بناپارتیسم ایرانی
«حکم میکنم:1- تمامی اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع اوامر نظامی باشند. 2- حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت هشت بعدازظهر غیر از افراد نظامی و ماموران انتظامی شهر کسی نباید در معابر عبور نماید. 3- کسانی که از طرف قوای نظامی و پلیس مظنون به مخل آسایش و انتظامات واقع شوند فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد. 4- تمامی روزنامهجات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و بر حسب حکم و اجازهای که بعداً داده خواهد شد، باید منتشر شوند.5- اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند با قوه قهریه متفرق و جلب خواهند شد. 6- تا دستور ثانوی تمام مغازههای مشروبفروشی و تئاترها و قمارخانهها و کلوپها تعطیل است و هرکس مست دیده شود، به محکمه نظامی جلب خواهد شد. 7- تا زمانی که دولت تشکیل نشده است ادارات و دوایر دولتی به استثنای اداره ارزاق «تعطیل خواهند بود» پستخانه و تلگرافخانه و تلفنخانه هم مطیع ابن حکم خواهند بود. 8- کسانی که در اطاعت از موارد فوق سرپیچی نمایند به محکمه نظامی جلب و به سختترین مجازات خواهند رسید.9- کلنل کاظمخان به سمت کماندانی (فرماندهی نظامی) شهر انتخاب و معین میشود و او مامور اجرای مواد فوق است.» این متن دستور رضاخان با عنوان «حکم میکنم» است که در سوم اسفندماه 1299 در سطح تهران پخش شد. آن زمان که رضاخان فرمانده 2500 قزاقی بود که در ساعت یک بامداد از دروازه قزوین و از مسیر ری و مقبره حضرت عبدالعظیم وارد تهران شد و با کمترین مقاومت از سوی نیروهای حکومت مستقر، دولت سپهدار اعظم(فتحالله خان اکبر) رئیسالوزرا را سرنگون کرد و با تصرف بخشها و سازمانهای مهم و استراتژیک شهر، کنترل مراکز حکومتی را به دست گرفت؛ با احمدشاه وارد مذاکره شد و در جایگاه «مستبد مقتدر» دوره جدیدی در ایران رقم زد؛ دورهای که در شرایط سالهای پس از انقلاب مشروطه از نگاه برخی سرنوشت محتوم ایران بود و آن دوره را همچون «هجدهم برومر لوئی بناپارت» (از نگاه کارل مارکس) و ظهور «بناپارتیسم» در آن مقطع پس از پیروزی انقلاب فرانسه اجتنابناپذیر عنوان میکنند و از نگاه برخی دیگر نیز ورقی از اوراق تاریخ ایران است که احتمال وقوعش نه حتمی بلکه معلول تصمیمات آن روزگار بوده است. در سالهای پیش و پس از پیروزی انقلاب در مقاطع مختلف درباره وقوع یا احتمال «بناپارتیسم» در ایران نظراتی مطرح شدهاست؛ سالهایی که همزمان با روی کار آمدن مصدق و اختلافات جریانی آن دوران بود یا آن سالها که پس از دوران اصلاحات برخی احتمال وقوع دوره بناپارتیسم را مطرح کردهاند و البته در سالهای اخیر هم در آستانه انتخابات مجلس یازدهم و ریاستجمهوری سیزدهم نیز با توجه به طرح مباحثی درباره تلاش برای «یکدستسازی حاکمیت» و «خالصسازی» حرکت به سوی بناپارتیسم از سوی چهرههایی مانند سعید لیلاز مطرح شد اما نسبت جامعه امروزی ما با «بناپارتیسم» و اینکه چنین ادعایی مطرح میشود که هرازگاهی در جامعه ما حرکت یا تمایل به «دیکتاتور/مستبد قدرتمند» دارند چیست و آیا همانطور که در برخی اعتراضات از شعار «رضاخان روحت شاد» استفاده شده، میتوان چنین برداشت کرد که هم شرایط سیاسی و هم نگاه جامعه به سمت بناپارتیسم حرکت میکند؟ در سالگرد کودتای سوم اسفند رضاخان نگاهی به رابطه بناپارتیسم و جامعه خواهیم انداخت.
بناپارتیسم و نظریه هجدهم برومر لوئی بناپارت مارکس
«هگل در جایی، بر این نکته انگشت گذاشته است که همه رویدادها و شخصیتهای بزرگ تاریخ جهان، به اصطلاح، دوبار به صحنه میآیند؛ او فراموش کردهاست که اضافه کند بار اول بهصورت تراژدی، بار دوم بهصورت نمایش کمدی. کاسیدیر به جای دانتون، لوئی بلانک در برابر روبسپیر، مونتانی سالهای 1848 تا 1851 به جای مونتانی 1793 تا 1795، برادرزاده در برابر عمو؛ و در اوضاع و احوالی که دومین روایت هجدهم برومر در آن رخ میدهد با چنین مضحکهای روبهرو هستیم». سطور مذکور بخش آغازین کتاب «هجدهم برومر لوئی بناپارت» نوشته کارل مارکس است که اشاره به کودتای لوئی (ناپلئون سوم) برادزاده ناپلئون بناپارت دارد که آن را نمونه کمدی رخدادها و عملکرد ناپلئون میداند. (به تاریخنگاری انقلابی فرانسه به ماه نوامبر، برومر اطلاق میشد که مربوط به ناپلئون بناپارت است)
مارکس در توصیف رخداد در بخش دیگری از کتابش آورده است:«[در حالی که] دوره 1848 تا 1851، از ماراست، جمهوریخواهی با دستکشهای زرد که ردائی پیر را برتن کرد، گرفته تا ماجراجویی که میخواهد ابتذال دلآزار سیمای خویش را در زیر نقاب آهنین چهره مرده ناپلئون بپوشاند، چیزی جز به حرکت درآوردن شبح انقلاب بزرگ فرانسه نبود. [بر همین اساس]، تمامی یک ملت، که گمان میکند از راه انقلاب نیرویی دوباره برای حرکت یافته است، ناگهان میبیند که وی را به دورهای سپریشده بازگرداندهاند، و برای آنکه در مورد این برگشت دوباره توهمی باقی نماند، همان تواریخ و ایام، همان تقویم گذشته، همان نامها، همان فرمانهای مدتها فراموششده که فقط به درد علمای نسخهشناس عتیقهشناس، میخورد، و تمامی آن آجانهای پیر و فرتوت تامینات که سالها پیش میبایست ریق رحمت را سر کشیده و پوسیده باشند، همه را در برابر چشم خود حی و حاضر میبیند. گویی کل ملت حال آن انگلیسی دیوانه بلدام را پیدا کرده که خود را در دوره فراعنه در مصر باستان میپنداشت و هر روز شکایت میکرد که چرا وی را به انجام کارهای پرمشقتی در معادن طلای حبشه گماشتهاند.... و چنین مینالید:«میبینید! این بلاها را سر من میآورند، سر من شهروند آزادزاده بریتانیای کبیر، تا برای فرعونها طلا استخراج کنم» و ملت فرانسه هم میگوید:«برای آنکه قرضهای خانواده بناپارت را بپردازند. ببینید چه بلایی سر ما میآورند.» آن دیوانه انگلیسی، تا عقلش سرجایش بود، نمیتوانست از فکر استخراج طلا دست بردارد، فرانسویان هم از وقتی که انقلاب کردهاند، نتوانستهاند از خاطرههای ناپلئونی خود جدا شوند. انتخابات 10 دسامبر 1848 شاهدی بر همین مدعاست. آنها آرزو میکردند برای پرهیز از خطرات انقلاب به کماجدانهای پرگوشت مصری برگردند، و جوابشان 2 دسامبر 1851 بود؛ آن چیزی که گیرشان آمد فقط کاریکاتوری از ناپلئون پیر نیست، بلکه خود ناپلئون پیر است، گیرم به صورت همان کاریکاتوری که در میانه قرن 19 ناگزیر میبایست باشد... انقلاب فوریه حملهای غیرمنتظره بود که جامعه کهن را غافلگیر کرد. مردم این ضرب شست را، همچون رویدادی تاریخی، گشاینده دورانی جدید تلقی کردند تا 2 دسامبر، که انقلاب با تردستی درخور یک حقهباز ربوده شد. [نتیجه آن] آن چیزی که به نظر میرسد واژگون گردیده سلطنت نیست، امتیازهای لیبرالی است....ضرب شست فوریه 1848، ضرب سر دسامبر 1851 بود.»
داستان مرتبط با نظریه «هجدهم برومر لوئی بناپارت» کارل مارکس به دوران انقلاب دوم فرانسه بازمیگردد. آن زمان که در جریان انقلاب 1484 لوئی فیلیپ که سختگیریها و برنامههایش در محدودسازی تشکلهای سیاسی و فعالیت صنفی تشدیدکننده نارضایتیها شده بود، سقوط میکند و جمهوری دوم فرانسه شکل میگیرد. این انقلاب موجب میشود که در ابتدا حکومتی با حضور حقوقدانان و روزنامهنگاران سوسیالیست مثل لامارتین، لدرو رولن و لوئی بلان شکل بگیرد. در همین حال قانون اساسی جمهوری به تصویب میرسد و حق رای را برای مردان بالای ۲۱ سال به رسمیت میشناسند. آنچه در ادامه رخ میدهد اما سرنوشت نامیمون برای یک انقلاب بود، چنانچه در پی این تحولات در نهایت در انتخابات ریاستجمهوری که در ۱۰ دسامبر ۱۸۴۸ برگزار میشود، لوئی ناپلئون با 5/5 میلیون رای پیروز انتخابات اعلام میشود اما در پی این روزها تفرقه و اختلاف سیاسی در میان تشکلها و گروههای سیاسی افزایش مییابد و چون هیچ طبقه اجتماعی مسلطی در جامعه حضور ندارد، صورتبندی سیاسی و اجتماعی خصلتی معلقگونه پیدا میکند. همین هم به آنجا ختم میشود که تفرقه جمهوریخواهان موجب افزایش قدرت رئیسجمهور شده و لوئی ناپلئون در ۲ دسامبر ۱۸۵۱ مجلس مقننه و شورای دولتی را منحل میکند و کودتایی نظام انجام میگیرد و جمهوری دوم فرانسه به شکست میانجامد. لوئی بناپارت در ادامه حرکتی که به یمن نیروی نظامی آغاز کرد از ۲ دسامبر ۱۸۵۲ خود را ناپلئون سوم امپراطور فرانسه نامید. کودتایی که به موجبش نوعی رژیم سیاسی مدافع سرمایهداری با ویژگیهای متفاوت از لیبرالیسم کلاسیک پدید میآید و مارکس از آن با عنوان «بناپارتیسم» نام میبرد. حکومت شکلگرفته چون پایگاه اجتماعی خاصی نداشت با تکیه بر عنصر سرکوب، خشونت کرد و در نهایت هم در پی حمله ارتش پروس (نبرد سدان Bataille de Sedan) درتاریخ اول سپتامبر 1870 تاریخ انقضایش به سر آمد و پایان یافت. در این نبرد امپراطور ناپلئون سوم و 21 هزار فرانسوی اسیر شدند و دولت فرانسه سقوط کرد.حکومت ملی فرانسه نیز تبدیل به جمهوری شد.
از نظریه «هجدهم برومر لوئی بناپارت» مارکس میشود چنین برداشت کرد که در پی برخی از انواع انقلاب در دنیای معاصر و تلاش گسترده برای شکلگیری آزادیهای مدنی و اختلافاتی که طی تفاوت نگاه و نظر جریانهای سیاسی در کشور تازهانقلابیافته رخ میدهد، نوعی نابسامانی سیاسی و اجتماعی و فضای تعلیقگونه رقم میخورد که عملاً هیچیک از جریانها که نماینده طبقه خاصی درون جامعه هستند، دست بالا را پیدا نمیکنند و همین هم ممکن است به آن بیانجامد که جامعه برای ایجاد ثبات تن به نیرویی خلاف جریان انقلاب بدهد؛ نیروی مستبد، قدرتمند و سرکوبگر که از بطن واقعیتهای جامعه نیست و با رویکرد نظامی یا سختگیرانه که از طریق روشی غیرمردمی مانند کودتا روی کار میآید و با ادعای توسعه یا ایجاد نظم و آرامش، قدرت را در دست میگیرد. موضوعی که نمونههایی از آن در تاریخ معاصر ایران نیز مطرح شده است؛ از جمله یکی از نزدیکترین نمونههای آن کودتای رضاخان میرپنج به همراه چهار چهره سیاسی و نظامی دیگر یعنی سیدضیاءالدین طباطبایی، سرگرد مسعودخان کیهان، سرهنگ احمد امیراحمدی (بعداً سپهبد) و سروان کاظمخان سیاح است.
رضاخان: حکم میکنم
«ساعت هفتونیم عصر[سوم اسفندماه 1299]، نمایندگان[احمد]شاه، (معینالملک)، نخستوزیر (ادیبالسلطنه سمیعی) و سفارت انگلستان (کلنل هایک و کلنل هادسون) برای مذاکره به مهرآباد میرسند که به سردی استقبال شده و مدت یک ساعت در اتاقی شبیه به طویله منتظر دیدار با سیدضیاء و میرپنج رضاخان میشوند و عملاً تحتالحفظ نگهداری میشوند. ساعت ۹ شب نیروها به سمت محلهای ازپیشتعیینشده در سطح شهر حرکت کرده و همزمان رضاخان با نمایندگان مذکور ملاقات میکند. نمایندگان دستور شاه مبنی بر توقف قوا را در مهرآباد به رضاخان ابلاغ میکنند، ولی شیپور حمله همزمان نواخته میشود و تقاضای آنان بیاثر باقی میماند. پیشقراولان بریگاد مرکزی تحت فرماندهی سرتیپ شهاب جلوی دروازه شهرنو (دروازهقزوین) به رضاخان اخطار میکنند که در آمادهباش کامل به سر میبرند ولی در عمل مقاومتی نمیکنند. اندکی بعد قزاقخانه (باغ ملی) به تصرف قزاقها درمیآید. عبدالحسین میرزا فرمانفرما برای مذاکره وارد میشود؛ ولی او نیز موفقیتی بهدست نمیآورد. دویست نفر قزاق به فرماندهی کاظمخان سیاح، فرماندهی کلانتریهای شهر را برعهده میگیرند و این تنها نقطه کودتا بود که به زد و خورد و کشته شدن چند قزاق و پلیس انجامید. چند تیر توپ شلیک شد و کودتا به پایان رسید(تاریخ بیستساله ایران نوشته حسین مکی)».
انقلاب مشروطه به تاریخ 1285 رخ داد و به گفته بسیاری از تاریخنگاران در فاصله این تاریخ با کودتای اسفند 1299 مملکت کمتر زمانی روی خوش به خود دید و دچار آشفتگی بسیار شد. چنانچه در توضیح این شرایط خسرو معتضد، کارشناس حوزه تاریخ چنین گفته است:«سال 1285 و بعد از مشروطه، مملکت به کلی به هم ریخت. سلطنت مطلقه ناصرالدینشاه از بین رفته بود، مظفرالدینشاه هم آدم ملایمی بود و محمدعلیشاه هم که بیشتر از سه سال حکومت نکرد، همه قوانین به هم خورد. روسیه و انگلستان هم همیشه میخواستند ایران را ببلعند (کما اینکه ایران را سه بار تقسیم کردند) دولت عثمانی هم برای مغرب ایران خیالاتی داشت. دولتها و حکومتهای محلی دیگر هم بودند مثل حکومت «دزدها» که از کاشان تا اصفهان زیرنظر نایبحسینخان کاشی بود یا یک عده دیگر مثل رضا جوزدانی و رجبعلی زهزمی اینها از کاشان تا نزدیکهای قم را گرفته بودند. در قسمتهای شرقی ایران شوکتالملک علم که حکومت خانوادگی به راه انداخته بود. در سیستانوبلوچستان، دوست محمدخان بارکزایی حکومت میکرد، این منطقه را جدا کرده بود و میگفت ایران کشور مجاور است. در خوزستان، دیکتاتوری شیخ خزعل حکومت میکرد و اسماعیل آقا سیمیتقو در کردستان تاج هم بر سر گذاشته بود. در آذربایجان هم گروه دیگری بودند. کرمانشاه هم دست کلهر و سنجابی بود و عشایر هم در لرستان حکمرانی میکردند.»
همچنین در پی جنگ جهانی اول که تقریباً همدوره با حکومت احمدشاه قاجار شد؛ ایران دوران سختی را از زاویه سیاست داخلی و خارجی تجربه کرد.
بهرغم اعلام بیطرفی دولت، ایران هم از شمال و هم از جنوب با هجوم نیروهای متخاصم روبهرو میشود. بریتانیا از جنوب و سپاه روس از شمال نیروهایشان را در ایران پیاده میکنند و در غرب هم نیروهای نظامی درگیر با سپاه عثمانی میشوند. درگیری و حضور نیروهای بیگانه در کنار نابسامانی داخلی همزمان با قحطی بزرگ( 1298-1296) در کشور میشود. عملاً ایران از جوانب گوناگون اوضاع بغرنج و متزلزلی را تجربه میکند. چناچه صادق ادیبی درباره وضعیت آن دوران در کتاب خود با عنوان «سی سال با رضاخان در قزاقخانه و قشون» آورده است: «از مهمترین نبردهای جنگ جهانی اول در ایران میتوان به مقاومت تنگستانیها و قشقاییها اشاره کرد. جمعی از رجال و نمایندگان مجلس، حکومت موقتی به نام دولت ملی به ریاست نظامالسلطنه (رضاقلیخان مافی) تشکیل دادند. پس از پایان جنگ نیز کشور دچار هرج و مرج بود. دولت در خارج از پایتخت نفوذی نداشت و هر بخش از کشور زیر نفوذ قدرتی محلی بود. شمال کشور را سپاه انگلستان و روسیه در اشغال داشت. پلیس جنوب با همکاری قشون هندیها زیر نظر بریتانیاییها بر جنوب حکمرانی داشت.»
در چنین شرایطی بدون آنکه رضاخان نماینده طبقه خاصی از جامعه باشد که بتواند تشکیلات قوی برای رسیدن به یک دولت مردمی (حداقل منطبق با انقلاب مشروطه) را فراهم کند و در شرایطی که حکومت مرکزی پس از انقلاب از بُعد آزادیهای سیاسی و اجتماعی وضعیت مناسبی را تجربه میکرد و انتظار میرفت که از مزایا و مواهب انقلاب مشروطه بهره ببرند و جامعه مطلوبتری را تجربه کنند؛ به همراه سیدضیاءالدین طباطبایی، سرگرد مسعودخان کیهان سرهنگ احمد امیراحمدی و سروان کاظمخان سیاح دست به کودتا میزنند؛ همانهایی که در جلسه با هم همقسم شدهبودند و پشت قرآنی را امضا کردند تا بعدها همدیگر را نکشند.
کودتا اتفاق میافتد، رضاخان «حکم میکند» و 8 اسفندماه اهداف این کودتا در سخنرانی سیدضیاء که حالا بهعنوان نخستوزیر معرفی شده است؛ مطرح میشود. هدف کودتا به گفته او و اعلامیهها «برانداختن ریشه جنایتکاران خودخواه تنپرور داخلی» و «رهانیدن ملت ایران از سلسله رقیت مشتی دزد و خیانتکار» بود. افرادی که بهزعم سیدضیاء و رضاخان، در سالهای پرآشوب پس از انقلاب مشروطه «زمام مهام [امور] مملکت را به ارث در دست گرفته بودند، مانند زالو خون مردم و ملت را مکیده، ضجه وی را بلند میساختند» است.
اصلاح نظام قضایی، تقسیم اراضی دولت بین دهقانان، لغو کاپیتولاسیون، تأسیس مدارس، راهاندازی وسایل حمل و نقل جدید و صدالبته لغو قرارداد ۱۹۱۹ ایران و بریتانیا، برخی از برنامههای مفصلی است که سیدضیاء و رضاخان پس از کودتا اعلام میکنند. بر همین اساس در ابتدای کار بسیاری از مردم از این تغییر و تحول استقبال کردند؛ تا جایی که تاریخنگاران از سرودن غزلی شاد توسط «عارف قزوینی» درباره اصلاحات و آینده امیدبخش ایران و ستایش از کودتا گفتهاند و چهرههایی مانند «میرزاده عشقی»، «محمدفرخی یزدی»، «لاهوتی»، «سلیمانمیرزا» و «بهرامی» برگرد دولت جمع شدند و محمّدتقی بهار در جراید حکومت مقتدر را رواج میداد. همچنین «علیاکبر داور»، «عبدالحسین تیمورتاش» از حزب تجدد به مشاوران رضاخان تبدیل شدند و دستگاه فکریاش را سامان دادند و احزاب محافظهکار مجلس چهارم از جمله اصلاحطلبان، سوسیالیستها و کمونیستها به حمایت از سردار سپه پرداختند(برگرفته از کتاب ایران بین دو انقلاب، نوشته یرواند آبراهامیان). اما چندی نگذشت که بازداشتها به اوج میرسد و لیست سیدضیاء که برای بازداشتها به دست رضاخان داده شده بود، بسیاری از چهرههای سرشناس را راهی زندان میکند. از جمله معروفترین آنها:«سیدحسن مدرس، احمد قوام، عبدالحسین میرزا فرمانفرما، نصرتالدوله، عینالدوله، سعدالدوله، سهامالدوله، حشمتالدوله، قوامالدوله، مجدالدوله، ممتازالدوله، محتشمالسلطنه، نصیرالسلطنه، مشارالسلطنه، وثوقالسلطنه، ممتازالملک، لسانالملک، یمینالملک، سردار رشید، سردار معتضد، سرهنگ گیگو، امیرنظام، خسروخان سردار کُرد بختیاری مشهدسر (ظفر)، کلهر، میرزا یانس، محمدقلی سهرابزاده، اسعد سهرابزاده، سیدمحمد اسلامبولچی، محمدولیخان تنکابنی، سالار لشکر، شیخمحمدحسین یزدی، شیخ محمدحسین استرآبادی، آقاضیاء و سیدمحمد تدین.» و عملاً همه آنچه را که به موجبش یکبار مردم ایران انقلاب مشروطه را رقم زده بودند با وعده توسعه، امنیت و آرامسازی از بین میرود و جایش را به دیکتاتور قدرتمند میدهد؛ دیکتارتوری که کشور را به سمتی هُل میدهد که کمتر از 60 سال بعد بار دیگر مردم عزمشان را برای انقلابی جدید جزم کنند.
دولت مصدق، کودتای 28 مرداد
«جمعیتی از سمت جنوب به سمت مرکز شهر به راه افتاده بودند؛ جمعیت را در ابتدا نیروهایی از اوباش و زنان محلات بدنام تشکیل میدادند و بعدها گروههای دیگری در میانه راه هم به آنها پیوستند. شعار «جاویدشاه» را قطع نمیکردند و هیچکسی جلودارشان نبود. چهارشنبه ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به بعدازظهر نرسیده بود که خیابانها در قُرق این افراد قرار گرفت و هر جا طرفداران مصدق را میدیدند به آنها حمله میکردند. دفترهای احزاب و نشریات طرفدار مصدق و حزب توده غارت و به آتش کشیده شد. از مردمی که سه روز پیش در حمایت از دولت به خیابان آمده بود؛ خبری نبود و گویی تمایل به دخالت برای جلوگیری از این کودتا نداشتند و پی آرامش خودشان بودند.» سطور بالا تصویری از روز 28 مرداد و آنچه در کشور اتفاق افتاد.
بنابر تجربه که از «کودتای لوئی بناپارت» و «کودتای رضاخانی» در تغییر و تحول حکومتی بهدست میآید، شاید کودتای بعدی در 28 مرداد 1332 را هم از جهاتی بتوان زاده همان فضای نابسامان و تعلیقوار سیاسی دانست. به نظر میرسد در پی بهبود شرایط و تلاشها برای دخیل کردن جریانهای مختلف سیاسی و مردمی و حرکت به سمت مردمی شدن حکومتها در کشور ما، شکنندگی در فضای قدرت بیشتر میشود و بهجای آنکه شاهد ادامه یافتن دستاوردهای اصلاحات گسترده شکل گرفته در این ادوار و تسری آن به ادوار بعدی باشیم، حکم به پایان آن به سرعت رقم میخورد. چنانچه آنچه در روزهای منتهی به کودتای 28 مرداد 1332 هم توسط تیمسار فضلالله زاهدی و شاه رقم خورد، همین بود. اما نگاهی به اختلافاتی که میان روحانیون و ملیگراها رخ داد، تلاشها برای استیضاح دولت که در مجلس رقم خورد، انحلال مجلس توسط مصدق به دلیل اختلافات و تلاشها که برای سرنگونی دولت مستقر و بسیاری موارد دیگر فضایی ایجاد شد که دیگر قدرت تشخیص توطئهها از کف برود و کشور باردیگر به سمت آن رود که سر بزنگاه بهجای آنکه به دنبال مقابله و ایستادگی باشد؛ در خانه بماند و بگذارد هر آنچه باید، رخ دهد. فضای بعد از این کودتا را شاید از جهاتی چه از لحاظ اقتصادی و چه از لحاظ وابستگی کودتاچیان به حکومت وقت شاید نتوان مصداق نظریه «هجدهم برومر لوئی بناپارت» دانست؛ و آن بناپارتیسم مدنظر هم قابل انطباق با آن نباشد، البته نوع سرکوبگری پس از آن، سرخوردگی و برخورد با طرفدارانش بیشباهت به آن دوران و روزگار فرانسه نیست.
پس از پیروزی انقلاب و احتمال وقوع بناپارتیسم
«بهتدریج به نظر میرسد در حال ورود به فاز جدیدی از سیاست هستیم که در این فاز، سیاستمداران و احزاب ما باید از منافع اقشار، طبقات و قومیتهای خاص دفاع کنند و تن بدهند که بقیه اقشار و طبقات به آنها رأی ندهند. طبیعت کار سیاسی، شفاف شدن و افتراقیابی بین منافع عمومی است؛ بهتدریج شکافها خود را نشان میدهند که در انتخابات ۸۰ شاهد آن هستیم. چون به نظر من، دوران پوپولیسم در کشورما در حال پایان است و انشاءالله در انتخابات بعدی شاهد پوپولیسم نباشیم. ۱۸ برومر روز کودتای ناپلئون سوم است که بعد از انقلاب فرانسه، ناپلئون سوم از فرصت مناسبی استفاده کرده و اوباش شهری را جمع کرده و کودتایی انجام داده، جمهوریت را تعطیل و تاجگذاری و اعلام امپراطوری در فرانسه کرد و ۱۹ سال امپراطور بود تا اینکه او را پایین کشیدند و جمهوریت دوباره به جریان افتاد. پایگاه اجتماعی ناپلئون سوم، اقشار حاشیه تولید، لومپنپرولتاریا، اراذلواوباش و ارتش ذخیره بیکاران و بهاصطلاح نیروهای راندهشده اجتماعی بودند. آیا ما در چشمانداز آتی، از این اقشار خواهیم داشت و آیا بیکاری، اعتیاد، اوباشگری و رجالگی در چشمانداز آتی کشور دیده میشود یا نه و آیا با این روندی که پیش میرویم، ارتش ذخیره بیکار خواهیم داشت یا نه؟ اگر خواهیم داشت، پس باید منتظر بناپارت باشیم. بناپارتیسم از اشکال خفیفتر فاشیسم است.» بخشی از سخنرانی سعید حجاریان در سال 1380 به موضوع بناپارتیسم اشاره میکند؛ دغدغهای که به نظر میرسد بنابر تجربیات ملی و جهانی در پی هر تلاش اصلاحورزانه و تحولخواهانه ملی بیم بروز و ظهور آن وجود دارد. آن سالها که دولت سیدمحمد خاتمی با رویکردی اصلاحی روی کار آمد، بودند برخی از تحلیلگران سیاسی مانند سعید حجاریان که با توجه به روند فعالیتها چه در بُعد تشکیلاتی که مثلاً اختلافات در میان اصلاحطلبان در شورای شهر اول موجب انحلال و برگزاری انتخابات زودهنگام آن شد و چه در بُعد جامعه که بعد از کوی دانشگاه و افشای قتلهای زنجیرهای و بعد هم نحوه برگزاری انتخابات مجلس هفتم و ردصلاحیتهای گسترده نوعی سرخوردگی و ناامیدی را تجربه میکرد و عملاً نابسامانی تعلیقوار در فضای سیاسی رقم خورده بود، هشدار سقوط در دامان بناپارتیسم و حرکت به سمت استبداد و دیکتاتوری را میدادند. اما مخالفان این دیدگاه نه به جریانهای حاکمکننده بناپارتیسم توجه داشتند و صرفاً طرح مبحث را به نظامی بودن هر آنکه قرار است حکومت را به دست بگیرد، تخفیف داده و با بیان اینکه در کشور ما نه یکدستسازی امکان وقوع دارد و نه نظامیها قدرت را به دست میگیرند، در برابر این نظریه ایستادند. بعدها که دولت احمدینژاد و رویکرد حذفی نیروهای دگراندیش در دولتش اتفاق افتاد، چون حسن روحانی روی کار آمد؛ این مخالفان تکرار این رخداد را رد کردند. البته این موضوع یکبار دیگر آن هم تقریباً کمی پیش از انتخابات 1400 مطرح شد اما بهنوعی دیگر، در آن دوران بهت و واکنشها از جانب دیگری بود؛ زیرا سعید لیلاز بهعنوان یک چهره سیاسی اقتصادی از چنین رخدادی، بهعنوان حکومتی میمون و مبارک استقبال کرده است و آن را توانمند در حل مشکلات دانسته است. سعید لیلاز اینگونه اعتقاد خود را به یک حکومت بناپارتیستی در ایران بیان کرد: «مسئله جامعه ایران کارآمدی است نه اینکه چه کسی حاکم است. مسئله این است که چه کسی میتواند بحرانهای ایران را حل کند. سه مشکل اصلی ایران، فساد و ناکارآمدی و عدم انسجام است. به خاطر همین من تصور میکنم که در افق سیاسی ایران ما یک بناپارت خواهیم دید که این بناپارت برای یک دوره گذار ۵ تا ۱۰ ساله و نه دورهای ابدی روی کار خواهد آمد. این همان «رضاخان روحت شاد» است که مخالفان جمهوری اسلامی میگویند و همان رضاخان اسلامیای است که در داخل حکومت میگویند. هر دو به سوی یک نظامی اقتدارگرا میروند. چون منسجمترین سازمان سیاسی امنیتی ایران سپاه است، من تصور میکنم که آینده ایران باید از خلال یک دوره حکمرانی سپاه عبور کند و عبور خواهد کرد که حداقل دو تا از سه مشکل اساسی ما را حل میکند، یعنی عدم انسجام و ناکارآمدی را. من فکر میکنم این بناپارتیسم در دوران کوتاه ۵ تا ۱۰ سالهاش فضای فرهنگی اجتماعی ایران را آزاد خواهد کرد، یا یکشبه یا به تدریج و یک انرژی بینهایت وسیع را در داخل ایران آزاد خواهد کرد و در حوزه سیاست خارجی رویکردش را از دشمنی به رقابت تغییر خواهد داد، مثل آنچه در چین، لائوس، برمه، ویتنام و میانمار وجود دارد و در حوزه سیاست داخلی همچنان محکم نگه خواهد داشت تا کشور را از این حالت که بر که عبور بدهد.»
طرح این موضوع از سوی لیلاز با انتقادات بسیاری روبهرو شد. از سویی چهرههایی مانند احمد زیدآبادی، تحلیلگر سیاسی همان زمان از «یکدستی حکومت» برای عبور از مشکلات استقبال کرده و آن را راهکاری برای کاهش فشارها بر نهادهای انتخابی و حفظ انرژی و توان برای رفع مشکلات بدون ایجاد اخلال در کار عنوان کرده بود و از سویی بسیاری از تحلیلگران سیاسی ضرورت حرکت به سمت جمهوری و جلوگیری از یکدستی که میتوانست جمهوریت نظام را از بین ببرد، تاکید کردند بخشی از آنها که این روزها ناامیدتر از قبل در تغییر و جلوگیری از یکدستی هستند.