی که در شرف آغاز بود و شکافی که از نظر اندیشه میان غرب و شرق تحقق پیدا میکرد، آگاهی جدی و کارسازی پیدا کند». بهواقع در همان سدههای میانه متأخر مسیحی که مورد پژوهش تاریخنگاران برجستهای همچون رمی براگ است در آگاهی اروپایی تلقی نوآیینی از جایگاه عقل و تأملات فلسفی پدیدار شد که در همه وجوه زندگی انسان غربی بهویژه الاهیات تحولی اساسی را بهدنبال داشت و «کاربرد این عقلانیت جدید» در وجوه مختلف زندگی سیاسی و اجتماعی اروپاییان منطقی را ایجاد کرد که از آن به «منطق تجدد» تعبیر کردهاند. با عطف به نظر براگ اما در باب این مسئله که برخلاف مسیحیت، در اسلام تأملات فلسفی در حلقه محدودی از اهل نظر مسلمان باقی ماند و بدل به امری نهادینه و بنیانی برای زندگی اجتماعی و سیاسی نشد، میتوان گفت تحول اندیشه در قلمرو تمدن اسلامی با توجه به مورد ابنخلدون بهعنوان یکی از ناظران آگاه تمدن اسلامی که «بهنوعی در خط مقدم رویارویی با مغرب زمین قرار داشت» در جهت خلاف تحول در مغرب زمین صورت گرفت.
بهواقع ارزیابی ابنخلدون از علوم عقلی منفی و حاکی از نفی کلی آن علوم بود، چنانکه در «مقدمه» مینویسد: «از این علوم و دانندگان آن تباهی خرد به ملت اسلام روی آورده است و بسیاری از مردم به سبب شیفتگی به آنها و تقلید از عقاید ایشان عقل خود را از دست دادهاند.»
ابنخلدون برخلاف متالهین مسیحی و جریان عقلگرای آنها بر آن بود که پیروی از شارع اساسیترین وظیفه هر مسلمانی است و بهتبع امام محمد غزالی بر این باور بود که درمجموع، علوم عقلی برای مسلمانان خالی از فایده است. آنچنان که جواد طباطبایی بهدرستی اشاره میکند: «تاسیس علم عمران خود مستلزم تغییر موضعی اساسی در مبانی نظری سنت [کلام] بود و ابنخلدون با توجه به دیدگاهی که نسبت به سنت پیدا کرده بود و اینکه او را توان تجدیدنظر در این مبانی نبود، کوشش او در جهت تاسیس علم عمران، بهعنوان جامعهشناسی انحطاط تمدن اسلامی به نتیجه مطلوب نرسید.»
بر همین اساس گرچه علم عمران ابنخلدون پرسشی نو در بحبوحه انحطاط تمدن اسلامی بود اما با مقدمات و مبانی کهنه او نتوانست مبنای جدیدی را برای تاریخنگاری انحطاط در سرزمینهای اسلامی فراهم آورد.