| کد مطلب: ۲۳۷۹۶

چرا سیاست تغییر نظام با حمایت آمریکا در خاورمیانه محکوم به شکست است؟

وعـده کـاذب

وعـده کـاذب

این مقاله همزمان با انتشار کتاب در نشریه فارن‌افرز منتشر شد و همزمان با سالگرد انتشار آن در ۴ اکتبر ۲۰۲۰ بار دیگر توسط فارن‌افرز بازنشر شد. ترجمه این مقاله با هدف آشنایی با دیدگاه‌های فیلیپ گوردون که انتظار می‌رود در دولت احتمالی کامالا هریس، در صورت پیروزی در انتخابات ریاست‌جمهوری نوامبر به عنوان مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور برگزیده شود، برای خوانندگان هم‌میهن منتشر می‌شود.

فیلیپ گوردون از مقام‌های امنیتی باسابقه دولت‌های حزب دموکرات است که از دوران بیل کلینتون وارد شورای امنیت ملی آمریکا شد. او به‌عنوان یک پژوهشگر و استاد روابط بین‌الملل سابقه طولانی در اندیشکده‌ها و مراکز آموشی دارد و از سال ۲۰۲۲ به عنوان مشاور امنیت ملی کامالا هریس، معاون رئیس‌جمهور آمریکا فعالیت می‌کند.

فیلیپ گوردون به‌عنوان یک تئوریسین میانه‌رو، دیدگاه‌های متفاوتی در مورد مسائل خاورمیانه نسبت به تعداد زیادی از سیاستمداران محافظه‌کارتر آمریکایی از جمله وزیر خارجه و مشاور امنیت ملی کنونی رئیس‌جمهور آمریکا دارد. گوردون از حامیان جدی برجام و مخالف خروج آمریکا از این توافق بود و سال ۲۰۲۰ با انتشار کتابی «شکست در بازی بلندمدت: وعده کاذب تغییر نظام در خاورمیانه» از سیاست دولت‌های متوالی آمریکا در مداخله نظامی در خاورمیانه به شدت انتقاد کرد.

این مقاله همزمان با انتشار کتاب در نشریه فارن‌افرز منتشر شد و همزمان با سالگرد انتشار آن در ۴ اکتبر ۲۰۲۰ بار دیگر توسط فارن‌افرز بازنشر شد. ترجمه این مقاله با هدف آشنایی با دیدگاه‌های فیلیپ گوردون که انتظار می‌رود در دولت احتمالی کامالا هریس، در صورت پیروزی در انتخابات ریاست‌جمهوری نوامبر به عنوان مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور برگزیده شود، برای خوانندگان هم‌میهن منتشر می‌شود.

فیلیپ گوردون، مشاور امنیت ملی کامالا هریس، معاون رئیس‌جمهور آمریکا: از دهه ۱۹۵۰ تاکنون به صورت متوسط در هر چند دهه یکبار ایالات متحده آمریکا تلاش کرده‌است تا دولت‌ها را در خاورمیانه سرنگون کند. آمریکا در ایران، افغانستان (دو بار)، عراق، مصر، لیبی، و سوریه چنین تلاشی را تکرار کرد. این فقط فهرست کشورهایی هستند که سرنگون کردن رهبران کشور و تحول نظام سیاسی آن از اهداف سیاست خارجی آمریکا بود و ایالات متحده تلاش مداومی برای رسیدن به این هدف انجام می‌داد.

انگیزه‌های واشنگتن برای هر یک از این کشورها تفاوت عمده‌ای با دیگر کشورها داشت و البته روش‌های به‌کارگرفته‌شده نیز متفاوت بود. در برخی از نمونه‌ها آمریکا از کودتا حمایت کرد، در گروهی دیگر کشور را اشغال کرد و در برخی دیگر از دیپلماسی، ادبیات سیاسی و تحریم‌ها استفاده کرد. همه این تلاش‌ها یک شباهت با هم دارند: همه شکست خوردند.

در هر یک از موارد ذکرشده سیاست‌گذاران آمریکا در تهدیدی که متوجه آمریکا بود مبالغه کردند، چالش‌های سرنگونی یک رژیم را دست‌کم گرفتند و خوشبینانه تضمین‌های بازیگران تبعیدی یا محلی را که قدرت ناچیزی داشتند، پذیرفتند. در همه موارد مذکور (به جز سوریه که دولت همچنان قدرت را در اختیار دارد) دولت ایالات متحده آمریکا به صورت زودهنگام اعلام پیروزی کرد، از پیش‌بینی هرج و مرج ناگزیری که پس از سقوط رژیم رخ می‌دهد باز ماند و نهایتاً در دهه‌های پیش رو زیر بار هزینه‌های هنگفت انسانی و مالی ماند.

چرا تغییر نظام در خاورمیانه تا این اندازه مشکل است؟ چرا رهبران و کارشناسان ایالات متحده همچنان فکر می‌کنند می‌توانند این کار را درست انجام دهند؟ جواب آسانی برای این سوالات وجود ندارد و مهم است این را بپذیریم که در هر یک از این پرونده‌ها، انتخاب جایگزین به جای تغییر نظام چندان جذاب نبود. اما در شرایطی که سیاست‌گذاران آمریکایی در حال تامل چالش‌های نحوه مواجهه با این منطقه آزاردهنده هستند، باید تمامی خودفریبی‌ها و قضاوت‌های نادرستی را به یاد داشته‌باشند که بارها و بارها باعث شد تغییر نظام گزینه جذابی به نظر برسد و نهایتاً به فاجعه ختم شد.

عواقب جبران‌ناپذیر

سال ۲۰۱۱ درست همزمان با اینکه مقام‌های بلندپایه در حال گفت‌وگو در این زمینه بودند که آیا باید برای مقابله با رهبر وقت لیبی، معمر قذافی از نیروی نظامی استفاده کنند، رابرت گیتس، وزیر دفاع وقت آمریکا، که کهنه‌کارترین عضو تیم امنیت ملی باراک اوباما، رئیس‌جمهور وقت بود، به همکارانش یادآوری کرد: «وقتی یک جنگ را آغاز می‌کنید، هیچ‌وقت نمی‌دانید که شما را به کجا می‌کشاند.»

هشدار گیتس کاملاً حداقلی بود: در هر یک از پرونده‌های ذکرشده، هر اندازه هم که برای تغییر نظام در خاورمیانه با دقت برنامه‌ریزی شده‌بود باز هم عواقب پیش‌بینی‌نشده و ناخواسته‌ای رخ می‌داد. شاید بهترین مثال این مسئله اشغال عراق توسط آمریکا در سال ۲۰۰۳ بود. واشنگتن به حکومت صدام حسین پایان داد، اما در عوض جایگاه ایران را تقویت کرد، هیزم به آتش جهادی‌گری ریخت، به دیکتاتورهای سراسر جهان نشان داد که ارزش در اختیار داشتن سلاح اتمی (برای جلوگیری از چنین تهاجمی) چقدر زیاد است، تردیدها نسبت به خیرخواهانه بودن قدرت آمریکا را در سراسر جهان دامن زد و افکار عمومی آمریکا را نسبت به هرگونه مداخله نظامی آمریکا برای چندین دهه بعد بدبین کرد.

اما عراق به‌هیچ‌وجه یک استثنا نبود. در هر یک از پرونده‌های تغییر نظام، اصلی‌ترین و اثرگذارترین نتایج، نتایج ناخواسته بودند. در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، آژانس مرکزی اطلاعات (CIA) به حذف محمد مصدق، نخست‌وزیر ملی‌گرای مزاحم ایران کمک کرد. امید این بود که با خروج مصدق از تصویر، محمدرضا پهلوی، شاه ایران، متحد منطقه‌ای قابل اتکاتری باشد که ایران را از بلوک شوروی بیرون نگه دارد. اما فساد بی در و پیکر و سرکوب شدید شاه که از سوی ولی‌نعمتان آمریکایی‌اش حمایت می‌شد، نهایتاً به انقلاب ۱۳۵۷ منجر شد که نظام شدیداً ضدآمریکایی اسلام‌گرا را روی کار آورد.

ایالات متحده آمریکا در دهه ۱۹۸۰ در افغانستان از مجاهدین اسلام‌گرا حمایت می‌کرد تا به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی آسیب بزند. همین مجاهدین به دهه‌ها هرج و مرج، جنگ داخلی و ظهور دولت جانی طالبان کمک کردند و جنبش جهادی افراطی در جهان را تقویت کردند. نهایتاً این شرایط به مداخله نظامی بعدی آمریکا در افغانستان پس از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ منجر شد. عملیات تروریستی در آمریکا توسط تروریست‌های القاعده برنامه‌ریزی شده‌بود که در افغانستان حضور داشتند.

پس از خیزش مردمی سال ۲۰۱۱ در مصر، ایالات متحده از اهرم‌های دیپلماتیک استفاده کرد تا به حاکمیت سرکوبگر چنددهه‌ای حسنی مبارک در مصر پایان دهد. اما در سال‌های پس از آن شرایط رو به وخامت گذاشت. در انتخابات سال ۲۰۱۲ یک دولت انحصارطلب اسلام‌گرا روی کار آمد. سال بعد این دولت در یک اقدام خشونت‌آمیز سرنگون شد و یک رژیم نظامی جدید تحت ریاست ژنرال عبدالفتاح سیسی روی کار آمد که حتی از رژیم مبارک هم سرکوب‌گرتر بود.

سال ۲۰۱۱ دولت آمریکا از برکناری معمر قذافی در لیبی حمایت کرد. برکناری قذافی نهایتاً به سقوط مجموعه حکومت در لیبی منجر شد که نتیجه آن خشونت گسترده در کشور بود. پیامد این وضعیت توزیع گسترده سلاح در منطقه و تشدید بی‌ثباتی در کشورهای پیرامون از جمله چاد و مالی شد. این مسئله عزم روسیه را جزم کرد که بعد از اقدامش در مورد لیبی، دیگر در شورای امنیت سازمان ملل متحد اجازه ندهد قطعنامه‌ای تصویب شود که تغییر نظام در کشوری را تسهیل کند.

حامیان تغییر نظام در لیبی امیدوار بودند که سرنگونی قذافی باعث شود که بقیه دیکتاتورها درس بگیرند و متوجه شوند که یا باید قدرت را ترک کنند یا به سرنوشت قذافی گرفتار شوند. اما مداخله در لیبی دقیقاً نتیجه عکس داد. برای مثال بشار اسد در سوریه مشاهده کرد که چگونه قذافی توسط شورشیان به شکل وحشیانه شکنجه شد و به قتل رسید و تصمیم گرفت تا بسیار بی‌رحمانه‌تر با مخالفانش برخورد کند. برخوردهای دولت سوریه زمینه‌ساز ظهور جهادی‌هایی شد که به کشور همسایه، عراق، سرریز کردند و برای دولت آنجا نیز مشکل ایجاد کردند.

تلاش‌های ایالات متحده و دیگران برای سرنگونی اسد از طریق حمایت از شورشیان مخالف، نتیجه‌ای فاجعه‌بارتر در پی داشت. از آنجا که روسیه و ایران عزم خودشان را برای نگه داشتن اسد در قدرت جزم کرده‌بودند، سال‌ها کمک نظامی به اپوزیسیون سوریه آنگونه که انتظار می‌رفت باعث سرنگونی اسد نشد و در عوض باعث تشدید متقابل تلاش‌ها از سوی رژیم سوریه و حامیان خارجی‌اش شد.

این شرایط باعث وقوع جنگ داخلی دردناک، رشد انفجاری افراطی‌گری جهادی و تراژدی بشری شد؛ سیل پناه‌جویانی را رقم زد که از زمان جنگ جهانی دوم به این سو مشاهده نشده‌بود (مسئله‌ای که به نوبه خود باعث تقویت جریان‌های پوپولیست در اروپا شد.) تمایل به سرنگونی اسد قابل درک بود. اما تلاش و شکست در این مسیر (از جمله به این دلیل که کمتر از یک دهه پس از فاجعه عراق کسی تمایلی به حمله و اشغال سوریه نداشت) بسیار عواقب وحشتناک‌تر نسبت به بی‌عملی و انفعال داشت.

طبیعت خلأ را نمی‌پذیرد

بنیان مشکل در اینجاست که هر زمان یک رژیم نابود می‌شود (یا حتی زمانی که مانند پرونده سوریه نظام از طریق یک نیروی خارجی به شدت تضعیف می‌شود) خلأ سیاسی و امنیتی ایجاد می‌شود و منازعه قدرت آغاز می‌شود. در فقدان امنیت، افراد احساس می‌کنند که هیچ راهی جز سازماندهی، سلاح در دست گرفتن و روی آوردن به شبکه‌های خویشاوندی، عشیره‌ها و فرقه‌ها برای امنیت وجود ندارد. نتیجه این اوضاع تشدید قوم‌گرایی و رقابت‌های درونی است و خیلی اوقات به تجزیه‌طلبی منجر می‌شود. در آستانه مداخله خارجی، گروه‌هایی که اشتراک‌های کمی دارند وارد ازدواج‌های مصلحتی می‌شوند.

اما زمانی که نظام سقوط می‌کند همه این گروه‌ها در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. در اغلب موارد افراطی‌ترین و خشونت‌طلب‌ترین گروه‌ها غالب می‌شوند و گروه‌های میانه‌رو یا عملگراتر به حاشیه رانده می‌شوند. نهایتاً تمام آنها که از قدرت بیرون مانده‌اند، تلاش می‌کنند برای کسانی که قدرت را در اختیار گرفته‌اند، مانع ایجاد کنند.

زمانی که ایالات متحده آمریکا در تلاش برای اینکه خودش خلأ را پر کند شکست خورد (مانند آنچه در عراق رخ داد یا در مواقعی در افغانستان)، نتیجه این شد که آمریکایی‌ها خودشان به هدف نیروهای محلی و کشورهای همسایه‌ای که می‌خواستند در مقابل مداخله خارجی مقاومت کنند، تبدیل شدند. نتیجه این وقایع این بود که آمریکا مجبور به قربانی کردن هزاران جان و هزینه کردن هزاران میلیارد دلار شد و باز هم نتوانست ثبات ایجاد کند.

خلأ امنیتی ناشی از تغییر نظام نه‌تنها باعث منازعه قدرت در داخل کشور می‌شود، بلکه بدون استثنا باعث ایجاد رقابت بی‌رحمانه میان رقیبان منطقه‌ای هم می‌شود. وقتی دولت‌ها سقوط می‌کنند (یا به نظر می‌رسد که در حال سقوط هستند) قدرت‌های منطقه‌ای و حتی جهانی به سرعت با پول و سلاح و حتی گاهی دخالت مستقیم نظامی تلاش می‌کنند گروه‌های نیابتی خودشان را به قدرت برسانند و آن کشور را به دایره نفوذ خود وارد کنند.

آنچه کاندولیزا رایس، وزیر خارجه وقت آمریکا گفته‌بود که تلاش آمریکا برای «رسیدن به ثبات به قیمت دموکراسی» در خاورمیانه باعث شد واشنگتن به هیچ‌یک نرسد، قابل تعمیم به دیگر نقاط هم هست. اما این معادله یک نتیجه دیگر هم دارد، دنبال کردن دموکراسی به قیمت ثبات هم به هیچ‌ جا نمی‌رسد، اما هزینه‌ای به مراتب بیشتر خواهد داشت.

آمریکایی‌ها دوست دارند اینگونه باور داشته‌باشند که مداخله‌های خارجی‌شان خیرخواهانه و بی‌خطر است و مورد قدرشناسی قرار می‌گیرد. اما واقعیت این بود که حتی زمانی که آمریکایی‌ها رژیم‌های نامحبوب را هم سرنگون می‌کردند، از آنها به عنوان رهایی‌بخش استقبال نمی‌شد. تردیدی نیست که حتی مداخله‌های خیرخواهانه در خاورمیانه هم غالباً با مقاومت خشونت‌آمیز مواجه می‌شود. بعد از کودتای ۱۳۳۲ در ایران، نفرت از آمریکا به دلیل قدرت بخشیدن به دیکتاتوری شاه به ضدآمریکایی‌گری فراگیری دامن زد که تا همین امروز هم ادامه پیدا کرده‌است.

در افغانستان که افکار عمومی به شدت نسبت به خارجی‌ها بدبین هستند، حامد کرزی، رهبری مورد علاقه واشنگتن بعد از اشغال افغانستان در سال ۲۰۰۱، همچنان به عنوان فردی شناخته می‌شود که با حمایت خارجی‌ها در قدرت گمارده شد. تا همین امروز هم همچنان بیرون ریختن اشغال‌گران آمریکایی از افغانستان، شعار محوری گروه طالبان است. مشهورترین شعار در این زمینه شعار دیک چنی، معاون وقت رئیس‌جمهور آمریکا بود که پیش‌بینی کرد نیروهای آمریکایی به عنوان «نیروهای رهایی‌بخش» در عراق مورد استقبال قرار می‌گیرند، شعاری که به صورت گسترده‌ای خلاف آن ثابت شد و سال‌های سال شورش خونبار ضدآمریکایی عراق را فراگرفت.

حتی رهبرانی که ایالات متحده به عنوان دوست در برخی از کشورها منصوب کرد، همیشه مطابق میل آمریکا رفتار نکردند. در هر صورت این افراد هم نگران منافع محلی خودشان بودند و غالباً برای تقویت مشروعیت‌شان مجبور بودند در مقابل قدرت‌های خارجی قد علم کنند. در بسیاری مواقع این افراد با علم به اینکه آمریکا گزینه‌ای جز ادامه حمایت از آنها ندارد، در خصوص مسائل داخلی و بین‌المللی سرپیچی می‌کردند.

بسیاری از بازیگران منطقه‌ای و بین‌المللی به جای اینکه تاثیر مثبت روی این رهبران داشته‌باشند و به ایالات متحده کمک کنند تا بر چالش‌ها فائق بیایند، درست خلاف این رویه عمل می‌کردند. برای دهه‌ها پاکستان کمک کرد تا تلاش‌های آمریکا برای ایجاد ثبات در افغانستان با مشکل مواجه شود. ایران با حمایت از گروه‌های خشن شیعه، تلاش‌های آمریکا را در عراق با مانع مواجه کرد.

لیبی با دخالت قدرت‌های خارجی رقیب که از گروه‌های نیابتی رقیب حمایت می‌کردند، از هم فروپاشید. روسیه و ایران، نگران از اینکه آمریکا روزگاری تلاش کند ایده تغییر رژیم را در تهران یا مسکو تکرار کند، عزم خودشان را برای ایجاد مانع در مقابل تغییر نظام تحت حمایت آمریکا در سوریه جزم کردند و هر تشدید تنشی را از سوی آمریکا با تشدید متقابل پاسخ دادند. این مانع‌تراشان منطقه‌ای غالباً موفق می‌شدند چراکه اثرگذاری منطقه‌ای بیشتری داشتند و البته منافع آنها هم نسبت به منافع آمریکا بیشتر بود و نباید فراموش کرد که ایجاد هرج و مرج نسبت به اجتناب از آن ساده‌تر است.

تازه‌ترین مداخله‌های آمریکا در خاورمیانه با هدف جایگزینی رژیم‌های خودکامه با دولت‌های دموکراتیک انجام شده‌است. اما حتی اگر این اقدام‌ها هم به نوعی بتوانند چالش‌های مترتب بر خلأهای امنیتی، مقاومت عمومی و گروه‌های نیابتی غیرقابل اعتماد را دور بزنند، باز هم بعید است که بتوانند تخم دموکراسی‌های جدید را بکارند.

اگرچه هیچ دستورالعمل مشخص و از پیش‌تعیین‌شده‌ای برای توسعه دموکراسی وجود ندارد، اما پژوهش‌های گسترده دانشگاهی نشان می‌دهد که عناصر بنیادین توسعه دموکراسی شامل حدی از توسعه اقتصادی، وجود میزان قابل توجهی از همگنی نژادی، سیاسی و فرهنگی (دست‌کم وجود یک روایت مشترک ملی) و وجود زمینه‌های هنجارها، عملکردها و نهادهای دموکراتیک است. متاسفانه دولت‌های خاورمیانه معاصر چنین ویژگی‌هایی ندارند. معنی‌اش این نیست که دموکراسی در این منطقه غیرممکن است یا اینکه آرمان آمریکا نباید ترویج دموکراسی باشد. اما معنایش این است که دنبال کردن سیاست تغییر نظام در خاورمیانه با این امید که چنین اقدامی باعث توسعه دموکراسی شود، افراطی‌ترین شکل از رویابافی است.

یاد گرفتن از راه سخت

تمایل فوق‌العاده عمیق آمریکایی‌ها به حل مشکلات در خاورمیانه خیلی هم قابل احترام است، اما در عین حال می‌تواند خطرناک هم باشد. واقعیت سخت که پس از دهه‌ها تجربه دردناک در منطقه به دست آمده‌است، این است که برخی از مشکلات را نمی‌توان کاملاً حل کرد و تلاش برای حل آنها گاهی اوضاع را بدتر می‌کند. بخشی از مشکل این است که سیاستگذاران آمریکایی، خیلی اوقات درک عمیقی از کشورهای مورد نظر ندارند. این موضوع باعث می‌شود که مقام‌های آمریکایی به راحتی به ابزار تامین منافع گروه‌های خاص در این کشورها تبدیل شوند.

شاید مشهورترین مثال این مشکل احمد چلبی، سیاستمدار تبعیدی عراقی بود که کمک کرد تا مقام‌های ارشد دولت جورج دبلیو بوش قانع شوند عراق سلاح‌های کشتارجمعی در اختیار دارد و نیروهای آمریکایی به عنوان نیروی رهایی‌بخش در عراق مورد استقبال قرار می‌گیرند. چندین سال پس از اشغال عراق توسط آمریکا، مقام‌های عراقی احمد چلبی را به اتهام جعل اسناد و اتهام تلاش برای پیشبرد منافع ایران در عراق بازداشت کردند.

همین سناریو در لیبی، سوریه و مناطق دیگر هم تکرار شد. در همه این موارد تبعیدی‌های خوش‌طینت به آمریکایی‌ها و دیگران آن چیزی را گفتند که برای جلب حمایت قدرتمندترین کشورها در جهان تمایل به شنیدنش وجود داشت. در همه این موارد، گوش دادن به این سخنان تقریباً همیشه با خوش‌بینی شدید باعث سوءمحاسبه‌های جدی در مورد واکنش‌ها به مداخله آمریکا شد.

وقتی نوبت به خاورمیانه می‌رسد، آمریکایی‌ها امیدواری را به تجربه ترجیح می‌دهند، چراکه دائماً تمایل دارند که میزان منابع و تعهد لازم برای سرنگون کردن یک رژیم و تلاش برای ایجاد ثبات پس از سرنگونی را دست‌کم بگیرند. اما دهه‌ها تجربه نشان داده‌است که رژیم‌های خودکامه هرگز در مواجهه با تحریم‌های اقتصادی صرف (که همیشه به مردم بیشتر از رهبران آسیب می‌رساند) یا حتی در مقابل اعمال نیروی متوسط نظامی قدرت را کنار نمی‌گذارند. رهبران متعددی در خاورمیانه هستند که تمایل دارند جان‌شان را به خطر بیاندازند و حتی از دست بدهند اما قدرت را خودخواسته رها نکنند.

نتیجه این می‌شود که وقتی آمریکا می‌خواهد از دست این رهبران خلاص شود، باید از راهکارهای کم‌هزینه‌ای که عمدتاً توسط حامیان تغییر نظام پیشنهاد می‌شود، مانند ایجاد منطقه ممنوعه پروازی، حملات هوایی و ارسال سلاح برای مخالفان، بسیار جلوتر برود. برای برکناری چنین رهبرانی نیاز به اعزام تعداد قابل توجهی از نیروهای نظامی آمریکایی وجود دارد و حتی بعد از اینکه این رهبران سرنگون می‌شوند هم خیلی نیاز به مداخله بیشتری نسبت به آنچه حامیان تغییر نظام می‌گویند وجود دارد. برخلاف آنچه همواره واشنگتن تصور می‌کند که شرکای منطقه‌ای و بین‌المللی بخشی از بار هزینه‌های تغییر نظام را بر عهده می‌گیرند، این اتفاق خیلی کم رخ می‌دهد.

شاید اگر میزان تعهد، شکیبایی و قدرت ایستایی افکار عمومی آمریکا بی‌نهایت بود، برخی از این مشکلات قابل حل بودند، اما اینگونه نیست. به‌ویژه از آنجا که رهبران آمریکایی و حامیان تغییر نظام به ندرت حاضر می‌شوند زمانی که پیشنهاد تغییر نظام را مطرح می‌کنند هزینه‌های کلان احتمالی را بپذیرند، وقتی از بحران فوری عبور می‌کنند و درک عمومی نسبت به تهدید فوری از بین می‌رود، حمایت افکار عمومی هم کاهش پیدا می‌کند.

اغلب آمریکایی‌ها در ابتدا از اشغال افغانستان و عراق حمایت می‌کردند. اما بعد از مدتی اکثریت به این نتیجه رسیدند که هر دو مداخله نظامی اشتباه بود. در پرونده لیبی و سوریه اساساً از ابتدا میزان حمایت افکار عمومی بسیار ناچیز بود. در همه موارد وقتی که مشکلات پدیدار شد و هزینه‌ها افزایش پیدا کرد، حمایت افکار عمومی برای موفقیت از بین رفت.

فقط بگویید نه

در آینده ممکن است نمونه‌هایی مانند عملیات گسترده تروریستی، نسل‌کشی و حمله مستقیم به خاک آمریکا رخ بدهد یا اینکه کشوری از سلاح اتمی استفاده کند یا به آن دست پیدا کند که در این موارد منافع برطرف کردن نظام تهدیدکننده از هزینه‌هایش بیشتر باشد. اما اگر گذشته را چراغ راه آینده قرار بدهیم، چنین نمونه‌هایی نادر است یا اصلاً وجود ندارد و حتی اگر چنین نمونه‌هایی هم رخ بدهد، باید احتیاط کرد، خضوع به خرج داد و در مورد هزینه‌ها و عواقب احتمالی صادق بود. تغییر نظام همواره برای واشنگتن وسوسه‌کننده خواهد بود.

مادامی که دولت‌هایی وجود داشته‌باشند که منافع آمریکا را تهدید کنند و با مردم‌شان بدرفتاری کنند و مادامی که کارشناسانی باشند که به صورت مداوم تکرار کنند آمریکا می‌تواند از توانایی نظامی، دیپلماتیک و قدرت اقتصادی بی‌نظیرش برای سرنگونی رژیم‌های بد و جایگزینی آنها با رژیم‌های بهتر استفاده کند، این وسوسه وجود خواهد داشت.

اما تاریخچه تراژیک، متنوع و طولانی تغییر نظام‌های تحت حمایت آمریکا در خاورمیانه نشان می‌دهد که باید در مقابل این وسوسه مانند خیلی دیگر از سمبل‌کاری‌ها که در زندگی و سیاست به نظر فرد می‌رسد، مقاومت کرد. دفعه بعدی که به رهبران آمریکایی پیشنهاد شد برای سرنگونی یک رژیم متخاصم مداخله کند، خیلی راحت می‌توان فرض کرد که چنین اقدامی خیلی ناموفق‌تر، هزینه‌زا‌تر و خیلی بیشتر عواقب ناخواسته نسبت به آن‌چیزی دارد که حامیان تغییر نظام حاضر به پذیرش آن هستند. دست‌کم تا به امروز همیشه همینطور بوده‌است.

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی