| کد مطلب: ۲۴۷۶۳
دامنی پر از گل

درباره عکسی از برداشت زعفران

دامنی پر از گل

رفیق دوران سربازی‌ام بچه قائنات بود. دوران خدمت در زندگی پسرها دوران عجیبی است. اول جوانی‌ است و هر کدام از پسرها آرزوهای زیادی در سر می‌پرورانند.

رفیق دوران سربازی‌ام بچه قائنات بود. دوران خدمت در زندگی پسرها دوران عجیبی است. اول جوانی‌ است و هر کدام از پسرها آرزوهای زیادی در سر می‌پرورانند. دوران آموزشی لااقل زمان ما تا دو ماه کسی حق خارج شدن از پادگان را نداشت. اینطور بود که صمیمیت غریبی بین بچه‌ها شکل می‌گرفت. جمعی را در نظر بگیرید که همگی یک دغدغه دارند.

آن دغدغه هم گذراندن ایام بدون دردسر است. بین خودمان هم باشد تقریباً همگی به اتفاق به فکر پیچاندن برنامه «سین» هفتگی هستند. طبیعتاً فرماندهان و بالادستی‌ها هم چپ و راست مچ سربازهای از زیر کار در رو را می‌گیرند و به قاعده یکی برای همه و همه برای یکی به خودت می‌آیی و می‌بینی که نصف روز را باید رژه تنبیهی بروی.

سربازی از آن جاهایی است که فرقی بین فقیر و غنی هم وجود ندارد. چه‌بسا که اگر کسی مشهور به غنی بودن بشود ایام خدمت را سخت‌تر می‌گذراند. باری در همین ایام رفیقم که اهل قائنات بود و تا قبل از سربازی روی زمین کشاورزی پدرش کار می‌کرد، تمام دغدغه‌اش این بود که فصل برداشت نزدیک است و اگر به کمک نرود خانواده‌اش نمی‌توانند از پس کار برآیند.

در یکی از شب‌های نگهبانی من و رفیقم در سرمایی جانسوز، هم‌قسم شدیم که برای برداشت، هر طور شده خودمان را به قائنات برسانیم. اوایل آبان‌ماه بود و وقت برداشت. به رفیقم گفتم دوربین هم می‌آورم و از برداشت زعفران عکس می‌گیرم و عکس‌ها را در فیس‌بوک می‌گذاریم و دست دلال‌ها را از زمین‌تان کوتاه می‌کنیم.

موضوع را برای فرمانده گروهان و فرمانده گردان توضیح دادیم و با هزار جور عز و ابتهال چهارشنبه بعدازظهر، برای پنجشنبه و جمعه برگه مرخصی گرفتیم و راهی شدیم. چهارشنبه‌شب راه افتادیم و ظهر فردا به قائنات رسیدیم و از آنجا هم یک ساعتی به سمت شیر مرغ رفتیم. ناهار را خوردیم و گشتی در اطراف زدیم. در این بین از رفیقم می‌پرسیدم چرا سر زمین نمی‌رویم که کار را شروع کنیم و او می‌گفت انشالله فردا صبح زود.

شب موقع خواب متکای بلندی به من رسید که هر جور سرم را می‌گذاشتم خوابم نمی‌رفت. ساعت‌ها کلنجار می‌رفتم و به ساعتی که نمی‌گذشت نگاه می‌کردم و از خواب خبری نبود. نفهمیدم چطور اما چشم که از خواب باز کردم آفتاب طلوع کرده بود و هیچ‌کس در خانه نبود. مثل شصت‌تیر دوربینم را آماده کردم و دویدم سمت زمین که دیدم لشکر خسته با دامنی پر از گل از سر زمین‌ بر می‌گردند.

برداشت زعفران قبل از طلوع آفتاب و پیش از اینکه گل‌ها کاملاً باز شوند، شروع می‌شود. در این زمان مردان و زنان به زمین می‌روند و در سریع‌ترین حالت ممکن گل‌ها را می‌چینند. بعدازظهر همان روز دست از پا درازتر سوار اتوبوس شدم و به پادگان برگشتم. قاعدتاً نتوانستم دست دلال‌ها را کوتاه کنم. 

دیدگاه

یادداشت
آخرین اخبار