| کد مطلب: ۲۹۱۰

راشـــد ملـک وملـت

راشـــد  ملـک وملـت

چند پرتره از زیست و شخصیت میرزاحسن رشدیه

چند پرتره از زیست و شخصیت میرزاحسن رشدیه

نوزدهم آذر 1323، میرزا حسن‌رشدیه، ملقب به پیر معارف و بنیانگذار مدرسه نوین در ایران درگذشت. بدون تردید هر تاریخی که بخواهد به تاریخچه آموزش در ایران معاصر بپردازد، ناگزیر است بخشی مفصل از فصول مربوط به تاسیس مدرسه در ایران را به زندگی پرفرازونشیب این رادمرد برخاسته از دیار آذربایجان اختصاص دهد که عمری در راه آموزش جدید و تاسیس مدرسه به سبک جهان جدید در ایران کوشید و در این راه از همه چیز خود گذشت. او نمونه‌ای از انسان‌های وطن‌پرستی است که به تفطن دریافته بودند آنچه در ایران در جریان است بر مدار امر جهان‌روا نیست و تا چنین فاصله‌ای وجود دارد، نمی‌توان به پیشرفت و بهبود اوضاع ایران امیدوار بود. در کنار این آگاهی، او اراده را نیز در کار انداخت زیرا به درستی دانسته بود «به عمل کار برآید، به سخندانی نیست». چنین بود که دست به مجاهدتی عظیم زد و بنایی بنیان گذاشت که از تخریب و تهمت گزند نیافت. شرح زندگی رشدیه خوشبختانه مکرر در بسیاری از آثار وجود دارد و در همین صفحه نیز، بزرگوارانی که آثاری درباره رشدیه نوشته‌اند، متقبل این زحمت شده‌اند. من در ادامه می‌کوشم با ذکر چند خاطره از زندگی رشدیه، شرحی بر اهمیت کنش متفکرانه او بنویسم.

هنر میانداری و فن مداخله‌‌گری

در اکثر تواریخی که به کودکی و نوجوانی رشدیه می‌پردازند، به هوش و استعداد او توجهی ویژه شده است. این البته سخنی است بلیغ اما در کنار هوش و استعداد نباید از نقش ارزنده پدر او ملامهدی غفلت کرد که در عموم ادوار حیات خویش، به‌درستی نقش راهنمایی دلسوز را برای پسر برگزید و با خروج از نقش سنتی پدران مستبد، هم‌سخن و استدلال پسر را شنید، هم در صورت صحت استدلال آن را پذیرفت و میرزاحسن را حمایت کرد و هم در صورت تشخیص صلاحدیدی دیگر، از عرضه راهنمایی به فرزند مضایقه نکرد. در زندگی رشدیه آنچه به وفور می‌توان دید، این نکته است که او نیز به این رابطه سالم و هم‌افزایانه، می‌بالیده است. شاید در این زمینه ذکر مثالی موثر باشد. در جریان اختلاف دو خانواده بزرگ تبریز بر سر ملکی، حاج میرزاجواد، مجتهد بزرگ تبریز، این اختلاف را به ملامهدی سپرده بود. ملامهدی و مشاوران او اما راهی برای حل این اختلاف نمی‌یافتند. در دیداری میان میرزاحسن و میرزاجواد، میرزاحسن احساس می‌کند که مجتهد اعظم تبریز به دلیل اینکه ملامهدی راهی نیافته است، پسر او را چندان تحویل نمی‌گیرد و به‌همین دلیل در بازگشت به خانه، راه‌حل ابداعی خود را به نام راه‌حل میرزاجواد، به پدر بازگو می‌کند. ملامهدی نیز دستور به ظاهر صادره از مجتهد اعظم را اجرا می‌کند و اختلاف به‌درستی و با مسالمت رفع می‌شود. بعدتر البته این شگرد میرزاحسن برملا می‌شود، اما آنچه در این داستان اهمیت دارد، نوع مواجهه پدر با پسر از یکسو و حاج میرزاجواد با میرزاحسن از سوی دیگر است. در این داستان نه‌تنها نشانی از قهر و غضب نیست، بلکه آن دو عالم روزگار به‌درستی دریافته بودند که میرزاحسن جوهری ویژه دارد و این استعداد را در او نباید کوفت، بلکه باید پرورش داد. به همین دلیل رشدیه همواره حمایت این دو انسان وارسته را با خود داشت و اگر نبود حمایت آنها، به‌خصوص حاج میرزاجواد که در تبریز شأنی خاص داشت، چه‌بسا بلایایی فوق تصور بر سر رشدیه در سال‌های آتی از جانب بدخواهان و متعصبان صادر می‌شد.
این سانحه در کنار این نکات آموزنده، نشانگر وجهی دیگر از شخصیت رشدیه نیز هست و آن هنر میانداری و فن مداخله‌گری است. میرزاحسن از کودکی کاستی‌های آموزش سنتی مکتب‌داران را دیده و دریافته بود که با چنین روش‌هایی، کودکان بینوا نه‌تنها دانشی کسب نمی‌کنند، بلکه با سلطه و ستم و زجری که معلمان بر آنها وارد می‌کنند، چه‌بسا قید تعلیم را نیز بزنند. گویا شدت و کیفیت این آزاررسانی به‌حدی بوده است که مرخص کردن اطفال از مکتب و معلم در حکم ثوابی عظیم بوده است و برخی از مردم هرگاه که زنی از آشنایان در حال وضع حمل، دچار صعوبت می‌شد، پولی به یکی از مکتب‌داران می‌دادند تا با تعطیلی مکتب و ترخیص شاگردان، باعث شوند خدا نیز به میمنت خوشی این آزادشدگان رحمی بر زن زائو داشته باشد و او را از شکنجه زایمان آسوده کند. با چنین وضعیتی، رشدیه کوشید بنا به دانش و توان خویش در این زمینه نیز متفاوت عمل کند و چون خلیفه مکتبخانه (همان مبصر کلاس) بود، نهایت تلاش خود را می‌کرد که پیش از حضور معلم، دانش خود را به دیگر دانش‌آموزان بیاموزاند و آنان را از آزار آتی معلم مصون بدارد. به همین دلیل نیز کودکان مکتب او را بسیار دوست داشتند و چونان راهبر خود به حساب می‌آوردند. با این همه، جنس راهبری رشدیه با رهبری سیاسی تفاوت‌هایی داشت.

شناخت ظرفیت‌های وجودی

در شرح زندگی رشدیه می‌خوانیم که او در جوانی به امام‌جماعت مسجدی در تبریز می‌رسد؛ منصبی که آرزوی بسیاری از جوانان آن دوران بوده است. آنچه اما او را از ادامه این امر بازمی‌دارد، کمتر مورد توجه قرار گرفته است. روزی از روزهای ماه رمضان، رشدیه در عرشه منبر در حال موعظه بوده و در سخنان خود از حرام بودن اطاعت از حاکم ظالم سخن می‌گفته است. در همین اثنا، ناگهان ولیعهد، مظفرالدین‌میرزا، در حال گذر از شکارگاه به بارگاه، در میانه راه به این مسجد می‌رسد و برای ادای نماز در آنجا توقف می‌کند. رشدیه با مشاهده ولیعهد ناگهان نه‌تنها سخن خود را متوقف می‌کند، بلکه بیاناتی کاملاً متضاد با سخن پیشین خود بر زبان می‌آورد و ضمن معرفی ولیعهد به عنوان «اعدل‌الناس»، بر ضرورت اطاعت مردم از او تاکید می‌ورزد. چنین دگرگشتی، البته در آن موقعیت برآمده از عقل عملگرایانه او بوده است، اما بعدتر و در مسیر بازگشت به خانه میرزاحسن جوان را به فکر فرو می‌برد که او چگونه می‌تواند میان حقیقت‌گویی و سیاست‌ورزی ترکیبی بهینه پیدا کند؟ اینجا یکی دیگر از خصایص مثبت رشدیه ظهور می‌یابد و آن شناخت ظرفیت وجودی خویش است. آدمی اگر خود را و توان و محدودیت خود را به‌درستی نشناسد، با وجود جد و جهد فراوان، به بیراهه خواهد رفت و رشدیه جوان از همین تجربه می‌آموزد که مرز میان خدا و شیطان چقدر باریک و بهتر است او دست از سیاست بشوید و در مسیری پا بگذارد که با ظرفیت‌های وجودی‌اش سازگار است. اینگونه است که او با مشاوره پدر تصمیم می‌گیرد راهی نجف شود تا در آنجا به تحصیل علوم دینی بپردازد؛ راهبری مذهبی به جای راهبری سیاسی.

راهبری فرهنگی

همین تصمیم اخیر رشدیه نیز پس از مطالعه روزنامه «ثریا» که در استانبول چاپ می‌شد و به تبریز نیز می‌رسید، تغییر کرد، وقتی رشدیه در روزنامه خواند که «در اروپا در هر صد نفر یک نفر بی‌سواد است و در ایران از هر هزار نفر یک نفر باسواد و این از بدی اصول تعلیم است». رشدیه که زمینه این بحث را از کودکی در سر داشت، با خواندن این مطلب از تصمیم سفر به نجف منصرف شد و ترجیح داد به‌جای آنکه مجتهدی تراز اول شود، معلمی درجه یک بشود و به همین دلیل راه بیروت و استانبول و... در پیش گرفت و با کسب تجربه تعلیم نوین فرانسویان، راهی نو برای تدریس زبان و آموزش صوتی الفبا یافت که بعدتر در تجربه عملی رشدیه، از ایروان تا تبریز، از مشهد تا تهران و از انزلی تا رشت، برتری و کارکرد خود را به‌درستی نشان داد و در عمل ضعف و خطای آموزش سنتی مکتب‌داران قدیمی را برملا کرد. این تاثیر را نباید به‌هیچ روی دست‌کم گرفت. احمد کسروی به درجه تاثیر این ابداع واقف بود که در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» از «روزنامه» و «دبستان» به عنوان دو بنیاد آگاهی توده مردم در عصر ناصری نام می‌برد و مدال افتخار افتتاح مدرسه را نیز بر گردن میرزاحسن رشدیه می‌اندازد. آنگونه که کسروی گزارش داده است پیش از مشروطه، درس خواندن در ایران بر دو قسم بوده است: یکی مدارس مخصوص طلاب دینی و دیگری مکاتب مخصوص کودکان اعیان مشتاق یادگیری خواندن و نوشتن. در مدارس دینی صرف و نحو عربی، منطق، اصول و فقه و حکمت تدریس می‌شد و در مکاتب، خواندن و نوشتنی آموزش داده می‌شد که به کار بازار و دربار بیاید. در این مکاتب جز همین اندک، دانشی گسترده نمی‌شد و علم خود مکتب‌داران نیز بسیار ناچیز بود چنانکه زین‌العابدین مراغه‌ای در «سیاحت‌نامه ابراهیم‌بیگ» می‌نویسد که در بازدید از مکتبی در مراغه متوجه شده که مکتب‌دار از علوم تاریخ و جغرافیا اطلاع چندانی نداشته و گمان می‌کرده است که آفریقا جایی در نزدیکی سلماس است. همان مکتب‌دار عدد 1234 را چنین می‌نوشته است: 1000200304.
با چنین تفاسیری طبیعی است که مدارس و مکاتب موجود، علی‌الاغلب در برابر نوآوری رشدیه قرار بگیرند و منافع و مناصب خود را در جامعه روی به آگاهی در خطر ببینند و حتی برخی از آنها با دست یازیدن به حربه‌های شبه‌مذهبی، آموزش گسترده عوام را امری خلاف شرع بازتاب دهند و رشدیه را فردی بدعتگزار و خدمتگزار منافع اجانب معرفی کنند. چنین ترفندهایی در کوتاه‌مدت البته موثر بود و به آوارگی رشدیه در شهرهای ایران انجامید، اما عاقبت کار همان بود که خود رشدیه هنگامی که یکی از مدارس او را با نارنجک منفجر کردند، با خنده بر زبان رانده بود: «از آن می‌خندم که این جاهلان نمی‌دانند که با این اعمال نمی‌توانند جلو سیل بنیان‌کن علم را بگیرند. یقین دارم که از هر آجر این مدرسه، خود مدرسه دیگری بنا خواهد شد.» رشدیه به‌درستی دریافته بود که راهبری فرهنگی جامعه و سرمایه‌گذاری نهادی در این ساحت، امری بطئی و درازمدت است، اما از آنجا که این ابداع، با چرخش روزگار و جهان جدید در تناسبی تام است، هیچ حیله و سلطه‌ای نمی‌تواند در برابر آن ایستادگی کند و بنابراین مخالفان از شیخ‌فضل‌الله نوری تا عین‌الدوله، عرض خود می‌برند و زحمت او می‌دارند.

از فرهنگ به سیاست

رشدیه سیاستمدار نبود، اما به درستی دریافته بود که بهینه‌ترین راه اصلاح وطن، ترکیب اراده سیاسی حاکمان و عزم فرهنگی جامعه است. او در این ترکیب، خود را در میدان فرهنگ تعریف می‌کرد و در آن راه می‌کوشید، اما از این نکته غافل نبود که همراهی سیاستمداران روشن‌بین کمکی شایان به او خواهد کرد. او در ایروان به‌عنوان اولین تجربه مدرسه‌داری خود، پنج سال قدر دید و پاس داشته شد. در همین شهر بود که ناصرالدین‌شاه نخستین‌بار مدرسه رشدیه را دید و از او دعوت کرد تا با او راهی تهران شود و این مدارس را در آنجا راه اندازد. رشدیه مسرور از این پیشنهاد، گمان داشت که کار تاسیس مدارس یکسره شده است و در چند روزی که کاروان شاهی در حرکت بود، هرگاه از جانب شاه احضار می‌شد، تا می‌توانست پیامدهای مثبت آگاهی و سوادآموزی مردم را متذکر می‌شد غافل از آنکه شاه با عقیده او چندان موافقتی نداشت و «مدرسه‌ای را که در اذهان ملت، تولید آن افکار بکند، صلاح ملک و ملت» نمی‌دانست. اینگونه بود که رشدیه در میانه راه از اردوی شاه جدا و به اجبار راهی تبریز شد. با این همه او حساب‌شده از بروز آنچه میان خود و شاه رفته بود، حذر کرد، مبادا این امتناع شاهانه، بهانه‌ای به دست بدخواهان بدهد تا از ادامه فعالیت او، آن‌هم به حکم ملوکانه جلوگیری کنند. در تبریز نیز البته دریافت که حکومت از او در برابر متعصبان دفاعی نمی‌کند. از پا اما ننشست و از سیاست نیز به کلی نومید نشد؛ کما اینکه باری دیگر وقتی امین‌الدوله به والی‌گری آذربایجان و بعدتر صدراعظمی مظفرالدین شاه رسید، از فرصت نیک‌نفسی این دولتمرد فرهنگ‌مدار نهایت استفاده را برد و به کمک او توانست بنیاد «مدرسه» و «انجمن معارف» را مستحکم گرداند. شاید همین تجربه مثبت بود که بعدتر او را به مداخله‌ای جدی‌تر در امر مشروطه ترغیب کرد و باعث شد عین‌الدوله مستبد درباره او بگوید: «تا این درخت فساد یعنی این ‌رشدیه خبیث سرپا است، شاخ و برگ شومش به همه جا خواهد کشید... چنان این درخت شوم را قطع کنم که آخرین ریشه‌‌اش هم خشک شود.» عین‌الدوله البته رفت و از قضا رشدیه در جریان شکست او در تبریز نیز با میانداری و مداخله قابل‌توجهی که با سپهدار اعظم تنکابنی داشت، موثر بود. نام رشدیه اما با نام ایران نوین و «امر نو» گره خورده است؛ چنانکه نیما یوشیج پدر شعر نو سرود: «یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد/ اعتصام یوسف/ حسن رشدیه/ قوتم می‌بخشد/ راه می‌اندازد/ و اجاق کهن سرد سرایم/ گرم می‌آید از گرمی عالی دمشان/ نام بعضی نفرات رزق روحم شده است/ وقت هر دلتنگی/ سویشان دارم دست/ جرئتم می‌بخشد/ روشنم می‌دارد».

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی