| کد مطلب: ۳۰۸۳۷

مارتادلا یا زرشک پلو/ درباره عکسی از غذا

من آدم شکمویی نیستم. اما دیروز برایم اتفاقی افتاد که داغش روی دلم مانده. چند روزی بود که لپ‌تاپم بازی درمی‌آورد و برای آنکه در این وانفسای قیمت دلار مبادا از کار بیفتد، خواستم که راه تکرار «ارور» بر خطرش ببندم و قبل از آنکه دستم را توی پوست گردو بگذارد به طبیبش بسپارم.

مارتادلا یا زرشک پلو/ درباره عکسی از غذا

بچه که بودیم یکی از معضلات هر روزه‌مان بردن تغذیه به مدرسه بود. موضوع برای سی چهل سال پیش است. آن‌وقت‌ها خیلی خبری از خوراکی‌های رنگ و وارنگ نبود. اگر خانواده‌‌ای می‌خواست برای بچه‌اش دسته بگذارد و تحویلش بگیرد نهایت ماجرا لای نان و پنیرش گردویی ضمیمه می‌کرد. خیلی از بچه‌ها هم بودند که با هزار بدبختی عیدی‌ یا دستمزد کارگری تعطیلات تابستان را جمع می‌کردند و هرازگاهی خودشان را به بوفه مدرسه مهمان می‌کردند.

خریدن ساندویچ از بوفه مدرسه هم به این راحتی‌ها نبود. کافی بود نیت خرید از بوفه کنی. انگار نزدیک شدن به بوفه با نیت خرید بالای سرت چراغی روشن می‌کرد. به خودت می‌آمدی و می‌دیدی که یک بور بچه در کمینت ‌نشسته‌اند و همین که ساندویچ  را تحویل می‌گرفتی لشکر شکم‌های گرسنه همچون بازیکنان با سابقه فوتبال آمریکایی به سمتت حمله‌ور می‌شدند. صاحب توپ تو بخوان ساندویچ هم دو پر مارتادلای لای نان بیات را چنان تنگ در آغوش می‌گرفت و شروع به دویدن دور مدرسه می‌کرد که هر لحظه بیم شکستن دست و پایش می‌رفت.

خیلی وقت‌ها موفق به فرار و پیدا کردن خلوتی می‌شد می‌توانست ساندویچ را در تنهایی سق بزند و خیلی وقت‌ها هم موفق نمی‌شد و شاهد تکه‌تکه شدن ساندویچ و فرو شدنش به دهان رفقا می‌شد. همه این توی سر هم زدن‌ها و دعوا و بزن بزن‌ها بود اما یک قانون نانوشته هم بود. آن قانون نانوشته این بود که خوردنی بو و برنگ‌دار اساساً ممنوع بود. امکان نداشت بچه‌ای با خودش خیار یا نارنگی بیاورد و خیلی شیک وسط کلاس گازش بزند و پوستش را بکند. اگر هم می‌آورد یک جور اوستا برسونش می‌کرد و بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد.

من آدم شکمویی نیستم. اما دیروز برایم اتفاقی افتاد که داغش روی دلم مانده. چند روزی بود که لپ‌تاپم بازی درمی‌آورد و برای آنکه در این وانفسای قیمت دلار مبادا از کار بیفتد، خواستم که راه تکرار «ارور» بر خطرش ببندم و قبل از آنکه دستم را توی پوست گردو بگذارد به طبیبش بسپارم. سر ظهر به یکی از مراکز تعمیرات کامپیوتر رفتم.

ده پانزده جوان نِرد کار بلد پشت میزهای پر از اهم‌متر و اوسیلوسکوپ و ولت‌متر و چه و چه نشسته بودند و مشغول ور رفتن با کیس‌ها و مانیتورها و... بودند. لپ‌تاپ من را هم تحویل گرفتند و افتاد زیر دست یکی از همین بچه‌ها. نزدیک ظهر بود و قرار شد تا تحویل دستگاهم همانجا در اتاق انتظار بنشینم. جوانکی که کامپیوتر من دستش بود یکی دو فیش به لپ‌تاپ فرو کرد و چند دکمه زد و به حال خود رهایش کرد. چند دقیقه بعد انگار که وقت ناهار باشد.

یکی دو پیک به اتاق آمدند و دو دست کوبیده و سه پرس زرشک‌پلو تحویل دادند و رفتند. از میان آن پانزده نفر پنج نفر از پشت میزهایشان بلند شدند و غذاهایشان را برداشتند و بردند پشت میزها شروع به لمباندن کردند. من که جای خود دارم، دریغ از یک تعارف خشک و خالی به بغل دستی‌شان. فضای سالن انتظار و اتاق کار چنان بوی پیاز و کوبیده و زرشک گرفته بود که مسلمان نشنود کافر مبیناد.

چشم‌تان روز بد نبیند اما با هر بار که آن پسر‌ها و دخترها قاشق توی بشقاب می‌زدند و به سمت دهان‌شان می‌بردند ته دلم ضعف می‌رفت و آب دهانم را قورت می‌دادم و... من یک روز مهمان آن جمع بودم اما اگر قرار بود هر روز آنجا باشم حتماً به روزهای کودکی‌ام بر می‌گشتم و به غذاهایشان حمله می‌کردم.

دیدگاه

ویژه تیتر یک
پربازدیدترین
آخرین اخبار