معلم مشهدی، معلم افعی
فیلم معلم مشهدی که در مدرسهای پسرانه بچهها را پدرانه از آبگرفتگی رد میکند، جز اینکه قشنگترین تصویر میان آن همه پلشتی ناشی از بلایای طبیعی و غیرطبیعی بود، انگار حجتی از غیب هم باشد.
دیگرگونه تصویری بود از معلمان که این روزها بهواسطه بازنمایی بیانصافانه شمایل معلم در سریالی خاطرشان کدر است. این تصویر هزاران برابر بیشتر از معلم دفاع میکرد تا تهدید و ارعاب وزارتخانه متولی که زمان دربند رفتن معلمان انگار وجود خارجی ندارد.
تصویری که انگار از زبان معلمها بگوید «ما یکسره آن نیستیم که دیدید و فکر میکنید». در میان تصاویری که از آن روز شوم مشهد دیدیم، انگار که فقط همین معلم است که در جای درست خود قرار دارد.
مدیر بحران شهر که گویی مشغول تماشای شهری دیگر است و دائماً بلا را انکار میکند، آنکس هم که باید در بالاترین سطح فرماندهی عملیات کند، مشغول جزءترین کاریست که از عهده نوجوانی هم برمیآید.
در عوض این معلم فروتنانه بچههای مردم را در آغوش میگیرد تا مبادا آب بالا آمده مشوششان کند. نه چهرهاش مشخص است نه کسی نامی ازش شنیده.
آنطرفتر البته باکیفیتترین دوربینها مشغول ضبط تصاویر قهرمانگونه از کسانیاند که وظیفه ذاتیشان ساختن شهری است که کمترین آسیب را از این بلایا ببیند و بعدتر هم موقع حادثه مهمترین کارشان مدیریت بحران است نه جلوهفروشی به خلقالله که ما مشغول کاریم.
باری، هم آن تصویری که در سکانسی از سریال افعی دیدیم و بالاتر گفتم که خاطر معلممان را کدر کرد از واقعیت بخشی از معلمی و مدرسه بهخصوص در دهههای شصت و هفتاد دور نبود و هم این تصویری که از معلم محترم مشهدی دیدیم.
آنچه در آن سکانس بحثبرانگیز افعی جای نقد دارد (نه البته جای شکایت و ارعاب) تقلیل حقیقت به تجربه فردیست بیآنکه ذرهای از سطح فراتر رود. حفره بزرگ چنین بازنماییهایی از نادیدهانگاری ساختار و انداختن بار تمام تقصیرات به فرد میآید.
خشونت در جامعه امروز از بین نرفته است اما حقیقتاً جامعه امروز شبیه جامعه دهه شصت است؟ تلقی جامعه از خشونت همانند تلقی مردمان آن روز است؟ جز این است که همان اوقات کتک خوردن فرزند از والدین امری عادی تلقی میشد؟ جز اینکه خشونت خانگی بهخصوص علیه زنان در بسیاری از خردهفرهنگهای آن روز بخشی از زندگی روزمره تلقی میشد؟
احتمالاً جوانان و نوجوانان امروزی هرگز تصور نمیکنند که حیوانآزاری در کوچههای شهر بخش عمدهای از تفریح بچههای آن زمان بود، و حتی بزرگترها. هیچ گربه، سگ، گنجشکی از دست تفنگهای بادی، تیروکمان سیمی و سنگی آدمهای بزرگ و کوچک در امان نبود. در نتیجه فضای مدرسه هم دور از دیگر نهادهای اجتماعی نبود.
معلم و ناظمی که در مدرسههای دو نوبته با کلاسهایی که از ازدحام دانشآموز حتی نفس کشیدن هم سخت میشد، کار میکرد همان آدمی بود که در خانه و کوچه هم خشونت برایش امری عادی بود. او در مدرسه هم در امتداد همان جهانبینی مستولی شده بر همه دیگر نهادها، حالا در نقشی دیگر مشغول خشونتورزی بود، بیآنکه گمان کند کارش مصداق رذیلت است.
از قضا برعکس گمان میکرد که با چوبِ گل معلم در حق دانشآموزانش لطف میکند و با این ضربه آنها را از خوردن ضربههای بزرگتر در آینده مصون میکند. آن سکانس افعی و تقلیل واقعیت، این حقیقت را انکار میکند که وقتی در جامعهای معدود افرادی چنین کنند، آنان تماماً مسئول و حتی مجرماند اما وقتی قریب به اتفاق همه دست به رفتاری رذیلتگونه بزنند، یعنی که ساختار مشکل دارد و سهم تقصیر ساختار بیشتر از فرد است.
البته که این وضعیت سلب مسئولیت فردی نمیکند. چه بسیار آدمهایی که اسیر ساختار نادرست نشدند و همیشه سعی کردند اخلاق را بالاتر از هر عرف و ایدئولوژیای بدانند ولی هرگز نمیتوان از همه مردم انتظار داشت همچون قدیسی اخلاقی رفتار کنند و در برابر عرف مسلط جامعه بایستند.
در واقع آن سکانس افعی و بازنماییاش از وضعیت مدارس دهههای پیشین، بیش از آنکه تحلیلی داشته باشد، تحت تأثیر کلیدواژههای ترندشده توئیتری است.
صدها توئیت از روایت معلم سمی، ناظم سمی و با همان ادبیات خاص کاربران این شبکه اجتماعی وجود دارد که دقیقاً مانند این سکانس است. از کاربر عادی جز روایت تجربه و برداشت خودش توقعی نیست اما از نویسنده و کارگردان چه؟
پیشنهاد میکنم سکانس فراموشنشدنی «خانه دوست کجاست؟» عباس کیارستمی را ببینید. آن سکانسی که دو پیرمرد درباره تعلیم صحبت میکنند و بابابزرگ داستان از قطع نشدن کتک هفتگیاش توسط پدرش میگوید. لحظه به لحظه آن سکانس کلاس درسیست برای آنانکه میخواهند جامعه و وضعیت را به میانجی سوژهای که خودش همزمان هم قربانی و هم خطاکار این وضعیت است بازنمایی کنند.