مأموریت پنهان سینما در زمانه بحران
هربار که جامعهای با بحران روبهرو میشود، چه جنگ، چه زلزله، چه همهگیری یا حتی خشونتهای خیابانی یک پرسش مهم دوباره به میان میآید؛ نقش هنر در این میانه چیست؟ آیا سینما میتواند بیش از یک سرگرمی زودگذر باشد؟

هربار که جامعهای با بحران روبهرو میشود، چه جنگ، چه زلزله، چه همهگیری یا حتی خشونتهای خیابانی یک پرسش مهم دوباره به میان میآید؛ نقش هنر در این میانه چیست؟ آیا سینما میتواند بیش از یک سرگرمی زودگذر باشد؟ حقیقت آن است که وقتی بحرانها میآیند، آدمها نیاز دارند بار روانی خود را در جایی خالی کنند، امید را دوباره کشف کنند یا دستکم احساس کنند تنها نیستند.
سینما، بهمثابه یک هنرِ جمعی، بیش از هر مدیومی میتواند ظرف این نیازها شود. انسانها به داستان نیاز دارند. از اسطورههای کهن گرفته تا سریالهای مدرن، روایتها جایی برای بازخوانی دردها، بازیافتن معنا و تسلی یافتن بودهاند. در بحرانهای بزرگ، این کارکرد حیاتیتر میشود. وقتی فیلمی داستان رنجی شبیه به رنج ما را بازمیگوید، ما با قهرمانانش همدردی میکنیم، شاید اندکی از فشار روانیمان کاسته شود و مهمتر، متوجه میشویم که در این اندوه تنها نیستیم. تاریخ سینما پُر است از تلاش برای بازسازی روان جمعی پس از مصیبتها. پس از جنگ جهانی دوم، سینمای ایتالیا با نئورئالیسم، زخمهای مردم کوچه و بازار را به تصویر کشید. در آمریکا، موج فیلمهای حماسی و حتی کمدی، راهی برای فراموشی جنگ شد.
سالهای اخیر، پس از بحران کرونا، موجی از فیلمها و مستندها درباره ایزوله بودن، ترس از دست دادن و امید به بازگشت زندگی عادی شکل گرفت که نشان داد، سینما هنوز مهمترین آینه روان جمعی ماست. در ایران هم هرگاه جامعه زخمی شد، سینماگران سعی کردند این زخم را روایت کنند؛ ازجمله موج فیلمهای دفاع مقدس که همدلی و ایثار را برجسته کردند، فیلمهایی که تلاش کردند درد، ایثار و تناقضهای روحی بازماندگان را روایت کنند. بعدتر، در مواجهه با زلزله بم، فیلمهایی چون «بم، روز سوم» ساخته حمید زرگرنژاد بهشکل مستقیم و «به همین سادگی» رضا میرکریمی به شکلی استعاری، زخمهای این فاجعه را به تصویر کشیدند.
در سالهای اخیر، فیلمهایی مانند «متری شیشونیم» به بحران اعتیاد و فروپاشی خانوادهها پرداخت. عباس کیارستمی شاید بیش از هر فیلمسازی در ایران، توانست رنج و بحران را در قالبی جهانی و مینیمال به تصویر بکشد. پس از زلزله ویرانگر رودبار، او با سهگانه مشهور خود — «خانه دوست کجاست؟»، «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» — روایتهایی ساخت که اگرچه ظاهراً ساده و روزمره بودند، اما در لایههای زیرین، حکایت بازسازی روان جمعی و ایستادن دوباره انسانها بر ویرانهها را بازگو میکردند. او نه با اشک و آه مستقیم، بلکه با امیدواری بیصدا و پرداختن به زندگی جاری، نشان داد چگونه مردم حتی پس از مصیبت، باز خانه میسازند، عاشق میشوند و به راه میافتند. نگاه او به بحران، درنهایت نگاهی به کرامت انسان و استمرار زندگی است.
اما همیشه این خطر وجود دارد که سینما بهجای بازسازی روانی جامعه، به ابزاری برای تخلیه موقت احساسات تبدیل شود. فیلمهایی که تنها برای اشک گرفتن ساخته میشوند، اغلب از لایههای عمیق انسانی فاصله میگیرند و بهنوعی «کیت تسلی فوری» بدل میشوند. این فیلمها مصرف میشوند، تأثیر کوتاهمدتی میگذارند و بعد فراموش میشوند. هنر واقعی باید کاری کند که زخم را نهفقط ببندیم، که بفهمیم چرا خوردهایم. برخی معتقدند تماشای مکرر روایتهای غمانگیز، مردم را در چرخهای از اندوه نگه میدارد.
اما داستانهای خوب معمولاً حتی در دل سیاهی هم روزنهای از امید باز میکنند. سینما اگر قرار است مرهم باشد، باید بتواند امکان دوباره برخاستن را نشان دهد. نشان دهد که انسان، حتی بعد از عمیقترین بحرانها، باز میتواند بنا کند، دوست بدارد و رو به جلو حرکت کند. درنهایت سینما نهفقط برای سرگرمی، که برای بازسازی اجتماعی ضرورت دارد. فیلمسازان میتوانند با صداقت و جسارت، رنجها را ثبت و تحلیل کنند و راهی برای مواجهه دوباره جامعه با خودش بگشایند.
مخاطبان هم میتوانند از مصرفگرایی ساده عبور کنند و از سینما طلب روایتهای واقعیتر و انسانیتر داشته باشند. شاید اینگونه بتوانیم بگوییم؛ بله، داستانگویی میتواند زخمهای ما را آرام کند، اگر آن را جدی بگیریم.